شهید سید رضا موسوی، خرداد 1349 در میان عطر اسپند و صوت صلوات در روستای علیآباد از توابع شهرستان آران و بیدگل تولد یافت و اشک شوق را بر دیدگان والدین ساده زیست و بیآلایش خود نشاند تا قدوم نخستین فرزندشان را به درگاه ایزد منان شاکر باشند. سید رضا در دامان مادری نیک سیرت و پدری زحمتکش و با تقوا، ایام کودکی را سپری نمود و الفبای عشقورزی و محبت را از والدین خود آموخت. بهسبب شغل پدر به شهر کاشان نقل مکان کردند و سید رضا مراتب تحصیل علم را در کاشان پیگرفت و تا مقطع پنجم ابتدایی درس خواند و سپس بهجهت عدم علاقهی کسب علم، مدتی در مغازهی خیاطی مشغول بهکار شد و بعد بههمراه دایی خود بهحرفهی کاشیکاری اشتغال یافت. وی از همان دوران نوجوانی، عاشق فلسفهی عاشورا بود و در پی حقانیت اسلام و سیرت و سیرهی اهل بیت(ع) در مراسمهای عزاداری و محافل دینی به همراه والدینش در مسجد صفاری کاشان حضور مییافت و با جان و دل، خود را خادم ائمه معصومین(ع) میدانست. سید رضا، عشق و عطوفت و مهرورزی را نخست از کانون گرم خانواده درس گرفت و سپس از درگاه خداوند دلی رئوف و دستی، دستگیر نیازمند را طلب نمود. او جوانی پر شور و پرجنب و جوش بود. اگر افتادهای را میدید سر از پا نمیشناخت و برای کمکش اقدام میکرد. پولی را که با زحمت و تلاش بهدست میآورد سخاوتمندانه به دیگران میبخشید تا خدایش را راضی بدارد. در ایام پر التهاب و درگیری مردم مسلمان ایران بر علیه حکومت طاغوت با آنکه هنوز سن و سالی نداشت اما نسبت به آنهمه تحول و شعارهای آزادی خواهانه بیتفاوت نبود و بهدنبال علتهای قیام میگشت. بعد از به ثمر رسیدن انقلاب اسلامی و فروپاشی حکومت ظالمان، در کنار کار و فعالیت به عضویت پایگاه شهید رجایی در آمد و در اوقات بیکاری مشغول مطالعهی کتابهای دینی و مذهبی میشد.
شهید سید رضا موسوی، انسانی نیکاندیش بود و از دروغ و غیبت دوری میجست. هر چقدر که با شخصیت امام(ره) و اهداف انقلاب بیشتر آشنا میگشت، مفتون و مجذوب ایشان میشد. وی به کمک دوستان خود توانست کتابخانهی کوچکی را در محلهیشان تأسیس نماید و اسم آن کتابخانه را شهید امیری گذاشت. سید رضا با زحمت فراوان موفق شد تعدادی کتاب تهیه نماید تا به کتابخانه رونق بخشد و این یکی از پر محتواترین حرکتهای فرهنگی وی محسوب میشد که با استقبال خوبی مواجه گردید. آغاز جنگ تحمیلی، باعث گردید سید رضا باورهایش قویتر شود و از خدا میخواست روزی فرا برسد تا راهی جبهههای جنگ با دشمن گردد. تا اینکه در پانزدهمین بهار زندگیاش به ندای رهبر انقلاب لبیک گفت و با کسب رضایت از والدین خود از طریق سپاه کاشان پس از گذراندن دورهی امدادگری بهعنوان امدادگر، راهی جبهههای جنوب شد تا سهمی در پیروزی رزمندگان اسلام بر لشکر کفر داشته باشد. شهید سید رضا موسوی، ماهها در جبهههای حق سیر کرد و چون عابدان و زاهدان، سجده بر کوی دلدادگی نهاد.
وی در عملیاتهای مختلفی از جمله عملیات فاو شرکت نمود. سال 1367 روی موشکهای کاتیوشا کار میکرد و در منطقهی عملیاتی شلمچه به همراه رزمندگان، دشمن را سخت زمینگیر نمود. سید رضا، عشق ولایت و حراست از خون شهیدان را بر خود تکلیف میدانست که دل از آمال و تعلقات دنیا بریده بود و سرانجام در بیست و سوم خرداد 1367 در حین انجام مأموریت، بر اثر انفجار موشک به آرزویش که شهادت بود، رسید و چون یاران با وفای جدش، بدن تکه تکه شدهی خود را در راه اسلام و قرآن و ناموس خود هدیه کرد تا با نیک نامی بر اریکهی طنازی در عرش ملکوت، آرام گیرد و از نامیان گمنام تاریخ هشت سال دفاع مقدس، جاودانگی را تجربه نماید.
«مادر ندارد»
قبل از آنکه از من و پدرش بخواهد تا با وی به سپاه کاشان برویم، مدتی بود که در خلوت خود نجوا میکرد و به فکر فرو میرفت، اما در پس آنهمه سکوت، هیاهویی بود که ما از آن بیخبر بودیم. سید رضا همهی کارهایش را انجام داده بود و میخواست من و پدرش را در مقابل عمل انجام شده قرار دهد. وی با زیرکی، شناسنامه خود را دستکاری کرده بود و چون میدانست هنوز سنش برای اعزام کافی نیست بهسبب قد بلندی که داشت توانست مسوولین نیرو را فریب دهد.
روزی که به همراه پسرم سید رضا و پدرش راهی سپاه شدیم تا رضایت خود را برای اعزام وی به جبهه اعلام کنیم، پدرش در مسیر راه، خیلی آرام طوری که پسرمان متوجه نشود صدایم کرد و گفت: خانم، این جنگ است و فقط شهادت ندارد، بلکه امکان اسارت و جانبازی نیز وجود دارد. آیا خود را برای همهی این حوادث آماده کردهاید؟ بعد از شنیدن حرفهای همسرم چون میدانستم او نیز مثل من تلاش میکند تا حس عاطفیاش را کنترل نماید و توجیهی منطقی برای اعزام پسرمان به جبهههای جنگ داشته باشد، در جوابشان گفتم: این همه جوانان برای اسلام و کشورمان به جبهه میروند و این افتخاری است که پسر ما هم برای دفاع از وطنش با دشمن بجنگد، من راضیام به رضای خدا. پدر سید رضا بعد از شنیدن صحبتم، کمی خیالش راحت شد و انگار مکنونات درونم باعث شد تا او هم کمی آرامتر شود. بعد از اعزام سید رضا، دیگر او را یک نوجوان پانزده ساله نمیدیدیم، بلکه هر بار که به مرخصی میآمد گرد و غبار جبهههای جنگ، سیمایش را مردانهتر از قبل میکرد و رفتار و کردارش گونهای خاص شده بود. وقتیکه به چهره و سرگذشت سید رضا فکر میکردم مرا وادار میکرد تا در حکمت خدا تأمل کنم، زیرا چندین بار پسرمان در کودکی و نوجوانی دچار بیماری و حادثه شده بود و همه فکر میکردیم دیگر او را از دست دادهایم، اما سرنوشت و تقدیر به گونهای دیگر بود و او باید میماند تا از خود چیزی بهجا بگذارد که موجب حیرت و افتخار همگان شود.
هر بار که به مرخصی میآمد هنگام بازگشت هر چقدر که اصرار میکردم او را تا محل اعزام همراهی کنم اجازه نمیداد و مانع میشد. تا اینکه یک روز، دیگر طاقت نیاوردم و پرسیدم: من یک مادرم و دوست دارم تا لحظهی آخر چهرهی تو را ببینم، دلیلش چیست که هر بار میخواهم تو را بدرقه کنم اجازه نمیدهی؟ سید رضا بعد از آنکه سوالم را پرسیدم، سرش را پایین انداخت و گفت: مادر جان، من احساس شما را درک میکنم ولی دلیل قانع کنندهای دارم و آن اینکه من دوستی دارم که همیشه با او میآیم و هنگام برگشتن به جبهه با یکدیگر میرویم و این دوست و همرزم من سالها است که از داشتن نعمت مادر محروم است و اگر شما با من بیایید او مهر و محبت شما را در قبالم خواهد دید، شاید باعث مغموم شدنش گردد و حس بیمادری او را بیازارد و این شرط انصاف نیست. وقتی از زبان پسرم علت نیامدنمان را فهمیدم، اشک در چشمانم حلقه زد و بغض، گلویم را فشرد و از اینکه چقدر سید رضا فهیمانه و با درایت این موضوع را رعایت کرده بود برایم بسیار احترام داشت.
شهید سید رضا موسوی، نه هیجانزده بود و نه شور جوانی او را واداشت تا قدم به جبههها بگذارد. بلکه وی به بطن خاصیت انقلاب و اطاعت از مقام رهبری پی برده بود. سید رضا به نقطهای از شعور باطنی رسیده بود که شور جوانیاش را به عشق و ایثار و از خود گذشتگی هدایت میکرد. یک روز، خانم همسایهای او را دید و گفت: سید رضا، تو که هنوز سنی نداری، چرا به جبهه میروی؟! کاری که از دستت بر نمیآید؟ سید رضا هم در جواب آن خانم، بلافاصله جواب داد: من و امثال من به جبهه میرویم تا این چادر بر سرتان باشد و کشورمان امنیت داشته باشد. اگر خدای ناکرده دشمن بر ما وارد شود دیگر این چادرها را نمیتوانید بر سر نوامیسمان ببینید.
وقتی آن خانم با جواب محکم و منطقی پسرم مواجه شد دیگر حرفی نداشت و از روی شرم و خجالت سرش را پایین انداخت و رفت. آری، شهید سید رضا موسوی، غم فردا نخورد و جان و دل را در گرو عشق به خالق سپرد تا در هجدهمین بهار زندگیاش، جشن شهادتش را در ملکوت اعلی بگیرد و با بهترینهای خدا محشور گردد. او رفت تا ما بمانیم و بدانیم که این انقلاب، آرامش و امنیت را مدیون چه انسانهای بزرگی هستیم که در گمنامی، نامدار شدند.
(راوی خانواده شهید)
«بیتالمال است»
سید رضا، زمانیکه در آتشبار یکم گردان امام رضا(ع) گروه توپخانهی موشکی پانزده خرداد خدمت میکرد با ایشان همرزم بودم. سید با آنکه جثه و هیکل تنومند و پُرقدرتی نداشت اما همیشه تیز و فرز روی قبضهی کاتیوشا کار میکرد و آنقدر در کارش ساعی و پُر مسوولیت عمل مینمود که بهعنوان یک رزمندهی منظم و دقیق، الگوی سایر رزمندگان بود. هجده سال بیش نداشت ولی انگار سالهاست در منطقهی جنگی خدمت میکرد. در آن گرمای طاقتفرسای جنوب، بعد از هر عملیات و درگیری آنقدر به قبضهی کاتیوشا میرسید و آن را تمیز نگهداری میکرد که بچهها همیشه به شوخی به وی میگفتند: «حال خودروی صِفرت چطوره»؟ وقتی علت آن همه حساسیت و دقت سید رضا را از او میپرسیدند، جواب میداد: این سلاحها متعلق به بیتالمال است و ما موظفیم در نگهداری آن کوشا باشیم. وقتی به عمق حرفهای سید فکر میکردم، تعهد به نظام و صداقتی که در وجودش بود بیشتر من و سایر دوستان را به سوی وی جلب میکرد. سید رضا موسوی، گل سرسبد نیروها در گردان بود و هر جا که ورود میکرد بچهها دور او جمع میشدند و حال و هوایشان کاملاً عوض میشد. سید رضا روزهای آخر قبل از شهادتش معلوم بود که ماندنی نیست و اخلاق و رفتارش به گونهای خاص، متفاوتر شده بود و یک نگرانی و دلشورهای در دل من و دیگر همرزمانش وجود داشت. زمانی که خبر شهادت او را برایمان آوردند، سوز و غم عجیبی در درون بچهها نقش بست و از آن به بعد با خون سید رضا موسوی بیعت کردند تا نگذارند جای او در جبهه خالی بماند و تا پای جان مقابل دشمن رزمیدند.
(راوی: همرزم شهید، جعفر غفاری)
«فرازی از وصیتنامهی شهید»
امروز مسوولیتی که بر ماست طوری است اگر حرکت نکنیم این نهال تازهی انقلاب نخواهد توانست به آرزوی خود برسد. و اینجا است که برای تداوم انقلاب و تداوم خون شهیدان باید شبانه روز را نشناسید و دلتان را خوش نکنید به چند ساعت کار اداری. به بیت المال، زیاد اهمیت دهید و به فرمایش مولای متقیان(ع): بزرگترین خیانت، خیانت به بیت المال است. ای عزیزانی که در مراکز آموزشی هستید، در جهت بالا بردن سطح معلومات و فرهنگ دانشآموزان بکوشید و اجر آن را از خدا بگیرید. و شما ای دانش آموزان عزیز، وقت و فعالیتهای خود را صرف دو بال علم و تقوا کنید. دنیا جز پلی و گذری بیش نیست و مردانی به راحتی عبور خواهند کرد که در راه خدا فعالیت کنند.
تاجریان:
این دو شهیدوالامقامی که به اشتراک گذاشتم شاید عنوان دار نباشند
ولی دو دوستی بودند که عقد اخوت بسته بودند وبا جدیت تمام ماموریتهای محوله را به نحو احسنت انجام می دادند ودر نهایت با یکدیگر در داخل راکت انداز کاتیوشا پودر شدند
وتکه های گوشت وپوست وخونشون با هم عجین شد ودر اوائل جوانی خون خود را تقدیم این انقلاب کردند
امروز که این مطالب را اماده می کردم ومی نوشتم
خیلی گریه کردم واز خودم خجالت کشیدم که دچار روز مررگی شده ایم وجانفشانی این عزیزان را فراموش کرده ایم
جلال داودی:
شهید موسوی جوان با ادب و فعالی بود ، ایشان همیشه در حال رسیدگی به قبضه کاتیوشا بود و با دقت کار خود را انجام میداد ، یادم میاید وقتی او را میدیدم با احترام خاصی و با برخورد خوبی رفتار میکرد ، خدایش رحمت فرماید...