سرداران آتش

یادواره شهدای توپخانه سپاه پاسداران انقلاب اسلامی

سرداران آتش

یادواره شهدای توپخانه سپاه پاسداران انقلاب اسلامی

سلام خوش آمدید
شهید مدافع حرم، غلامرضا سمائی فرمانده توپخانه لشگر5 نصر

فرمانده توپخانه لشگر5 نصر

شهید مدافع حرم، غلامرضا سمائی
نام پدر: محمد
تاریخ تولد:10-1-1338شمسی

محل تولد:فیض اباد-تربت حیدریه

ستاد گروه توپخانه 61 محرم 

تاریخ شهادت : 7-8-1395شمسی

محل شهادت:سوریه-حومه شهر حلب

مزار: حرم مطهر رضوی

شهدای گروه توپخانه 61 محرم

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

دریافت زندگینامه/pdf

 

 

زندگینامه/صوتی:

 

 
 

 

 

 

 

سردار شهید غلامرضا سمایی فرمانده واحد دیده­ بانی منطقه حلب در آبان ماه 1395 جاری در حلب به فیض شهادت نائل آمد و کارنامه یک عمر مجاهدت مخلصانه خود را به مهر شهادت مزین کرد.
 
 
حضور رهبر انقلاب در خانه شهید مدافع حرم سردار سمایی
 
 
 
در 3 سالگی مادرش را از دست داد بعد از طی دوره ابتدایی و راهنمایی در اوایل نوجوانی به تهران جهت کار و تحصیل مهاجرت نمود و در حین تحصیل در رشته ریاضی فیزیک به صورت شبانه در دبیرستان شهنایی تهران در شرکت رادیو الکتریک ایران نیز مشغول به کار شد
در سال 1350 در تهران در جلسات مذهبی شرکت و در کنار کار در کارخانه و درس شبانه به پخش کتب و نوار های مذهبیمبادرت می کرد ودر سال 1355 پس از آشنایی با نهضت امام خمینی به تکثیر نوار و اعلامیه حضرت امام اقدام می کرد .
جزو افرادی بود که اولین تظاهرات شبانه را در سال 1357 از مسجد امام حسین (ع) در میدان امام حسین تهران(فوزیه سابق) بعد از سخنرانی عبدالرضا حجازی و حجت الاسلام حسن روحانی و عبدوس به سمت پیچ شمیران شروع و مراکز فساد و فحشا را به آتش کشیدند.
 شهید سمائی در همان سال ها به خاطر پخش نوار حضرت امام (ره ) و اطلاعیه علیه نظام شاهنشاهی در دبیرستان شبانه محمد طاهر بهادری تهران شناسایی و به برای فرار از دست مامورین ساواک به زادگاهش فیض آباد هجرت کرد و مجدد در اول بهمن 57 به تهران بازگشته و به فعالیت ضد رژیم مشغول شد. با آمدن حضرت امام (ره) و با پیروزی انقلاب در 22 بهمن کمیته مسجد امام رضا (ع) در شرق تهران را با حدود 200 نفر فعال کرده و با گشت زنی و نظم و انضباط آن قسمت از شهر. را بر عهده می گیرند.
همز مان با حمله دشمن بعثی به ایران اسلامی در دومین روز مهر 1359 به خرمشهر عازم و با راهنمایی شهید جهان آرا ومهندس غرضی اولین خط پدافندی را در دارخوین جاده آبادان به اهواز ایجاد کرده و فعالیت در مسئولیت هایی همچون محور محمدیه ، دار خوین به سمت مسئول اطلاعات سپاه شادگان منصوب و با آموزش مردم عرب منطقه اولین خط تماس را از نیروهای بومی در مقابل صدام فراهم کرد ایشان به مدت 2سال در سپاه خوزستان در اولین عملیات فرماندهی کل بعد از عزل بنی صدر و حصر آبادان ، فتح المبین و طریق القدس شرکت داشت .

در سال 62 در فیض آباد ازدواج کرده و از سپاه خوزستان به سپاه مشهد انتقالی می گیرد و بعد 4ماه دوباره به جبهه اعزام و درلشکر 5 پیاده نصر واحد اطلاعات عملیات مشغول خدمت می شود و در عملیاتهای والفجر 3، والفجر 4 و خیبر شرکت کرد.
 
درسال 65 برادر ایشان علی اکبر سمائی در جبهه دار خوین به درجه رفیع شهادت نائل می شود و به همین خاطر به مدت 9ماه به تربت حیدریه منتقل و مسئولیت بسیج شهرستان تربت حیدریه را عهده دار می گردد سردار شهید سمائی از سال 64 تا سال 71 در توپخانه 61 محرم در جنوب و غرب در سمت های فرمانده گردان ، مسئول اطلاعات و عملیات و جانشین ستاد مشغول خدمت بود و با توجه استقرار گروه توپخانه در تربت تا سال 77 در تربت حیدریه ساکن بود و با درخواست سردار شوشتری در سال 77 همراه با نا امنی 4 ساله شرق کشور توسط طالبان و مزدوران سازمان سیا مسئولیت فرماندهی توپخانه لشکر 5نصر را به عهده گرفت. و توان توپخانه را از 1گردان به 6 گردان توپخانه ارتقا داد.
سردار سمایی پس از جنگ تحمیلی مسئولیت هایی را در سپاه پاسداران به عهده گرفت اما با وجود این که به سن بازنشستگی رسیده بود با شروع جنگ سوریه آرام ننشست و به صورت داوطلبانه به عنوان نیروی مستشارعازم جبهه سوریه شد تا مدافع حرم عقیله بنی هاشم باشد. شهید غلام رضا سمایی بالاخره در پنجمین روز از آبان ماه سال 1395 و پس از عمری مجاهدت در حین عملیات مستشاری در حومه حلب در بعد از ظهر روز سوم ابان ماه سال 95 در اثر برخورد یک موشک کورنت به سنگر از ناحیه دو پا و یک دست و سر به شدت مجروح شد از تل بازو به بیمارستان محلی و سپس به بیمارستان حلب و دمشق منتقل ودر ساعت یک بامداد روز 4 آبان 95 به آرزوی دیرینه اش که همانا شهادت در راه خدا بود نائل شد ومزد سال ها رزمندگی اش را گرفت و به درجه رفیع شهادت نائل آمد
همسر شهید سمایی می گوید:
شهید غلامرضا سمایی، از شهدای والای مقام مدافع حرم است؛ وی در مه ولات چشم به جهان گشود و تا 12 سالگی به درس و تحصیل در این شهرستان مشغول می شود اما از آنجا که برادر شان در تهران روزگار می گذرانده غلامرضا سمایی نیز به تهران مهاجرت می کند و با کار روزانه در کارخانه، شبانه مشغول به تحصیل می شود.
همان دوران نیز آغازگر فعالیت های انقلابی شهید غلامرضا سمایی می شود و مدتی بعد با شروع جنگ تحمیلی از تهران به خرمشهر اعزام می شود؛ ادامه زندگی او را از زبان همسر این شهید والا مقام می خوانید.
همسر شهید سمایی می گوید: من از جبهه رفتن ایشان اطلاعی نداشتم و ایشان چند نامه برای من نوشته بودند، اما بردارشان هر از چندی یکی ازآنها را برایم پست می کردند تا من متوجه نشوم تا اینکه روزی به برادر همسرم گفتم خون ما از دیگران رنگین تر نیست و همه باید از کشور دفاع کنیم، او که موضع من را دیده بود گفت که همسرم به جبهه رفته است.
غلامرضا پس از دوران جنگ نیز در سپاه تربت مشغول به کار شد و پس از آن به درخواست سردار شوشتری با انتقال به مشهد مقدس در سپاه مشهد انجام وظیفه می کردند؛ شهید سمایی چند وقت پیش روزی به من گفتند می خواهم برای دفاع به سوریه بروم و من نیز به ایشان عرض کردم که از نظر من مانعی ندارد چراکه شهادت حق شماست.
شهید سمایی در مدتی که در سوریه بودند، هرروز از طریق  تماس و پیامک با یکدیگر ارتباط داشتیم تا اینکه بعد از 38 روز تماسی نگرفتند و مدت اقامت ایشان در سوریه به 40 روز نرسید و به شهادت رسیدند.
نحوه آشنایی شما با همسرتان چگونه بود؟
آشنایی من و شهید سمایی از وصلت ها و ازدواج های میان فامیل هایمان شروع شد، با توجه به اینکه خانواده هایمان در مجالس مختلف همدیگر را ملاقات می کردند، مادر من همیشه می گفتند دوست دارم دامادی مانند غلامرضا داشته باشم؛ پدر ایشان نیز من را برای شهید در نظر گرفته بودند؛ ایشان به علت فعالیت های انقلابی از ازدواج سر باز می زدند اما با استخاره از قرآن قبول کردند و برای ازدواج نیز آماده شدند.
با توجه به اینکه فرمودید ایشان قبل و بعد از انقلاب فعالیت هایی داشتند، آیا فکر می کردید ایشان روزی شهید شوند؟
بله... ما همیشه آماده بودیم؛ من در هر لحظه از هشت سال دفاع مقدس منتظر شهادت ایشان بودم و همیشه دعا می کردم که سایه ایشان همیشه روی سر من و بچه ها باشد اما ایشان بسیار عشق به شهادت داشتند. ایشان همیشه می گفتن بخاطر دعاهای شماست که من شهید نمی شوم. این بار اما گفتم شهادت حق شماست و حیف است شما در بستر از دنیا بروید.
آخرین خداحافظی و وداع ایشان با شما چگونه بود؟
ایشان ساعت 4 صبح بلیت هواپیما داشتند، خداحافظی بسیار بریده ای انجام دادند و وابستگی ها را بریده بودند؛ یک خداحافظی سطحی و ساده انجام دادند و حتی اجازه ندادند با ایشان به فرودگاه برویم و با شوق خاصی ما را ترک کردند.
خبرشهادت ایشان را چگونه به شما دادند؟
با توجه به اینکه دو شبانه روز پیامک و تماسی از ایشان نداشتیم، بسیار دلواپس بودیم؛ من و بچه ها خواب شهادت ایشان را دیده بودیم تا اینکه از سپاه تماس گرفتند و وقتی گفتم من خواب شهادت ایشان را دیده ام به خانه ما آمدند و همراهشان به فرودگاه رفتیم و پیکر شهید سمایی را تحویل گرفتیم.
احساستون رو بفرمایید از اینکه همسر یک شهید مدافع حرم هستید...
بسیار افتخار میکنم؛ سبک شده ام و بسیار خوشحالم که عاقبت بخیر شدند چرا که بسیار برای عاقبت بخیریشان دعا می کردم.
گفتنی است؛ شهید سمایی مسئولیت¬ هایی همچون مسئول بسیج شهرستان تربت حیدریه، مسئول اطلاعات سپاه شادگان اهواز، مسئول اطلاعات و فرمانده آتشبار گردان توپخانه، مسئول اطلاعات گروه توپخانه و موشکی 61 محرم، مسئول عملیات گروه توپخانه 61 محرم، مسئول گروه توپخانه لشکر 5 نصر، معاون هماهنگ کننده قرارگاه ثامن ¬الائمه(ع)، مسئول عملیات قرارگاه ثامن ¬الائمه(ع) سپاه در شرق کشور را در کارنامه خود دارد./پایان خبر/
 
کارشناس و نخبه ی نظامی:
یکی از هم سنگران شهید سمائی که اوایل جنگ مسئولیت جانشینی شهید سمایی در بسیج تربت حیدریه را عهده دار بود،شهید را یک کارشناس و نخبه نظامی که برای تمامی ماموریت ها دارای برنامه بود توصیف می کند و می گوید در زمانی که ایشان مسئولیت بسیج شهرستان را بعهده گرفته بود در پیگیری فعالیتها و برنامه ها فردی جدی و قاطع بود.و این جدیت در پیگیری امور و ثبات قدم در پذیرش مسئولیت ها باعث شده بود تا سردار سمایی به یک الگوی مدیریتی در بسیج تبدیل شود. غلامحسین نخعی می افزاید : در مسایل نظامی گری یک کارشناس و نخبه بود، بطوریکه در تمامی برنامه ها اعم از اطلاعات و عملیات و همچنین توپخانه و آتشباردر دوران سال 8دفاع مقدس نظرات کاربردی داشته و با برنامه عمل می کرد.
 
این پیشکسوت دفاع مقدس به ناامنی اشرار در دهه 70 اشاره کرد و گفت: شهید سمایی در سپاه هشتم و در کنار شهید شوشتری به عنوان یک هدایت گر نظامی نقش موثری در سرنگونی اشرار منطقه داشت. مصطفی فتوحیان یکی دیگر از همرزمان این شهید بیان داشت: سردار سمایی انسانی متفکر و نخبه نظامی بود که برای ماموریت های سخت و طاقت فرسا برنامه داشت و در این شرایط سنی که همگان انتظار دارند انسان باید استراحت کند اما شهید سمائی خلاف این عقیده را داشت و با پذیرش مسئولیت های سخت و طاقت فرسا به مانند موج دریا هیچگاه آرام نداشت.
 
خاطرات یکی از همرزمان شهید در سوریه:
اولین روز حضور سردار، او را دیدم که ساعت صبح 6 با کلاه مشکی، آماده و بی سیم به دست ایستاده و با عجله می گوید: برویم. تعجب کردم و پرسیدم: این موقع کجا برویم؟ جواب داد: دیده بان دارم باید بروم به آ نها سر بزنم. از اول که آمده بود، به ما گفته بودند مراعات سن وسال ایشان را بکنیم. وقتی خودش این موضوع را فهمید، ناراحت شد.
 
پس از چند روز همکاری با سردار متوجه شدیم انرژی اش بیشتر از ماست. هر روز تمام تجهیزات را برمی داشت و به دیده بان سرمی زد. روز اول که رفت، ساعت9 شب برگشت. گفتیم از این به بعد شب ها زودتر برگردید. شهید جواب داد: من برای سرکشی میروم و ممکن است بعضی شب ها در کنار دیده با ن ها بمانم واینجا نیایم.
 
نحوه شهادت:
برادر رضا یکی از هم رزمان شهید در سوریه می گوید:در مهپا بودیم و ظهر ایشان آمد که یکی از دیده بان فاطمیون را به منطقه ای که جدید آزاد شده بود ببرند در منطقه تل الرخم و قرار بود بعداز ظهر دستگاه لیزر کراس ناپل را به آنجا ببریم و لیزر بزنیم ولی ایشان گفته که رضا امروز نمی خواهد شما بیایی و استراحت کن و مهپا باش و فردا می رویم کار را انجام می دهیم. من در مهپا بودم که بعدازظهر حدود چند ساعت یکی از دیده بان های ایرانی بنام آقای سلیمی که بچه نجف آباد بود بی سیم زد که کجائی؟ و به او گفتم که من در مهپا هستم و وی گفت یک سری پیش ما می آیی و اگر آمدی یک ماشین امدادهم با خودت بیاور و شک کردیم که اتفاقی افتاده است ولی چون نه هول کرده بود و نه در صدایش لرزه ای بود با یکی از بچه ها ماشین را برداشتیم و به سمت تل بازو رفتم و این همزمان شده بود با تک دشمن که می خواست تل بازو را باماشین پس بگیرد 
. و یک بار دیگر ایشان را صدا زدم و گفتم 'هادی هادی رضا' گفتم کجائی که دیدم فقط پشت بی سیم می گوید یا حسین یا حسین و با خودم گفتم که این یک اتفاق عادی نمی تواند باشد و این یا حسین گفتن ها و در این حین حاج محمود هم بی سیم زد که کجائی و من گفتم می روم دنبال سردار سمائی و به خاطر اینکه حجم آتش زیاد بودوحتی پیاده هم رفته بودیم گیر کردیم و نه راه پس داشتیم ونه راه پیش که حاج محمود به موبایلم زنگ زد و گفت کجائی حاجی گفت من گیر کردم نه می توانم جلو بروم و نه می توانم برگردم باید چکار کنم و ایشان گفت فعلا همانجا باش و بعد از چند دقیقه همین آقای سلیمی بی سیم زد که من ایشان را از تل بازو پایین آوردم و جای دیده بان فاطمیون هم امن است و وقتی آتش خمپاره ها تمام شد عقب آمدیم و گفتم سمائی چی شد و گفت که ایشان بیمارستان است و وقتی صدا می کردیم با حاج محمود بودیم ایشان را صدا می کردیم چشمش را باز کرد و ما را می دید گفتند باید منتقل بشود بیمارستان حلب بدنشان پرترکش بود و نمی توانست صحبت کند و ترکش در دهانش نیز خورده بود . ایشان را به بیمارستان حلب منتقل کردند و ساعت حدود ساعت1بود که دکتر ایشان تماس گرفت که ایشان رابه اتاق عمل بردیم و کاری از دست ما بر نیامد و شهید شدند.
خبرنگار: مهدی تنجو انتشار: علی اصغرافتاده
 
شهید علی اکبر سمائی-شهیدغلامرضا سمائی
 
 
 
 
 

 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 

 
 
 
 
قسمتی از وصیت نامه ی شهید:
برادران وخواهران ، پدران ومادران بکوشید که از راه سعادت عقب نیافتید با اعمال خوب خودتان با تقوایتان با پرهیزگاریتان با انجام ندادن محرمات و انجام دادن واجبات به سوی خدا بشتابید از دروغ و تهمت و بهتان وغیبت خوداری کنید کمک به مستمندان و ازادگان کنید و اخلاص در کارها را سرلوحه خود قرار دهید که مهمتری بعد همین اخلاص است که شما را به مدارج عالی میرساند.در خاتمه امر مهمی که باید مسلمانان در صحنه مورد نظر داشته باشند پیام شهیدان در امر ولایت است و امت اسلامی در صورتی میتواند ادامه دهنده راه شهید ان باشد که تابع ولایت باشد واز ولایت امر درس بگیرد زیرا این ولایت بود که مارا از ظلمت به سوی نور هدایت کرد با درس گرفتن از تعالیم نجات بخش قران است که ما را از پستی و بردگی به اقایی رسانده است .
 
جمهوری اسلامی که با نثار خون هزاران شهید و هزاران جانباز به ثمر رسیده است باز مصادف با طوفانها و گردابها ی خطرناک شده است و کوته فکران پنداشتند که باز هم باید به اسارت و بردگی بیگانه تن در دهیم چون هنوز نهال اسلام سر از خاک برداشته بود و در محلی ارام وبدور از هیاهو و جنجال به رشد خود ادامه دهد ودور از چشم خفاشان ثمره دهد ولی زهی خیال باطل وکوته فکری که تازه اول مبارزه است وراهی که با شهیدان پیموده ایم برای اسلام بزرگ مقدمات کار بوده است وبه قول امام عزیز هنوز اول است واگر نهال اسلام بخواهد به رشد خود ادامه بدهد باید که در محیطی پر جنجال و هیاهو رشد کند زیرا اگر حصاری به اطراف نهال تازه اسلام بکشیم وروزی حصار برداشته شود ورشد محکمی نکرده باشد با یک تند باد از پای در می اید و تمام کوشش بعد از مدتها بدون نتیجه و باز استعمار سوار و سواری میگیرد آری باید نهال رادر بیابانهای خشک وبا سختی خون داد زیرا که فقط درختان کویر است که تحمل و استقامت در مقابل طوفانهای سهمگین را دارند.
 
جمشید عمرانی:
باسلام،خاطره ای کوچک از شهید سمائی یادم آمد خالی از لطف نیست تا نقل بشه. چندسال پیش در یک ماموریتی، خودروی تویوتا دوکابین قرارگاه تصادفی کرده و آسیبی به آن وارد شده بود.گویا راننده که از عزیزان سرباز بود سر پیچ نتوانسته بود خودرو را کنترل کند و تصادفی با خودروی روبرویی داشتند(بحمدالله آسیب جانی به کسی وارد نشده بود.در آن مقطع شهیدسمائی مع هما قرارگاه  بودند وحقیر مسئول آماد بودم.شهید سمائی به بنده مراجعه و فرمودند که راننده خودرو من بودم و سرباز وظیفه مسئولیتی در این زمینه نداشتند،تعیین خسارت بکنید تا پرداخت کنم.با هماهنگی سردار فرماندهی قرارگاه کمسیون  تعیین خسارت با مسئولیت مع هما (شهیدسمائی) برگزار شد.وچون متن پرونده مربوط به خود ایشان بود بدون اینکه کوچکترین تعلل ویا مکثی کنند برآورد خسارت را قبول کردند واز کارت عابر بانک خودشان مبلغ تعیین شده را پرداختند (قبل از اتمام جلسه کمسیون فیش واریزی را بمن دادند). ایشان با این اقدامشان :۱- نگذاشتند هیچ خسارتی از سرباز راننده دریافت شود.
۲-برخلاف سایر کمسیونها که ایشان تلاش داشت از فرد مقصر کمترین مبلغ خسارت دریافت شود، در این مورد کوچکترین اقدامی نکردند، وحتی پیشنهاد بنده برای اینکه ۵۰ درصد  خسارت را آماد به عهده بگیرد را هم نپذیرفتند. شادی روحش صلوات.

 

 

خاطره ای از دختر شهید

با عرض سلام و احترام به همه ی عزیزان
چند روزی از ازدواجم نگذشته بود که از طرف خانواده ی داماد مارو پا گشا کردن
داخل ماشین که بودیم به سمت مراسم میرفتیم یک مرتبه پدرم گفتتند :یک پیشنهاد بکنم قبول میکنی گفتم بفرمایید گفتند امشب داخل مراسم جلو ی همه اعلام کن که مهریه ات را به اقا داماد میبخشی من جا خوردم حرفی برای گفتن نداشتن شناخت کاملی هم هنوز از اقا داماد نداشتیم قضیه تمام شد و من در انجا این کار را انجام ندادم پدر هم اصرار نکرد .گذشت وپدرم به شهادت رسید اولین کاری که بعد از شهادت پدر کردم این بود که مهریه ام را بخشیدم تا با چند سال تاخیر پدرم خوشحال شود.این مادی نبودن شهید را میرساند و این که پول و مال و مهریه و جهاز خوشبختی نمی اورد.

 


احمد منصوب:

شهید سمایی خیلی باصفا بود.خیلی دوست داشتنی .چه خنده های ریز قشنگی داشت.توزمستون پارسال چه کلاه پوستی جالبی بسر میذاشت.نگاه نافذ وچهره جدی ودلی مهربان داشت .یادش بخیر.آدما چه زود وباور نکردنی از دست میرن وبعد باید بشینی وحسرتشون رو بخوری. 🌷
آقای امیری میگفتن گوشهایش مشکل داشت ،چون از بس در زمان جنگ آرپی چی زده بود،بارها از گوشش خون می اومد.🌹
مچ دستش رو اغلب با چیزی می بست چون ترکش های یادگار جنگ، تو دستش بود.
خاطره ای دارم از این مرد بزرگ:  یکروز که تازه مسئول دو واحد درسی شده بود رفتم اتاقش تا برای خود ناچیزم، یک ارزیابی از توانمندی ایشان داشته باشم.به گرمی شروع به صحبت کرد و تاکیدبه کار جدی واصولی داشت.بعد چند نمودار رو که به دیوار زده بود نشانم داد وگفت : برای شناخت وضعیت موجود اینهارو تهیه کردم وشروع کرد به توضیح دادن هر کدوم از اونا...و از اهمیت این دو واحد درسی وبرنامه های آینده اش برای بهتر شدن وضعیت ،گفت وگفت...درحین صحبت بیشترو بیشتر متحیر میشدم که عجب نیرویی اومده بنیادحفظ !
من با یک دانشمند طرف هستم.وتسلطش به مدیریت این کار، که با طرفهای علمی سر وکار داره را بخوبی درصحبتها، چهره وتوان وهمتش دیدم .راستش دلم خیلی قرص شد.در دل هزاران آفرین وتحسینش کردم .باتشکر وعذرخواهی از اتاقش اومدم بیرون...روح پاکش شاد ویادش همیشه سبزوراهش پر رهرو باد

 

خاطره اولین دیدار و آخرین دیدارم با سردارشهید سمایی

🔆🔆 🔆🔆🔆؛از دهه اول خدمتم در سپاه و مراکز اموزشی ،اساتید   شهید سمایی را به عنوان شخصی تیز بین و دارای دقت نظر فراوان یاد میکردند ، به خاطر این موضوع خیلی حساس شده بودم که ایشان را از نزدیک زیارت کنم ولی بنا به دلایلی این ارزو مدتها خاک میخورد تااینکه سالها در مناطق جنوب مامور شدم واین هم شد مزید بر علت و من هر از چند گاهی در تب و تاب این دیدار میسوختم و اشتیاقم بیشتر میشد خصوصا ،خصوصیات دیگر شهید را که از همکارانی که با ایشان مراوده و خدمت کرده بودند اشتیاقم را بیشتر کرده بود   بالاخره پس از سالها و پایان ماموریتم مجدد به شهر مشهد رجعت کرده و مستقر شده بودم که از دوستان شنیدم سردار خادم حرم مطهر  است  خیلی خوشحال بودم و اولین شب ورودم به مشهد و اولین ساعات ان مصادف بود با شب شهادت اقا ثامن الحجج (ع ) که میبایستی بعد از سالها در مراسم خطبه شهادت حضرت شرکت کنم سریعا در منزل لباس پوشیدم و به حرم مطهر مشرف شدم به محض ورودم قصد تجدید وضو داشتم که مشاهده کردم به علت عجله در منزل جوراب مشکی نپوشیدم کمی ناراحت شدم ولی چاره ای نداشتم که باجوراب غیر فرم در مراسم حاضر شوم داشتم جورابها را میپوشیدم که ناگاه که سرم پایین بود شخصی دست در جیبم کرد و گفت اخوی سریع این جوراب را بپوش و بیا صحن انقلاب که مراسم داره شروع میشه تا سرم را بالا گرفتم فقط لباس خادمی (همکاری) را دیدم که سریع به طرف صحن انقلاب حرم مطهر میرفت خدا را شکر کردم که مشکل جوراب مشکی ام حل شد ولی ان همکارم را نشناختم که تشکر کنم ولی صدای زیبا و دلنشینش در ذ هنم ثبت گردید بعدا ز چند مدتی در یکی از مراسمات در دارلکرامه حرم مطهر بعد از پایان مراسم و دیده بوسی و مصافحه خدام با یکدیگر   صدای اشنایی را شنیدم در حال احوال پرسی با دیگران  که سریعا ذهنم به ان طرف معطوف شد ، و خادمی خوش صیرت و نورانی را که ناخود اگاه به طرفش روانه شدم نزدیکش که رسیدم اتیکت پالتو اش را که دیدم انگار دنیا را به من هدیه کرده بودند نام غلامرضا سمایی بر مدال خدمتش میدرخشید او را در اغوش گرفتم و خودم را معرفی کردم و از ارزوی دیدارش که سالها به طول کشیده ودر همه این دقایق شهید بزرگوار فقط لبخند زنان و چشمانش بر زمین و اظهار مودت میکردند و دست بر سینه که من در مقابل بزرگی و متانت ایشان تحفه ای نداشتم که تقدیمشان کنم پس از اشنایی مختصر از این شهید بزرگوار خدا حافظی کردم و گفتم به امید دیدار که انشاالله بیشتر از تجربیات و حضور ایشان در جمع های ایثارگران استفاده کنیم که مجدد لبخند زدند و رفتند که دیگر ایشان را ندیم مگر در شهادت ایشان و چه دیر زود گذشت و دست تقدیر نگذاشت خوشه ای از تجربیات ان مرد که در دانشکده های سپاه به عنوان متخصص تیزبین و دارای دقت نظر بالا یاد میکردند بچینیم روحش شاد و رضوان الهی گوارای وجود نازنینش.

 

مطهری:

اهمیت فوق العاده به لباس سبز سپاه و نظامیگری:اتاق محل کارمان دیوار به دیوار بود به عنوان مسئول عملیات گروه توپخانه 61 محرم مسئولیت برگزاری صبحگاه و تمرین رژه به عهده ایشان بود.لباس فرنچ که در آن مقطع تحویل شده بود پوشید و در جایگاه قرار گرفت.صبحگاه که تمام شد،زودترازبقیه به محل کارش رفت. تا من رسیدم دیدم لباسهای فرنچ را در آورده و لباس مقدس سبز سپاه را پوشیده است و مشغول بستن فانسقه میباشد.گفت مطهر(به من که فامیلم مطهری بود میگفت مطهر)داخل لباس فرنچ انسان احساس مردانگی و نظامیگری نمیکند.همانطور که بندهای پوتینش را سفت میکرد گفت به این میگن لباس نظامی و حالا به من میگن نظامی -روحش شاد و راهش پر رهرو باد.

 

شهید سمایی:

ارتفاعات گامو و هزار کانیان آنقدر در منطقه بلند بود که دید وسیعی در منطقه ایجاد میکرد حتی روی شهر بانه دید داشت وعراقیها از ان بالا دیده بانی میکردند وبچه های ما را می زدند وخیلی از ما تلفات میگرفتند.یک روز شهید شفیع زاده فرمانده توپخانه سپاه امده بودند توی منطقه وما این موضوع را به ایشان گفتیم وایشان گفتند شما هلی کوپترهایی که برای انها در نوک قله غذا ومهمات حمل میکنند بزنیدگفتیم ما که موشک نیستیم که هلی کوپتر بیندازیم ایشان گفتند یه کاری بکنید بعد از رفتن ایشان ما نشستیم با اقای شادلو وحاج اقا احمدی که ان زمان فرمانده گروه بودند وشور ومشورت شد وتصمیم بر این شد با هماهنگی دیدبانهای نفوذی هلی کوپترها را بزنیم وچند اتشبار ۱۳۰م.م و۱۲۲م.م اماده کردیم تا اینکه یک روز دیدبانهای نفوذی اطلاع دادند هلی کوپترهادارند می آیند.هلی کوپترها آمدند وشروع کردند به تخلیه مهمات وملزوماتش وبلافاصله ما هم اتکا به ایه ( وما رمیت اذ رمیت ولکن الله رمی) شروع کردیم به تیر اندازی با توپهای ۱۳۰و۱۲۲ م.م که با شلیک چند گلوله ترکش به هلی،کوپتر اصابت کرد ودر نوک قله سقوط کرد وزمان سقوط هنگام غروب افتاب بود ونوک قله دو سه ساعتی در اتش می سوخت واین نبود مگر با لطف الهی وهدایتها ودیدی که شهید شفیع زاده داشتند وما هم به وظیفه ی خودمان عمل کردیم.

 

مصاحبه با سردار شهید سمائی:
🌷بخشی از مصاحبه سردار شهید سمائی (پیشکسوت جهاد وشهادت ،یادگار هشت دفاع مقدس، فرمانده سابق نیروی مقاومت بسیج شهرستان تربت حیدریه ) قبل از عزیمت به سوریه 🌿

🌷به گزارش خبرگزاری فارس از مشهد، آن روز که با سردار سرافراز اسلامی غلامرضا سمائی گفت‌وگو می‌کردم گمان نمی‌کردم خود او نیز به این سهولت پر پرواز بگشاید و به آسمان رفیع شهادت پر کشد؛ او که خادم درگاه رضوی بود چه زیبا برات شهادت از مولایش گرفت و به یاران شهیدش پیوست. 🌿
 
🌷سردار شهید غلامرضا سمائی معاون هماهنگ‌کننده قرارگاه منطقه‌ای ثامن‌الائمه (ع) بود؛ بعدازظهر یک روز دل‌انگیز پیش از آنکه برای انجام عملیات مستشاری به سوریه اعزام شود تقدیر اجازه داد دقایقی میهمان گرمی کلامش باشم و او بهترین استفاده را از زمان برد و از ابعاد مختلف روحی، اخلاقی و مدیریت بی‌نظیر فرمانده خود، شهید نورعلی شوشتری سخن گفت. 🌿

🌷از او خواستم در ابتدای کلام از اولین روزهایی که در حماسه دفاع مقدس حضور داشت برایم بگوید و گفت: دوم مهرماه سال 1359 بود که وارد خرمشهر شدم، شهر به‌هم‌ریخته بود و از همه سو گلوله می‌بارید. مردم که غافلگیر شده بودند، سراسیمه در حال تخلیه شهر بودند. از همان موقع تا سال 1371 در مناطق مختلف جنوب و غرب کشور حضور داشتم. 🌿
 
🌷یکی از خاطرات شهید سمائی با سردار شهید شوشتری 🌿

🌷سال 1380 که ناامنی‌ها در شرق کشور شدت گرفته بود، در منطقه خواف، 15 نفر از برادران نیروی انتظامی به محاصره نیروهای طالبان درآمده بودند.

🌷 شهید شوشتری، بنده را که آن موقع فرمانده توپخانه لشکر 5 نصر بودم، خواست و طرحی ارائه کرد که براساس آن برادران نیروی انتظامی بتوانند سالم از محاصره خارج شوند.🌿

🌷 من پیشنهاد گلوله‌باران نوک ارتفاع را که نیروهای طالبان در آن مستقر بودند، دادم..... از شهید شوشتری خواستم که با کاتیوشا آتش بریزیم؛ ، ابتدا اجازه نداد. اما سرانجام با اصرار بنده و با تضمین سالم ماندن عزیزان نیروی انتظامی موافقت کرد. 🌿
 
🌷وی ادامه می‌دهد: اولین موشک را با لوله 28 شلیک کردم که به خواست خداوند دقیقاً به نوک قله ارتفاع، اصابت کرد. بعد از اصابت اولین موشک، سردار شوشتری که دقت آتش را دید، اجازه شلیک بقیه موشک‌ها را صادر کرد.🌿

🌷 من هم دستور پرتاب 39 موشک را صادر کردم؛ اصابت موشک‌ها با دقت و حجم بالا در کوهستان که امواج آن‌ هم مضاعف می‌شد، باعث رعب و وحشت نیروهای طالبان شد. آن‌ها پا به فرار گذاشتند و 15 نفر پرسنل نیروی انتظامی به‌ سلامت از محاصره خارج شدند و به آغوش جمهوری اسلامی بازگشتند. 🌿
 
🌷عملیات که به اینجا رسید اشک شوق در چشمان شهید شوشتری حلقه زد، بلافاصله برای بچه‌ها پیغام داد و گفت:
🌷«از قول من به رزمندگان توپخانه بگویید، شوشتری دست شماها را می‌بوسد.» 🌿
 
🌷شهید شوشتری در راهی که آرزویش را داشت، قدم گذاشت و در همین راه به شهادت رسید و امروز ما بیش از هرچیز محتاج شفاعت او هستیم. 🌿
 
🌷شهید شوشتری رفت تا ما در سایه امنیت و آرامش زندگی کنیم
 
🌷در کنار دریای عمیق معرفت که ایستاده باشی سعی می‌کنی بیشترین بهره را ببری لذا خواستم توصیه‌ای مخصوصاً به نسل جوان کشور برای شناخت سیره و روش شهدا به خصوص امثال شهید شوشتری داشته باشد که گفت: روایتی از رسول اکرم(ص) است که می‌فرمایند:
🌷«در آخرالزمان، شهادت، خوبان امت مرا گلچین می‌کند.»
🌷مطالعه زندگینامه شهدا، اخلاق، از خودگذشتگی و ایمان آنان راه را برای آینده ما باز می‌کند. شهید شوشتری در 61 سالگی به شهادت رسید. او 32 سال از بهترین روزهای جوانی و میانسالی را برای خدمت به‌ نظام مقدس جمهوری اسلامی، پشت سرگذاشت. او و سایر شهیدان رفتند تا امروز در سایه فداکاری و تلاش آنان در آسایش، امنیت و آرامش زندگی کنیم، بنابراین لازم است قدر آنان را بیش از گذشته بدانیم، واقعاً آن‌ها را بشناسیم و راهشان را ادامه دهیم.🌿
🌷به امید عاقبت بخیری خدا حافظ و نگهدارتان 🌷

📚انتهای مصاحبه با سردار شهید سمائی قبل از عزیمت به سوریه 📚

🌷شهید سمائی که سی و شش سال مجاهدت و ایثارو فداکاری داشت و یکی از هزاران برگ زرین خدمت او نجات پانزده نفر از نیروهای جان برکف  انتظامی از محاصره اشرار مسلح بوده در شهادتش هم مظلوم است حال و هوای شهرستان و مسوولین که در سایه ایثار و فداکاری این شهیدان در امنیت هستند در حد انتظار نیست؟ !؟!؟!🌿🌷🌴🌷🌴🌿🌷🌴🌿🌷🌴
🌷با سردار شهید سمائی و هزار شهید شهرستان عهد می بندیم پای انقلاب وولایت بامال وجان و آبروباهمه وجودهمانند شهداماماموربه انجام وظیفه هستیم نتیجه ازعسل شیرین تراست.

 

سهیلی مسئول اسبق پژوهش بنیاد حفظ آثار:

شهید سمائی را برای اولین بار و آخرین بار چند هفته پیش توی بنیا د حفظ آثار و نشر ارزش های دفاع مقدس دیدم . یکی از دوستان مشترک رزمنده مان ، مارا به همدیگر معرفی کرد. شهید مسئول دو واحد درسی آشنایی با دفاع مقدس بود . من که 5 ، 6 سال قبل مسئولیت راه اندازی و پیگیری ارائه دو واحد درسی اختیاری را بر عهده داشتم برایم این سوال پیش آمد که بر اساس چه ویژگی و شاخص ایشان مسئول این کار شدند؟ قرار شد با همین موضوع دو واحد درسی ، تعامل و ارتباطاتی داشته باشیم که ایشان با شهادت قهرمانانه خود ، عملا درس آشنایی با دفاع مقدس را به همه نشان داد. شنیدم ایشان مسئولیت آموزش توپخانه در عراق و سوریه را به عهده داشته است و وقتی به مشهد  آمد، پیگیر دو واحد درس دانشگاه بود.                                                                                                                                                                                                                                                       اکنون که به این موضوع فکر میکنم ، می بینم شهید با عمل خودش بهترین سرفصل و طرح درس آشنایی با دفاع مقدس را برای همه دانشجویان به یاد گار گذاشت  .                           

روحش شاد و راهش پر رهرو باد

 

باسلام:
سال1387زمستان بودورزمایش گروه توپخانه 61 محرم در منطقه رشتخوار. هواآفتابی ولی باد بسیاربسیارسردی میوزید خدارحمت کندسردارشهیدسمایی عزیز را بعنوان بازرس قرارگاه ثامن ازمشهدآمده بودندرزمایش را بازدیدوبازرسی نمایندولی به دلیل اینکه اورکت نظامی همراه نداشتند بسیاراذیت میشدند لذامن چنددفعه اصرار کردم که اورکت سبز خودم را به ایشان بدهم که قبول نکردند آخرالامر به بهانه اینکه سرباز خدمات داخل چادراست اورکت آن سرباز ر ابرایشان آوردیم وایشان آن را قبول کرد واصرارمابرای پوشیدن اورکت سبز خودمان بی نتیجه بود وایشان بااینکه سرهنگ تمام بودند ولی بدون هیچ غرور وتکبری آن اورکت سربازی را که درجه2داشت پوشید.ودربین نیروها حاضرشد.من که ایشان رابرای بار اول بود می دیدم بااینکارشان خاطره و درس بسیار خوبی گرفتم واز اینکه بدون هیچ تکبرومتواضعانه آن لباس راپوشیدبه ایشان افتخار میکنم.خداایشان را شفیع ماقراردهد.آمین

 

مهربانی فر:

شهیدسمائی هیچ گاه برای خودمنصب وجایگاهی که ایشان راازبقیه ی کارکنان متمایزکند،قائل نبود،بلکه باروحیه ی مردمی ای که داشت،حتی ازکمک به سربازان مجموعه درنظافت فضای کاری دریغ نداشت و همین روحیه واخلاق بودکه خداوندازشهیدعزیزیک چهره ی دوست داشتنی وبامنش پدرانه درنزدسربازان وسایرکارکنانی که سن و سال پایین تری ازوی داشتند،ساخته بود... اللهم الرزقناحسن العاقبه...:

 

احمد منصوب:

جهت عکاسی ،بهمراه فرماندهان سالهای دفاع مقدس رفته بودم راهیان نور.رسیدیم ورودی زیارتگاه شهدای هویزه...تو ورودی زیارتگاه درست همونجایی که کفشها را از پا می کنند و پابرهنه به وادی مقدس شهدا وارد میشوند (فاخلع نعلیک انک بواد المقدس طوی).
حاجی رو دیدم .
چفیه سفیدش رو انداخته روی سرش
که حالتی عرفانی بخود گرفته بود و چشماش زوم شده بود به تابلوی زیارتنامه ی شهدا:
السلام علیکم یا انصار ابی عبدالله...
حال خوشش تو چهره وحالت عرفانیش دیده میشد...بین اون جمعیت حاجی شد سوژه ی دوربینم و شد این عکسی که میبینید.
بعدشهادتشون همین عکس رو انتخاب کردم ودر مراسمی نقاشی اش رو کشیدم.
یادش بخیر روحش شاد

 

برومند:

سلام دوستان عزیز؛شهید سمایی  ویژگیهای منحصر به فرد داشت1 _ همیشه پا در رکاب بود ، مرد میدان بود2_ خوش اخلاق و خوش برخورد بود3_ بروز بود، اطلاعات بالفعل را داشت 4_ خود بزرگبین نبود5_ شبانه روزدشمن را رصد میکرد، وقبل از اقدام دشمن به بهترین وجه از گردانهای عملیاتی استفاده میکرد، ومفیدترن بهره برداری را ازمهمات وتجهیزات میکرد، یادش گرامی وراهش پر رهروباد برومند خراسان شمالی، سالهای65و66اطلاعات گروه 61 محرم

 

محمدجعفرزاده:

یک روز برفی و زمستانی بسیار سرد در پادگان گروه توپخانه ۶۱ محرم نزدیک به اذان ظهر بود بچه ها داشتند میرفتند به سمت سرویس های بهداشتی برای گرفتن وضو (البته اون زمان پادگان ۶۱ هنوز ساختمان جدید نداشت و  ساختمانها هم سرویس بهداشتی نداشتند به همین خاطر برای همه نیروهای کادر و وظیفه  یک مکانی بزرگ  جهت وضو ودستشویی درست کرده بودند من برای وضو  گرفتن وارد  سرویسها شدم  دیدم چند تا سرباز باهم صحبت می کنند،البته سه تا از سربازها جدید بودندمیگفت این آقا را میشناسید،گفتند نه بعد سرباز قدیمی گفت این سرهنگ سماعی هستش مسول عملیات گروه توپخانه هستش .چون شهید بزرگوار اورکتشان را بیرون آورده بودندودستشان داخل سنگ توالت بود وداشتندسنگ توالت را تمیز میکردندمن وسربازها هرکاری کردیم فایده ای نداشت .خدارحمتشان کند.

 

ساجدی فر:

وقت اداری پادگان گروه توپخانه وموشکی  ۶۱ محرم به پایان رسیده،‌ همه کارکنان کارت خروج خودرا ثبت کردندو سوار سرویس ها مسیر خود شدند.
همه اتوبوس ها و سرویس ها رفتند. اتوبوس مسیر شهرک ولی عصروکوی کارمندان شهرستان تربت حیدریه  بیش از ۴۵نفر پاسدارنشسته و منتظر راننده‌شده اند که برسد.مسئول عملیات گروه رسید یک اتوبوس جلو پادگان مانده، دل پاسداران مثل سیر و سرکه از این خدمات دهی می جوشد.
بله‌ سمائی همه فن حریف رسید پشت اتوبوس نشست. به دژبان گفت راننده اگر آمد بیاد شهرک پارکینگ سپاه.
 من یکی  از۴۵ نفرسرنشینان اتوبوس بود.
بچه ها صلوات بفرستید. بعد هم صدایی در اتوبوس بلندشد،سمائی تشکر تشکر.
او سالها قبل گواهینامه پایه‌ یکم‌ راهنمایی و رانندگی را گرفته بود.زیرا برای جابجایی توپ ها راننده حتما باید پایه ۱ باشد.
گفت برادرها من ایستگاهها و توقف گاه هارا یاد ندارم به من بگویید کجا بایستم.
خدمت و از خودگذشتگی سمائی صرفا رانندگی نبود.اوهمسایه ما در کوی کارمندان بود واتوبوس را پس از اخرین ایستگاه باید برمیگرداندبه پارکینیک اتوبوس ها در شرکت ولی عصر وان موقع کسی او را برساند به منزل خودش.شک ندارم ناهار انروز مسئول عملیات گروه با شامش یکی شده بود.بله این بود روحیه سردارشهید🌹 سمایی. هنروتخصص ان عزیزسفرکرده از جمع ما در همه کارهازبان‌ زد است.

 

همکاران پاسدار و سرباز در پادگان کربلای تربت حیدریه محل استقرار توپخانه و موشکی ۶۱محرم همچون کوههای سربه فلک کشیده کردستان و سرزمین گرم خوزستان از شهید ما سمائی عزیز خاطره های ناب تخصصی دارد. 👈 یک ماه است کل نیروهای  پادگان از سرباز و کادر صبح به صبح تمرین رژه میکنند.گروهان ها رژه رونده پس از تمرین آماده هستند از جلو فرماندهی پادگان عبور کنند. گروهان اول رد شد.سرباز طبل بزرگ را خراب می زند.مسئول عملیات گروهانها را با ذکر نفر چندم دستت خرابه پایت را درست کن ، یکی یکی از جایگاه  رد می کند به سرباز طبال میگوید طبل بزرگ خرابی.او یاد نداشت خودش را با گروه موزیک هماهنگ کند.

هنر را تماشا کن، گروهان در حال عبور است،چوب را از سرباز گرفت و شروع کرد به طبل زدن جالب این که یک پادگان نگاه میکردند که عجب هنر و استعدادی دارد سمائی.

او استعداد همه کار را داشت.تنها با نقشه کار نمی کرد.تنها سخنور نبود.

دیدم در حرم جاروی برقی را پشتش بسته و لابلای سنگ ها و لای درب های رواق شیخ بهاء  را تمیز میکرد.او خوش استعداد بود او انقدر استعداد داشت که مزد خدمت را با سرو صورت سفید در ارتفاعات حلب سوریه  از خدا گرفت. بله حق گرفتنی و این هنر است.

موسوی:

انفلاب در اعزام به جبهه 🤢

از وقتی که شهید سمایی مسئولیت بسیج تربت حیدریه را پذیرفت با برنامه ریزیهایش و سخنرانیهای آتشین و روشنگرانه اش توانست انقلابی دراعزام مردم به جبهه و عضویت در بسیج بوجود بیاورد در هر ۲۴ ساعت ۵ سخنرانی اعم از دبیرستانها تربیت معلم ادارات و روستاها انجام می دا د سیر اعزامها رو به صعود گذاشت

با توجه به اشرافیت وی نسبت به اطلاعات جبهه ها و تسلط بر مسائل سیاسی داخلی و خارجی ونبوغ و خلاقیت شخصی و چهره بشاش و خندان و در عین حال خیلی جدی و تهییج کننده و ترکیب همه اینها با هم توانست تحول خوبی در بحث توجیه مردم برای لزوم دفاع از کشور و حضور در جبهه های نبرد ایجاد کند

ایشان انسان چند بعدی بود خلوص شحاعت مردمداری ومردم دوستی امیدواری به امدادهای غیبی خسته نشدن پیشتاز بودن رنجکشیده بودن مناعت طبع و ساده زیستی و بسیاری دیگر از سجایای اخلاقی را در وجودش بهم آمیخته بود که خداوند در آخر کارمزد زحماتش را با شهادت  داد و خداوند است  که شهید را می شناسد و همچنین شهدای دیگر

چون شهیدان را شهیدان می شناسند

روحش شاد وراهش پر رهرو باد

 

 مهربانی فر:

نیمه ی دوم سال۱۳۸۸بودکه درمسیربرگشت از مأموریت نظارت ستادی گروه توپخانه ۶۱محرم،شهید سمائی عزیزهمانطورکه خودشون  رانندگی میکردن،خطاب به بنده گفتن:حاج ممد! اگه موافقید تو مسیر بریم فیض آباد ویه سری هم خونه دخترم بزنیم؛(معلوم بودکه دلش خیلی براشون تنگ شده بود!) گفتم:اگه مزاحمتی نباشه،چه بهتر برا شما و دخترخانم و آقا دومادتون؛نوه هاتونم که می‌بینین و اونارو خوشحال می کنین!،ماهم خوشحال می شیم؛دقیقٱیادم نیست،مثل اینکه دونفر از عزیزان همکار نیزصندلی عقب خودرو (که سمند بود)،همراه ما بودن.درعین حال،همه موافق بودیم اما به شرطی که زحمتی براشون نباشه.بگذریم از اینکه وقتی به منزل دخترخانمشون رسیدیم،استقبال گرم بابا سمائی اومدن و خیلی خوشحال شدن! اما بعد ازحضور در منزل و پذیرائی و شرمندگی ما اززحمتی که به آقا داماد و دختر خانمشون دادیم،لحظه ی خداحافظی دختر خانم با شهید سمائی،خیلی برا بنده غم انگیز بود و ازون به بعد،هر وقت یادم ازون صحنه می اومد،محال بود که اشک تو چشام حلقه نزنه وحالم منقلب نشه! آخه لحظه‌ی خداحافظی،اصرار دختر خانم برموندن بابا پیششون بود که حتی طوری که یادم هست،نوه شونوهم بغل دخترخانمشون بود،بغل گرفت و می بوسید...جدایی سختی برا دختر و پدربود!که هیچ وقت ازخاطرم نمیره!...  راست گفتن که «دخترا خیلی بابایی هستن)! اینم بگم که هر موقع شهید عزیز رو میدیدم،ویا هم بودیم،اون صحنه رو بهش یادآوری میکردم و میخاستم بگم که لحظه ی بسیار غریبی بود و من اصلٱ فراموش نمیکنم! اللهم الرزقناحسن العاقبه

حجت:

سمائی جان حلالم کن  

اواخر سال 1394 در مرکز اسناد و آموزش  بنیاد حفظ آثار مشغول کار بودم، این مرکز سه، چهار قسمت داشت: قسمت اسناد، امور اموزش و.... بدترین جای این مرکز، امور اموزش بود.  مسئول اموزش قبلی مدتی  پیش به جای دیگر منتقل شده و پرونده اساتید به شدت بهم ریخته بود و اساتید هم مدام پیگیر پرونده هایشان بودند. از طرفی نیرو هم نبود که متولی امور اموزش شود.
یه روز رییس جان - جناب آقای بهرامی به من گفت : سرهنگ سمائی رو می شناسی ؟
  مروری در ذهنم کردم. نام سرهنگ سمائی را شنیده و دو، سه باری هم از دوراو  را در محله مان (خیابون ضد )  دیده بودم. میدانستم هماهنگ کننده قرارگاه است، اما هیچگاه با ایشان برخورد نداشتم. به همین خاطر به جناب بهرامی گفتم: آره از دور می شناسمش. چی شده مگه ؟
 گفت: ظاهرا میخاد بیاد بنیاد و آموزش رو تحویل بگیره. حالا نظرت چیه ؟    
 از یک طرف، ذهنم رفت روی پرونده های بهم ریخته یی که برای به روز رسانیشان حداقل سه نفر نیرو لازم داشت. در حالی که مرکز اسناد نیرو کم داشت. از طرف دیگر، به درجه و جایگاه سرهنگ سمائی  فکر کردم. این بود که گفتم: بنده خدا طرف  هماهنگ کننده بوده با جایگاه سرداری، کل پادگان دستش بوده.  حالا توقع داری بیاد اینجا پرونده های بهم ریخته رو سر و سامون بده!
بعد هم ادامه دادم: خاطر جمع باش من و تو باید بشیم سرباز ایشان تا شاید یه کاری صورت بگیره. ایشون سالها رییس بوده حالا بیاد پرونده مرتب کنه ؟
دو، سه هفته ای از این موضوع گذشت و روز بعد از تشییع سردار قاجاریان ایشان مسئولیت اموزش بنیاد را بر عهده گرفتند.
وقتی آمد داخل اتاق بزرگ اسناد و اموزش و وضعیت پرونده ها را دید؛ یکی، دو روز اول فقط پرونده ها را بررسی اجمالی کرد و روز سوم گفت: اینجوری نمیشه و با گفتن این حرف، صاف رفت نشست روی کف اتاق؛ نه فرشی، نه موکتی، هیچی. تعدادی از زونکنهای فلزی پرونده ها را گذاشت روی زمین و شروع کرد به کار. نه نیرو خواست و نه امکانات. چند روزی کارش همین بود. تا اینکه کمی اوضاع سر و سامان گرفت. بعد گفت: خب حالا میشه رفت نشست پشت میز. چند هفته بعد همه پرونده ها را به زیبایی سامان داد. چی فکر میکردم و چه انسان شریفی دیدم.

.خدایا مرا ببخش.سمائی عزیز حلالم کن.

 

پور سعادتی:

باسلام وعرض ادب و احترام دیدن این دمپایی ها منویادیه خاطره ای انداخت که بیان این خاطره شایدبرای شماهم جالب وآموزنده باشدوآن خاطره اینجوری بودکه چندروزمانده بودبه شهادت سردارسمایی درعالم خواب صحنه نبردوجنگ بودخاکریزوتفنگ وآتش بودسردارسمایی آمدپیشم وگفت پورسعادتی بریم جلو منظورسردارنقطه رودرروبادشمن بودمن لباس نظامی داشتم ولی کفشهام دمپایی بود به سردارگفتم اجازه بدین من کفشامو عوض کنم بعدش بریم سردارصبرنکردن وحرکت کردن رفتندولی من بخاطردمپایی هاماندم بعدچندروزخبرشهادت سرداررسیدومن هم خوشحال بودم که خداوندسردارراپذیرفت وناراحت بودم که چرامالیاقت پیدانکردیم شادی روح پاکش صلوات

 

مهربانی فر:

شهید عزیزمان«سمائی»که دلداده و شیفته ی خدمت درحریم رضوی بودواوج این دلدادگی و عشق خدمت به زوارآقاومولایمان علی بن موسی الرضا(ع)درسال۱۳۸۸،آن هم با ارتباط معنوی عجیبی که با ولی نعمتمان برقرار نموده بود،تاجایی که شبهای زیادی راقبل ازتشرف خادمی، توفیق خدمت درکشیک های مختلف راداشت،بطورپیوسته به بنده ی سروپاتقصیرپیام«نایب الزیاره»بودن ارسال می نمود ،مگرزمانی که کشیکامون هم زمان میشد!ولی ازهنگامی که بالأخره جوازتشرف خدمت رادرسال۱۳۸۹ ازآقاومولایمان دریافت نمود،هفته ای نبود که توفیق تشرف داشته باشدوبه بنده پیام ندهد!متن پیامشونم این بود:«درحرم مطهر رضوی نایب الزیاره شماهستم»واین ابرازلطف و ارادت قلبی، دوطرفه بود...  تقریباً کمترازچهل روزگذشته بود که نه تماسی ونه پیامی ازطرف شهیدعزیز،واصل نمیشد! البته من پیام میدادم ولی پاسخی دریافت نمی کردم! تااینکه همون شبی که قراربودیادواره شهید آغاسی زاده باحضورسرداران عزیز؛حاج اسماعیل قاآنی وحاج باقر قالیباف درهیئت رزمندگان(بولوارمصلی)برگزارشود؛ازنمازمسجدالرضا(ع)که اومدم بیرون،خیلی دلم هوای حاج آقاسمائی روکرد! وبی درنگ باشماره همراشون تماس گرفتم که دیدم گوشیشون خاموشه! بلافاصله به خونشون تماس گرفتم،اماحاج خانمی گوشی روبرداشت،بهشون گفتم اگه زحمتی نیست،گوشی روبدین حاج آقا سمائی؛درجواب گفتن حاجی سمائی شهیدشده و الآن جنازه شون توفرودگاهه!دیگه نفهمیدم چی شد؟! کلٱبهم ریختم!وداشتم میرفتم فرودگاه که نمی‌دونم کی بهم تماس گرفت و گفت جنازه شهیدسمائی روقراره ببرن هیئت رزمندگان...اون شب در مراسم یادواره شهیدآغاسی زاده حال عجیبی به همه دست داده بودوباگریه وزاری ازحسرت جاموندن ازقافله ی شهدا،میگفتن سمائی هم آسمانی شدوبه یادواره شهید آغاسی زاده خودشورسوند...  یادشان گرامی و راهشان پر رهرو باد...                        

 

راوی دختر شهید:

فروردین ۹۵ بود در خواب دیدم در حرم رضوی در صحن جمهوری اسلامی هستم .تمام صحن قُرق بود و تنها من بودم و پدر،تخت چوبی شکلی در گوشه ی صحن قرار داشت .و پدر لباس خادمی بر تن داشتند و روی تخت ارمیده بودند علت رو از ایشان جویا شدم گفتم پدر چرا اینجا و به این شکل خوابیده اید ایشان گفتند آماده ام اینجا شفاعتم را از اقا بگیرم ،و تا شفاعتم را نگیرم از اینجا نمیرم .(دقیقا همین عبارت).خواب عجیبی بود ومن معنای آن را درک نکردم .فردای آن روز برای پدر خوابم را تعریف کردم ایشان فقط سکوت کردند و لبخندی زدند و سر خود را پایین انداختن .از این ماجرا گذشت تا شهریور ۹۵ که ایشان به سوریه رفتند و بعد از ۴۰ روز دقیقا روز کشیک حرمشان با پیکری اغشته به خون در نزد مولایشان اقا علی بن موسی الرضا(ع) حاضر شدند .برای خاکسپاری صحبتهای زیادی بوجود امد گاه صحبت از زادگاهشان  بود .گاه صحبت از تدفین در تربت حیدریه پیش امد.........تا اینکه در نهایت با تمام نظرها وآرایی که بود ایشان در صحن جمهوری حرم رضوی خاکسپاری شدند و از ان زمان هر لحظه قدمهایم را در صحن جمهوری میگذارم خوابم برایم تعبیر میشود. پدر را همانطور که در خواب دیده بودم بر کرسی چوبی خوابیده بود هم اکنون دقیقا محل آرامگاه ایشان است .و با توجه به عنایت و شفاعت علی بن موسی الرضا ع، تقدیر این بود که در جوار ایشان هم ارام بگیرند.
انان که در جوار رضا ارمیده اند
کفران نعمت است که بهشت ارزو کنند.
 

موسی الرضا عبداللهی:
اولین ملاقات وآشنایی ما با شهید سمایی به سال ۱۳۶۳ در پادگان شهید     آیت الله صدوقی اهواز برمی گردد.یک روز تابستانی وبسیار گرم شهید برای بررسی کار آموزش وهدایت آتش به آنجا تشریف آورده بودن وبه همراه ایشان برادران دیگری از توپخانه حضور داشتند.مدت توقف آنها در مرکز آموزش کوتاه بود نماز ظهر وعصر را در آنجا اقامه نمودند ونهار را در کنار نیروهای آموزشی آنجا صرف کردند وقتی متوجه شدند ما نیروی خراسان هستیم با ما بسیار صمیمی شدند. یک نشست نیم ساعتی را در کانکسی که من وشهید سید عباس سخاوتی پور مستقر بودیم برگزار کردند واطلاعات مر بوط به اموزش را گرفتند.در همان ملاقات اول برخورد شهید سمایی خیلی مورد توجه من قرار گرفت وباب دوستی مارا باهمدیگر فراهم کرد تا اینکه درسال ۱۳۶۴ دوباره ایشان را من در شهرستان فیض آباد تربیت حیدریه ملاقات کردم ونصف روزی را باهمدیگر بودیم وهر چه زمان می گذشت انس والفت ما بیشتر می شد. وبه دلیل اینکه خانواده ما اهل روستای مهنه محولات بودند وبعد از تشکیل خانواده در همان سال رفت وآمد ما بیشتر به آنجا صورت می گرفت وهمین امر سبب می شد که ملاقات ما بیشتر شود.ضمن .ایشان در روزی که ما در مرکز آموزس شهید صدوقی با هم آشنا شدیم خیلی پیگیر بودن که ما در توپخانه مشغول به کار شویم ودر کنار ایشان باشیم. که این زمینه برای ما بوجود نیامد.امّا ارتباط ما باشهید قطع نشد واین دوستی وصمیمیّت به بعد از دفاع مقدس کشیده شد به آن روزهایی که شهید مسئول توپخانه لشکر پنج نصر شدند ودر ان مقطع باتوجه به این که من در معاونت آموزش عقیدتی سیاسی لشکر ومعاونت سیاسی خدمت می کردم با توجه به شناختی که از روحیّات شهید داشتم واورا قبل از اینکه یک نیروی نظامی عملیّاتی بدانم اورا یک مربی ویک استاد عقیدتی سیاسی می دانستم که برای مبانی فکری واعتقادی وبینش بصیرتی نیروهای تحت امرش خیلی ارزش قائل بود وخودش شخصاً پیگیر اجرای آموزش های عقیدتی سیاسی از سوی معاونت آموزش عقیدتی سیاسی در توپخانه می شد وبیشتر اوقات خودش در کلاس ها وبرنامه ها شرکت می کرد وبه رابط فرهنگی وعقیدتی خودش دستور می داد که همواره به فکر اجرای برنامه های آموزشی باشد.شهید سمایی در طرحهای آموزشی قران در ماه مبارک رمضان یکی از مربیان موفق آموزش قرآن بود که همواره همه ساله در ایام ماه مبارک رمضان عقیدتی سیاسی از حضور ایشان به عنوان مربی در سطح مسئولین بهره می جست وکلاسی را که شهید مربی ان بود هرساله  آن کلاس به عنوان کلاس برتر شناخته می شد و وجود شهید در یگان توپخانه لشکر سبب شده بود که حضور برادران پاسدار ووظیفه تحت امر ایشان بیشترین حضور ومنظم ترین حضور را در کلاسهای تداوم عقیدتی داشته باشند. به همین منظور شهید سمایی را همواره من یک عنصر واستاد ومربی عقیدتی سیاسی می شناختم واز حضورش بهره می بردم. در ایامی که توفیق می شد وهردو نفرما در لباس خدمت خادمی امام رضا علیه السلام در حرم مطهر امام رضا علیه السلام توفیق حضور می یافتیم وکشیک های خدمت مان باهم تلاقی پیدا می کرد در فرصتهایی که پست خدمت نداشتیم در آسایشگاه خدام کنار همدیگر می نشستیم وبرای ساعاتی هم صحبت می شدیم ودر شبهایی که در حرم حضور داشتیم امکان نداشت که ایشان به محل پست من که دیده بان بودم ودر جلو  درب های ورودی صحنین خدمت می کردم مراجعه نکند وبا هم مشورت نداشته باشیم.در کلام ورفتار وخلوص شهید سمایی ویژگی هایی تهفته بود که انسان از همکلام شدن با ایشان پشیمان وخسته نمی شد.لطافت گفتاری، جذبه کلامی، تواضع وفروتنی.زبان ذکرش وصورت خندانش فرد را مجذوب خودش می کرد. عموماً بیشتر وقت ها موضوعاتی که بین ما رد وبدل می شد پیرامون مسائل اعتقادی وسیاسی وشرایط منطقه بود. که باهم مشورت می کردیم ومن از بصیرت ایشان بهره می بردم. شهید سمایی واقعاً یک انسان به تمام معنا خود ساخته وبصیر وزمان شناس بود ودر حوزه علوم نظامی مربوط به توپخانه وسلاح های سنگین تبحر زیادی داشت. یادش ونامش گرامی باد.

 

سید رحمان موسوی:

خدا رحمتش کند
همیشه نیم ساعت تا یک ساعت زودتر وارد پادگان می شد قبل آز ورود سربازان
تمام توالت ها رو می شست و سالن رو تی می کشید
بعضی از همکاران می گفتند:ریا می کنه!!!
ولی من که افتخار هم اتاقی بودن با وی را داشتم قبول نمی کردم
(او مسئولیت عملیات قرارگاه ثامن الائمه علیه السلام را به عهده داشت و من مسئول تربیت بدنی بودم و اتاق هایمان کنار هم بود و بیشتر مواقع با هم بودیم )
روزی از وی پرسیدم : چرا این کارها رو می کنی؟ می دونی بچه‌ها پشت سرت چی میگن؟
گفت: بله به خودم هم گفتن ولی بنشین بهت بگم چرا؟
زمانی فرمانده توپخانه بودم و چندین گردان مجهز توپخانه تحت فرمان من بودند
روزی داخل اتاق فرماندهی نشسته بودم و مشغول کار بودم که دیدم درب اتاق نیمه باز است و سربازی تا جلوی ساختمان فرماندهی میاد و خجالت می کشه و بر میگرده دوباره میاد و برمی گرده!!!
تعجب کردم از اتاق بیرون رفتم صداش کردم
با خجالت آمد جلو
گفتم: کاری داری؟
با خجالت گفت: نه چیزی نیست!
متوجه شدم خجالت می کشد
به داخل اتاق بردمش و گفتم راحت باش و حرفت رو بگو
با ترس و لرز گفت: می ترسم
گفتم: از چه کسی می ترسی؟
گفت:از مسئولم
گفتم: راحت باش مطمئن باش مشکلی پیش نمیاد
گفت: میشه من رو هر شب نگهبان بذارین ولی کاری که الان دستم هست رو دیگه انجام ندم
گفتم: مگه تو کدوم قسمت خدمت می کنی؟
گفت: خدمات
گفتم: مگه چکار میکنی؟
گفت: من مسئول توالت های پادگان هستم همه من رو مسخره می کنن و بهم میگن (گ.....شور) و همه همیشه با همین نام من رو صدا می زنند
خیلی ناراحت شدم بهش گفتم از همین الان دیگه نمی خواد توالت بشوری هرکسی هم چیزی گفت بگو  سمایی گفته
هرکسی هم بهت توهین کرد اسمش رو به من بگو دیگه من می دونم و اون
سرباز رو مرخص کردم و فورا مسئول دفتر رو خواستم و بهش گفتم به تمام فرماندهان گردان ها آماده باش بزن و بگو فردا ساعت ۶ صبح پادگان باشند مسئول آماد و پشتیبانی رو هم خواستم و بهش گفتم به تعداد  فرماندهان گردان ها به اضافه خودم چکمه و لباس کار و جارو و تی تهیه کن
فردا صبح خودم ساعت ۵/۵ پادگان بودم که دیدم همه فرماندهان گردان ها یکی یکی آمدند و تعجب کرده اند که چطور آماده باشی است که نیروهایشان نیستند
وقتی همه جمع شدند چکمه ها و لباس ها و جارو و تی ها را به آن ها دادم و اتفاق دیروز را تعریف کردم و گفتم هر فرمانده گردان توالت ها و سالن های تحت امر خود را باید نظافت کند و این کار را نباید به سرباز سپرد من خودم هم سالن ها و توالتهای فرماندهی رو نظافت می کنم سرباز هم مثل فرزند خود شماست انصافا اگر پسر خودتان سرباز بود اجازه می دادید توالت بشوید؟ شعار ندهید اگر نمی خواهید توالت بشویید انتقالی بگیرید و از توپخانه بروید
از آن زمان تا کنون این رویه همیشگی من است.

 

 

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
سرداران آتش

"گاهی رنج و زحمتِ زنده نگهداشتن خون شهید، از خود شهادت کمتر نیست. رنج سی ساله امام سجّاد علیه الصّلاة والسّلام و رنج چندین ساله زینب کبری علیهاسلام از این قبیل است. رنج بردند تا توانستند این خون را نگه بدارند. بعد از آن هم همه ائمّه علیهم السّلام تا دوران غیبت، این رنج را متحمّل شدند. امروز، ما چنین وظیفه‌ای داریم. البته شرایط امروز، با آن روز متفاوت است. امروز بحمداللَّه حکومت حق - یعنی حکومت شهیدان - قائم است. پس، ما وظایفی داریم."








طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات