شھید مجید آزموده رستمی ( ١٣۴۴ رستمکلا _ ١٣۶٢ دھلران) متولد شھر رستمکلا از شھرستان شھید پرور بھشھر استان مازندران است.
مجید آزموده در خانوادهای با ایمان و دوستدار اھل بیت علیه السلام متولد شد، مادرش کبری برغمان و پدرش اسکندر نام داشت.
تحصیلات و خانواده:
مجید آزموده در سایه محبت ھای پدر و مادر پاکدامن و مھربانش دوران کودکی را پشت سر گذاشت و بعد وارد مدرسه شد و به فراگیری
تحصیل پرداخت، تحصیلات را در مقطع دوم دبیرستان در رشته انسانی با موفقیت پایان رسانید.شھید بزرگوار مجرد و فرزند اول خانواده بود.
شھادت:
مجید آزموده عضو رسمی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی بود و در لشکر ٢۵ کربلا در رسته توپخانه و با تخصص دیده بان به اسلام خدمت میکرد که در تاریخ
1362/12/15 ھجری شمسی در منطقه چیلات / دھلران در اثر اصابت گلوله مستقیم تانک و در عملیات والفجر شش ، شھدشیرین شھادت نوشید و در جوار رحمت الھی جای گرفت. پیکر پاک شھید آزموده پس از سالھا مفقودالاثر بودن در اذر ماه سال ١٣٧۶ تشییع و در گلزار بھشت فاطمه بھشھر به خاک سپرده شد.
بسم الله الرحمن الرحیم
حمید آزموده:
بهشهر – آذر 1402
پندار ما اینست که ما مانده ایم و شهدا رفته اند , اما حقیقت آن است که زمان ما را با خود برده وشهداماندهاند * سر آغاز ...
... روزها و ماهها و سالها بسرعت سپری میشوند و در این جاری زمان وقتی انسان دل گذشت و خاطرات دوران کودکی و نوجوانی خود را خصوصا بخشهایی که مربوط به سنوات هشت ساله دفاع مقدس و حال و هوای آن دوران را مرور کرده علی الخصوص آن قسمتهایی که افتخار مجاورت و همدمی و همنشینی و استشمام عطر حضور عزیزان آسمانی و سفرکرده ای که به سرعت نور از ما سبقت گرفته و به عالم بالا پرواز کرده اند یعنی همان مسافران معراجی که وعده الهی "سابقون واولیک المقربون " را تعبیر و تفسیر و عملی نموده اند را ورق میزنیم و تداعی و بازبینی میکنیم بی اختیار و ناخوداگاه سجاده سرخ قلبمان به تنگنا نشسته وواژه مقدس نامشان ( شهید ) قبله قلم میگردد و فقط میتوان آه و حسرت و افسوس را نثار غفلت و قدر نشناسی آن دوران طلایی و نعمت وفرصت ها ی گران و مقدسی نمود که نقش آفرینان آن به تاریخ پیوسته اند وما زمینیان جامانده و مغفول ناخود آگاه بغض جگر سوزی نفسمان را بریده و دلمان را به غربت قریبی رهسپار میکنند ....
... درهمین راستا مدت مدیدی بود قصد داشتم قلم ناقص خود برداشته و با موضوع ( خاطرات و قسمتی از زندگینامه ) شهید مجید آزموده آغاز نگارش نمایم ... لکن تردید داشتم این توان را دارا باشم . حالیه به حمد و مدد و استعانت از درگاه ایزد منان و با امید به التفات و توجه و گوشه چشم خود شهید جسارت کرده و با دور نمای اینکه اگر خاطرات خود از یادگاران دفاع مقدس و شهدای عزیز را ثبت ننماییم قطعا جامعه و اذهان جوانان امروزی را محروم از الگوی شایسته و بایسته این خالصان و مخلصان دردانه نموده ایم و قطعا مدیون ان عزیزان میشویم .
مع الوصف فرهنگ و جامعه امروز ما بیشتر از هر عصر وزمانی محتاج و نیازمند این قسمت از تاریخ والگو برداری ازرفتار و زندگی شهداست ... اگر خاطرات و مسلک و منش زندگی شهدا در عصر جدید که فضای مجازی هجمه ای گران بر فرهنگ واذهان قشر جوان و خانوادها وارد نموده است ضبط و نگارش و مکتوب ودر تاریخ ثبت نگردد و در زمان ومکان مدفون گردد شکی نیست که مدیون و بدهکار تاریخ گذشتگان و شهدای گرانقدرخواهیم شد و قطعا باخت بزرگی در حیطه اجتماعی و فرهنگی داده ایم ....
با این مقدمه سعی بر آن دارم که با گذشت زمان و سپری شدن عمر و هویدا گشتن غبار میانسالی بار خاطرات محصور در اعماق ذهن خودم را از زمان کودکی و نوجوانی و جوانی بر زمین نهاده و بزبان قلم جاری و بر سطور کاغذ مکتوب نمایم . باشد تا حداقل حجتی گردد بر شناخت بهتر و بیشتر این اعجوبه های دوران که در کودکی به کمال رسیده و مرد شدند و مردانگی وشجاعت وایثار را به بهترین وجه تعبیر و پیاده نمودند ...
دغدغه ها و مشغله ها و سیطره فضای مجازی بر زندگی و جامعه امروزی و مشکلات اقتصادی والتقاط فرهنگی و غفلت پاره ای مسولین و خمول فطرت باعث شده << شهید و شهدا >> و نقش ارزشمند آنان در بیمه نمودن انقلاب وجامعه آنچنان به چشم نیامده و کمرنگ گردد بنابراین بر تک تک ما فریضه و تکلیف میباشد که نقش وسهم خود را هر چند اندک در تمامی زمینه های فرهنگی واجتماعی و... اگر چه در حد وحدود ذکر خاطره ای بیش نباشد را ایفا نماییم و یقین بدانیم که در این مسیر خود شهید راه را نشان داده و مددرسان و جلودار خواهد بود ...
نسل امروز جامعه ما بیشتر از هر چیزی به مرور دیروز نیازمند و محتاج است ....نوجوان امروز باید بداند که همسن وسالانشان در گذشته و دیروز چه کرده اند و قطعا الگو سازی نیاز ضروری جوانان ماست ...مسلک و معرفت شهدا باید به نسل امروز عرضه گردد و بی شک کمک کار و چراغ دار جوانان غریق در فضای مجازی و گم گشته در کهکشان رسانه ها ی رنگارنگ انحرافی انشاالله خواهد بود ...
.... حالیه در آذر ماه سال هزاروچهارصدو دو توفیق حاصل شد که به استعانت و مدد ایزد منان نگارش قسمتی از زندگینامه و خاطرات شهید مجید آزموده را آغاز و کتابت نمایم باشد که انشاالله شهدا گوشه چشمی به ما نموده و نظری به ما افکنند ...
دوران کودکی و نوجوانی:
شهید مجید آزموده در هشتم دی ماه یکهزارو سیصد و چهل وچهار در یک خانواده متوسط در محله 17 شهریور ( زیر راه اهن ) شهر بهشهر دیده به جهان گشود ... مادر خانه دار و پدرش شغل آزاد داشت . او فرزند اول خانواده بود و تقریبا از همان دوران کودکی به علت علاقه وافری که پدر و مادر بزرگ مادری به این نوه داشتند اورا نزد خود نگه داشته و تربیت مجید را مستقیما عهده دار شدند ...
پدر بزرگ بازنشسته شهربانی واز مامورین قدیمی انتظامی راه آهن بهشهر که در یک حیاط قدیمی و سنتی بزرگ با انبوهی از حیوانات و طیور خانگی و در مجاورت ایستگاه راه آهن بهشهر زندگی میکردند . پدربزرگ از ریش سفیدان و بزرگان و قدیمیهای مسجد موسی ابن جعفر (ع) راه اهن و همچنین یکی از قاریان و تعقیبات نماز خوان آن مسجد بوده و به جوانان محل نیز روخوانی قران را بصورت سنتی در منزل آموزش میدادند ... مع الوصف همین مجاورت و حضور در معیت پدر بزرگ در مسجد و محافل مذهبی و سنتی و کلاسهای قرآنی بذر ابتدایی و زمینه اولیه رشد دینی را درروح و اعماق ذهنی مجید منعقد و بارور و شکوفا نمود ....
مجید مقطع تحصیلی ابتدایی را در مدرسه ( رضا پهلوی سابق ) در خیابان هنر جنب تامین اجتماعی و مقطع راهنمایی را در مدرسه عمادی قدیم و 12 فروردین کنونی واقع در خیابان شهید باقری و دوران متوسطه را تا زمان اعزام به جبهه در دبیرستان دکتر شریعتی واقع در خیابان آزادی بهشهر سپری نمود .
او از همان دوران کودکی علاقه زیادی به نگهداری و پرورش حیوانات خانگی داشت بطوری که معمولا مدت زیادی از اوقات خود را در دشت و صحرا و رسیدگی و پرورش مرغ و گوسفند و کبوتر و ...سپری میکرد .
همچنین حضور مستمر در مسجد و نماز جماعت و مراسم مذهبی و محافل قرآنی جز لا ینفک زندگی دوران کودکی و نو جوانی او بود بطوری که میتوان به قطعیت عنوان کرد جرقه های اولیه روحیه جهاد و رشادت و مجاهدت و شهادت طلبی از همان محافل و مجالس در سرشت و نهاد و ضمیر او ایجاد و در طول زمان تکامل و متحول و پرورش یافته است ...
مجید نوجوانی فعال و به قول امروزیها به شدت اکتیو بود ... بسیار ورزیده و چست و چابک و اهل ورزش بود بطوری که در همان دوران نوجوانی در دو رشته ورزشی فوتبال و والیبال حضوری موفق داشت. او بصورت رسمی عضو تیم فوتبال جوانان استقلال بهشهر و تیم والیبال راه آهن بهشهر واز بازیکنان موفق و اینده دار این دو باشگاه بود ... کلا مجید نوجوانی پر شور و غیرتی و فعال وهمواره مشارکت زیادی در اتفاقات اجتماعی اطراف خود داشت .
از نمونه خاطرهای اوج سرزندگی و کنجکاوی مجید در دوران کودکی اینکه در دوران ابتدایی و در سن نه یا ده سالگی از روی کنجکاوی با یک دوچرخه کودکانه سایز حدوداً 20 در یکی از شبهای تابستان به اتفاق چند تا از بچه های هم و سن و سال و بدون اطلاع خانوادها جهت رفتن به دریا از مسیر جاده زاغمرز در ساعت ده شب حرکت کرده و تقریباً تا ساعت شش صبح حدود 35 کیلومتر پا میزنند و نهایتاً به دریا میرسند و در مسیر برگشت نیز مسیر را اشتباه رفته و به شهر نکا میرسند و با مشقت فراوان بصورتی که تمام مچ پاهایشان زخمی و خون آلود شده بود بالاخره موفق میشوند بعد از ساعتها رکاب زنی به بهشهر و منزل رسیده و البته خانواده ها نیز حسابی از خجالت آنها در آمده و مورد باز خواست و تنبیه مفصل قرار میگیرند ...
او از شیطنت های خاص دوران کودکی غافل نبود زمانی که به اتفاق هم درکلاس آموزش قرآن مرحوم حجه الاسلام عقیلی در محله کشتارگاه قدیم زیرراه آهن بصورت سنتی در منزل آنمرحوم شرکت میکردیم به محض خارج شدن آن مرحوم از اطاق معمولاً مجید امامه ایشان را روی سرش میگذاشت و تقلید حرکات و سخنرانی یک روحانی را به نمایش میگذاشت و ما میخندیدیم ...
او به هیچ وجه منفعل و بی تفاوت نسبت به مسائل و موضوعات پیرامون خود نبود. بیاد دارم که در دوران اوج مبارزات انقلاب سال 56 که ما یحتاج عمومی مردم بخصوص نان و نفت بسیار کمیاب شده بود و مردم میبایست با توجه به سرمای هوا برای خرید یک گالن نفت سفید حتی کیلومتری در صف منتظر بمانند مجید یک گاری کوچک با چوب و وسایل ابتدایی درست کرده بود و برای اهالی محل نفت سفید حمل میکرد و عاشقانه در تظاهرات مردمی با وجود سن کم شرکت داشت ...
خلاصه اینکه دو بال ابتدایی او در عروج و پرواز نهایی قطعا یکی حضور در سنگر مسجد و بصیرت دینی و سیاسی مذهبی و دومی بیداری و فعالیت اجتماعی و ورزشی و توجه به مردم و وقایع پیرامون خود بوده است ... متاسفانه منفعل و بی تفاوت بودن و انزوا و غریق بودن در فضای مجازی درد امروز اکثر نوجوانان و جوانان جامعه ماست ...
مجید از دوران کودکی همواره در معیت پدر بزرگ در نماز جماعت مسجد حضور فعال داشت و در ماه رمضان هم تاپایان مراسم رو خوانی قران که هر شب تا دیر وقت برگزار میشد حاضر و با علاقه زیاد مشارکت داشت ... در آن زمان یعنی حدوداً اواخر دهه چهل و اوایل دهه پنجاه امام جماعت مسجد راه اهن مرحوم حجه الاسلام شریعتمدار که پیر مردی خوشرو و نورانی ووارسته بودند و با مرحوم پدربزرگ نیز حشر و نشر و رفت و آمد خانوادگی داشته و کاملا مجید را میشناختند و همیشه با او شوخی میکردند. بیاد دارم یکی از عصرها بعد از اتمام نماز مغرب و عشا ء مرحوم شریتعمدار با خوشرویی ولطافت خاصی رو به مجید کردند و گفتند << مجید نیفتی یوقت توی آبغوره ....>> منظورشان خاطره ای بود که در دوران طفولیت مجید و زمانی که مرحوم شریعتمدار میهمان پدربزرگ بودند و در آن زمان عموما بصورت سنتی و خانگی خانم ها برای مصارف غذایی آبغوره میگرفتند ودر سطل های بزرگ میریختند همزمان مجید که کودکی حدودا دو ساله بود با شیطنت کودکی خود چهار دست وپا به سمت ظرفهای آبغوره رفته و در یکی از سطلها شیرجه رفته و نزدیک بود غرق شود که نجا تش دادند .... و این خاطره را همیشه مرحوم شریعتمدار در جمع دوستان مسجدی بصورت طنز یادآوری میکردند و میخندیدند ....یادش بخیر ...
همانطوری که نقل شد مجید علاقه زیادی به حیوانات علی الخصوص به کبوتر داشت. او کبوتر را نماد آزادی و رهایی و پرواز و زیبایی میدانست یادم هست در دوران نوجوانی وسط زمستان که هوا به شدت سرد و برفی بود با تعدادی از بچه ها و همسالان در یک ساختمان نیمه کاره جمع بودیم ودر این ساختمان چاه منبعی بزرگی حفر شده بود و به لحاظ بارندگی زیاد حدود نصف این چاه از آب پر شده بود. بی مقدمه یکی از بچه ها که سالهای زیادی میباشد که برحمت ایزدی یوسته اندوخدا رحمتشان کند کبوتر سفیدی در دست داشت و به یکباره پیشنهاد داد هر کس در این چاه اب شیرجه بزند و شنا کند این کبوتر را به عنوان جایزه به او میدهم . کسی فکرش را هم نمیکرد که در این هوای برفی کسی شهامت و جرات این کار را داشته باشد و بیشتر به یک شوخی شبیه بود تا پیشنهاد که به یکباره مجید گفت من اینکار را میکنم و هر چه سعی کردم او را منصرف کنم موفق نشدم که با کمال تعجب مجید فقط بارانی خود را در آورده وبه من داد و به داخل آب شیرجه زد و با کمی شنا به دیواره چاه رسید وبیرون آمد و کبوتر را گرفت و بسیار هم خوشحال و احساس پیروزی میکرد هر چند از سرما به شدت میلرزید و مثل موش ابکشیده شده بود ...
.... لاکپشتی در حیاط پدر بزرگ از مدتها پیش زندگی میکرد و یکروز مجید از فرط کنجکاوی و شیطنت های کودکانه این لاکپشت بخت بر گشته ر ا گرفت و بالای لاک این لاکپشت با ملات گل همانند تنور روی لاک این حیوان حفره ای کوچک درست کرد و با چوبهای خشک و ریز درون این تنور گلی آ تش روشن کرد تا عکس العمل این لاکپشت را ملاحظه کند . لاکپشت که پشتش خیلی گرم شده بود بسمت گوشه حیاط که پشته ای هیزم آنجا روی هم انباشته و دپو شده بود رفت و زیر این هیزم ها پنهان شد و باعث آتش گرفتن این هیزم ها شد و خلاصه با یک بدبختی ومرارت موفق شدیم این آتش سوزی را خاموش کنیم . و خانواده هم حسابی از خجالت ما در آمدند ....
بیاد دارم یکبار هم در دوران ابتدایی با شیشه دارو و مقداری بنزین ومواد آتشزا و ساچمه و... چیزی شبیه کوکتل مولوتف ساخته و آنرا بداخل تشت پر از آتش انداخت و خودش پشت دیوار پناه گرفت . فراموش نکرده ام که چنان انفجار مهیبی رخ داد که تمامی همسایه ها جهت اعتراض به خانه ما آمدند و تمامی ساچمه ها همانند ترکش و گلوله بداخل دیوار ها ی اطراف اصابت کرده و خدا رحم کرد که تلفات جانی نداشتیم ....
همزمان با شروع اعتراضات و قیام مردمی و در جریان مبارزات پیروزی انقلاب اسلامی مجید تقریبا دوازده سیزده ساله بود و با این سن کم در اعتراضات و تظاهرات آن روزها همانند دیگر نوجوانان و جوانان حضوری پر شور و فعال داشت . او به مشارکت در تظاهرات مردمی تعصب خاص وفعالیت مستمر داشته و همواره با شدت و حدت این قیام را پیگیری و دنبال میکرد .
بیاد دارم یکروز که از مدرسه به خانه می امدیم در جلوی درب ورودی ایستگاه راه اهن بهشهر یکی از بچه های محل که از هواداران سازمان منافقین ان زمان بود تعداد زیادی نشریه مجاهد که ما به آن منافق میگفتیم را زیر بغل داشته و بین مسافران ومردم توزیع و تبلیغ میکرد ند و با صدای بلند داد میزد ...نشریه مجاهد مجاهد ... در همین زمان مجید که به نزدیکی او رسیده بود با صدای بلند تری فریاد زد ... منافق منافق .... و این باعث در گیری بین آنان شد مجید که از حیث جثه از روزنامه فروش منافق بسیار کوچکتر و نحیف تر بود به ناچار خودکار مدرسه خود را در آورد و به او حمله کرده و ضربه ای محکم به شکمش وارد کرده و اورا نقش بر زمین نموده و به اتفاق هم فرار را بر قرار ترجیح دادیم و به سمت منزل بسرعت دویدیم و به خانواده نیز هیچ اطلاعاتی ارائه ندادیم حالا بماند که در غروب همان روز خانواده آن بخت بر گشته به درب منزل ما امدند و دعوا و درگیری خانوادگی آغاز و با وساطت همسایه ها قضیه تا حدودی ختم بخیر گردید ... هر چند که آن روزنامه فروش و امثال آن هواداران در سنین جوانی با ناآگاهی و تحت تاثیر کتب التقاطی و جو فرهنگی غلط حاکم آنروزها همانند نسیمی گذرا و موقت از راه و مسیر اشتباه خود عموما دست کشیده و به مسیر اصلی زندگی باز گشتند و جالب اینکه در حال حاضر هم بعد از سپری شدن حدود چهل وپنج سال از آن اتفاق بعضی اوقات آن روزنامه فروش بخت بر گشته را میبینم و سلام و علیکی هم با هم رد وبدل میکنیم ....
بعد از پیروزی شکوهمند انقلاب و استقرار نظام مقدس جمهوری اسلامی مدارس بعد از پنج ماه تعطیلی بازگشایی شده و مجید در آن زمان در کلاس دوم راهنمایی مدرسه عمادی مشغول بتحصیل بود و به برکت استقرار نظام اسلامی در آنزمان مدارس و مساجد از حیث حضور جوانان و نوجوانان و فعالیت فرهنگی و اجتماعی رنگ و بوی دیگری گرفته و به مرکز تحولات اجتماعی و فرهنگی جامعه و محلات تبدیل گردیدند.
خدا رحمت کند شهید میر عابدین حسینی را که اولین فردی بود در مسجد محل ( موسی بن جعفر ع ) پایگاه بسیج شهدای هفده شهریور را تاسیس و بنا نهاده و تمامی تلاش خود را معطوف به عضو گیری و حضور نوجوانان و جوانان محل در مسجد و پایگاه نمودند واز همین نقطه بود که حضور مجید و جوانان امثال او پایشان به بسیج و فعالیت های فرهنگی و آموزش های نظامی و فرهنگی باز گردید .
در آن دوران بسیج مرکز و محور مدیریت محله از هر حیث بشمار میرفت . بچه های بسیجی محل هم در روز ها آذوقه و خواربار و مرغ و تخم مرغ و کلا نیاز مندیهای اساسی مردم محل را با شور وهیجان توزیع میکردند و هم شبها تا صبح به حراست و نگهبانی و گشت شبانه محله و حفظ محل از هر گزند وخطر و آسیب امنیتی اقدام میکردند ... حتی امورات فرهنگی و تبلیغی و نمایش فیلم در مساجد و تدریس دروس کمک اموزشی و .... اردوهای ورزشی و ... نیز از کارهای معمول بسیجیان محل بود .... مجید نیز بعنوان یک نوجوان مسجدی با شور وعلاقه در تمامی فعالیت بسیج محل خصوصا حضور در اردوها وگشت های رزمی و نظامی مشارکت فعال داشته در واقع رزمندگان فردای انقلاب و جنگ در آن دوره آماده و تربیت میشدند و این اراده ومدد ایزد منان بود که نیروهای خالص و مخلص برای دوران خاص و چالش های آینده کشور در مهد و آغوش مساجد و پایکاههای بسیج محلی تربیت و پرورش یابند ...
- آغاز تهاجم عراق به ایران و حماسه دفاع مقدس
.... با شروع تهاجم ناجوانمردانه صدام به خاک مقدس وطنمان ایران عزیز در سال 59 مجید نوجوانی پانزده ساله بود و در اوج غرور و غیرت و حرارت وطن پر ستی و عشق به جهاد ورشادت و در مقطع اول دبیرستان ( دکتر شریعتی بهشهر ) مشغول تحصیل بود او با توجه به سن کم همواره بدنبال موقعیت و روزنه ای میگشت تا بتواند به جبهه اعزام شود و این روحیه عموما" خصلت مشترک تمامی نوجوانان آن دوره بود ... مجید بهر طریق و ترفندی در تابستان سال شصت و یک موفق شد از مسیر بسیج سپاه پاسداران جهت اعزام به جبهه ثبت ئام نموده و در تیر ماه همانسال جهت گذراندن دوره آموزشی به پادگان المهدی چالوس اعزام گردید . متاسفانه در طی مراحل آموزش و در میدان موانع پادگان از ناحیه کمر مصدوم شده و به اجبار راهی منزل گردید ... چند ماهی دوران نقاهت مجید طول کشید لکن این مصدومیت ذره ای از تعصب و اصرار او در اعزام به جبهه کم نکرده و همانسال با کاروان بسیجیان اعزامی مجدد راهی جبهه های جنوب گردید ...
مجید در 16 سالگی و اولین حضور خود در جبهه سال 1361 به واحد انتظامات لشگر 25 کربلای مازندران که آنزمان در جنوب مستقر بود ملحق گردیده و از آنجایی که به تعبیر امام راحل جبهه خو دانشگاهی بود برای جوانان و نوجوانان ... او نیز با جدیت تمام جهاد و تحصیل معنوی و عرفانی خود را با جان ودل در این فضای مقدس آغاز نموده و مسافر عاشق کاروان سفر من الخلق الی الحق گردید ...
از آنجایی که حقیر از کودکی بعنوان برادر کوچکتر افتخار ملازمت و همراهی و همبازی و همکلاسی وهمزیستی با اورا تجربه کرده بودم بعد از حضور مجید در جبهه و پیوستن او به کاروان عاشقان جهاد و شهادت و ایثار و شاگردی در مکتب عشق و عرفان و رشادت با کمال تعجب و به وضوح شاهد تغییرات مشهود اخلاقی و عرفانی او بودم . او کاملا صیقل یافته و زلال و صاف گردیده بود بطوری که دیگر اورا نمیشناختیم .... در جبهه عاشق مطالعه و کتابخوانی و خود سازی شده و بیشتر آثار عرفانی و اخلاقی شهید والامقام دستغیب شیرازی را در زمان فراغت مطالعه کرده بود . کتابهایی از جمله << گناهان کبیره >> گرفته تا << قلب سلیم >> و << متن کامل ایمان >> تا کتاب << تفسیر سوره نجم >> و آثاری از قبیل << توحید مفضل و اخلاق امام جعفر صادق ع >> و << صدیقه کبری فاطمه الزهرا س >> ( این کتب در ساک شهید به همراه لباسهایش بعدا تحویل خانواده گردید ). . . را در محدوده زمانی بسیار کم در جبهه مطالعه کرده و دوران خود سازی او بصورت تمام وکمال آغاز شده بود . رشد اخلاقی همراه با جهاد عملی در میدان این نوجوان نورس را تبدیل به مسافری عاشق شهادت و قرب الی الله و فرا زمینی ساخته بود واین همه در رفتار و منش و سیره زندگی کوتاه و محدود او کاملا مشهود بود ...
به عنوان مثال زمانی که به مرخصی می امد رفتارش در کمال حجب و احترام به خانواده و اطرافیان کاملا عرفانی و اخلاقی بود . نماز شبش ترک نمیشد شرکت در دعای کمیل مسجد جامع شهر به شکلی که از ابتدای دعا تا انتها فقط سر به سجده داشت و میگریست را خود شاهد بودم ... یکروز به پدرم گفت ما در منزل یک اتاق اضافه داریم بیا این اطاق را در اختیار خانواده ای مستضعف و نیازمند قرار دهیم در صورتی که ما منزلی ساده و جای زیادی که افزون به نیاز یک خانواده پنج نفره باشد نداشتیم
... او به عنوان یک نوجوان شانزده ساله هیچ خواسته ای برای خودش از خانواده نداشت او در نوجوانی مرد شده بود از جنس و خیل همان مردان بی ادعا ... تمامی کبوتران خود که قبلا تلاش زیادی در نگهداری و ازدیادشان داشت را به آرامستان بهشت فاطمه سلام الله علیها برد و آزاد کرد ...
او تصمیم غایی و نهایی خود را آگاهانه و با چشمان و ضمیر باز گرفته بود بهمین جهت زمانی که دانش آموز مقطع دوم دبیرستان بود ترک تحصیل کرد و حدوداً در سن هفده سالگی در جبهه و در مقر لشگر 25 کربلا رسما به عضویت کادر لشگر در آمده و پاسدار لشگر شد .. . او نهایت هدف وغایت مسیر زندگی خود را فقط در شهادت میدید و در همین جهت مسیر آینده خود را به عنوان رزمنده دائمی انتخاب و هموار و میسر کرد ....
مجید در سال 1361 بعد از عضویت در کادر لشگر 25 کربلا جهاد و رزم و خدمت خود را به همراه شهید مدافع حرم بهمن قنبری دوست و همراه و همرزم و هم محلی قدیمی خود که از دوران کودکی با هم رفاقت داشتند در واحد خمپاره لشگر آغاز کرد ند و در این مسیر و هدف عموماً همفکر و هم مسلک و یاربودند...آنان مقصد و مسیری جز لقاءالله ( شهادت ) برای خود تعریف و ترسیم نکرده بودند ...
... لشگر 25 کربلا در اوایل پاییز سال 1362 جهت انجام ماموریت ابلاغی قرارگاه حمزه سید الشهدا و شرکت در عملیات والفجر چهار به منطقه عمومی کردستان و محور مریوان – بانه و دشت شیلر اعزام گردید و همانطوری که در تاریخ دفاع مقدس ثبت و ضبط شده با مشارکت و هماهنگی دلیر مردان ارتش عملیات آفندی موفقی در آزاد سازی منطقه عمومی و ارتفاعات مریوان از تصرف گروهک های ضد انقلاب و تسلط نظامی بر شهرهای پنجوین عراق و ارتفاعات و جاده های مراسلاتی عراق را با رشادت دلیر مردان مازندرانی و لطف و توفیقات الهی با موفقیت انجام داده و ضمن نائل شدن به اهداف عملیات ضربات و تلفات سنگینی به دشمنان کوردل داخلی و متجاوزین عراقی وارد نمودند ...
بعد از اتمام عملیات و در مسیر بازگشت لشگر از غرب کشور به جنوب و در منطقه کامیاران مجید و بهمن ( قنبری ) براساس برنامه ریزی و تصمیم قبلی به فرمانده دیدبانی توپخانه لشگر ( آزاده سرافراز شهید جانباز ابوطالب پور صدیق پاسدار رزمنده اهل عباس آباد تنکابن ) مراجعه نموده و به اصرار از او تقاضا می کنند که به واحد دیدبانی لشگر بعنوان دیدبان از واحد خمپاره منتقل گردند .... آری آنان به یقین رزم و رشادت در << جایگاه دیدبان >> را که جلودار و طلایه دار رزمندگان و سپاه در نزدیکترین موقعیت به دشمن میباشد را قطعاً به ایثار و از خود گذشتگی نزدیکتر میدیدند و هم به شهادت که هدف و آرزوی دیرینه شان بود ...
در همین راستا به واسطه نقل قول و ذکر خاطراتی که خود شهید پورصدیق از این ملاقات با این دو شهید برای حقیر بیان کرده است اینکه : ... ایشان با اشتیاق بیان میکردند که وقتی با این دو نوجوان نورس ملاقات کردم دیدم با کمال حجب ومتانت لکن با اصرار تقاضای انتقال از واحد خمپاره و پیوستن به واحد دیدبانی بعنوان دیدبان را دارند و عاشقانه در این تقاضا مصمم و محکم هستند . به فکر فرو رفتم که چه پاسخی به این دو جوان عاشق ایثار و جهاد بدهم که ناراحت نشوند . مجید از لحاظ جثه جوانی کشیده و ورزشکار و تقریبا ورزیده بود و شهید قنبری علیرغم شجاعت و رشادتی که داشت از دوران طفولیت از ناحیه مچ پا عارضه مادرزادی محدودی داشت هر چند که این شهید بزرگوار با این محدودیت جسمی رزمنده ای شجاع و توانمند از هر حیث بود وا ین توانمندیها بعدها بر همگان اثبات گردید ... بنابراین سعی کردم با بیان الزامات و ویژگیهای دیدبانی و مشکلات و محدودیتهایی که یک دیدبان از لحاظ حمل تجهیزات بیسیم یازده کیلویی و دوربین و قطب نما و سلاح و دیگر لوازم دیدبانی معمولا دارد و سختی هایی که یک دیدبان باید از حیث آمادگی بدنی و جسمانی تحمل نماید همچنین ضرورت گذراندن آموزشهای فشرده تخصصی و سخت دیدبانی و دارا بودن توانایی و اطلاعات قبلی دروس ریاضی از جهت آموزش موقعیت جغرافیایی و جهت یابی و اصطلاحا گرا و ... به هر نحو ممکن این دو عزیز را از تقاضایشان منصرف نمایم ولی آنان همچنان بر این خواسته کماکان اصرار داشتند ... مع الوصف بعد از بررسی های لازم مجید در آبان ماه سال 1362 به واحد دیدبانی لشگر پیوست و جهت گذراندن آموزشهای تخصصی فشرده دیدبانی به پادگان مقر لشگر 7 ولیعصر عج ( لشکر خوزستان – دزفول) در کنار رودخانه کرخه نور اعزام گردید ....
....( توضیح اینکه سردار رشید اسلام بهمن قنبری نیز بر اساس مسلک و مرام و معرفت خود و هدف گزاری عاشقانه ای که در مسیر جهاد و شهادت و ایثار مشتر کاً با شهید مجید داشتند بعد از شهادت مجید با تلاش و پشتکار وافر به واحد دیدبانی لشگر پیوستند و در این سنگر رشادت ها و حماسه های غرور آفرینی در طول دوران دفاع مقدس از خود به یادگار گذاشتند بطوری که این رزمنده و دیدبان غیور در جایگاه مسول هدایت و تطبیق آتش لشگر در جبهه های نبرد حتی با در دست داشتن عصا بارها وبارها حماسه آفریدند و بارها زخمی شده و افتخار جانبازی داشتند و تعداد زیادی دیدبان تربیت وآموزش داده اند و سر انجام در دوران بازنشستگی و به لحاظ شجاعت و رشادت و قطعاً تخصصی که در دیدبانی و تطبیق آتش داشتند و همواره خود را جامانده شهدا میدانستند به خیل مدافعان حرم پیوسته و به سوریه اعزام و در نهایت در سال 1395 در منطقه خان طومان توسط تکفیریان مزدور به درجه رفیع شهادت نائل و به آرزوی دیرینه خود قرب الی الله و کاروان دوستان شهید و شاهد خود پیوستند .... روحش شاد و یادش گرامی و جاوید ان باد ) ....
- حسرت و داغ سوزان محرومیت از توفیق آخرین وداع
در تابستان سال 1362 که مجید در جبهه های جنوب حضور داشت حقیر نیز توفیق یافتم بعد از امتحانات خرداد در پانزده سالگی به منطقه کردستان شهر مریوان و محور دزلی و تته اعزام شده و کماکان با نگارش نامه معمولاً با همدیگر در ارتباط بودیم . مجید به استمرار حضور حقیر در جبهه خیلی اصرار و تاکید داشت و همواره در مکاتبات خود به اهمیت و اولویت حضور در جبهه ها میپرداخت و کلاً این حضور را یک واجب شرعی میدانست ... در همین راستا بعد از اتمام ماموریت بنده در پایان تابستان و بازگشت به شهرستان و شروع سال تحصیلی نیز این سفارش همواره وجود داشت ... در پاییز همانسال نظر به شدت نبرد در جبهه ها و عملیات های مستمر در مناطق جنگی سپاه طرح < لبیک یا خمینی ره > را برنامه ریزی نموده و نیروهای بسیجی داوطلب را در غالب کد ها و رسته ها در شهرستان سازماندهی نموده تا در کمترین زمان و تجهیز شده جهت شرکت مستقیم در عملیات نظامی آماده و مهیا گردند و حقیر نیز در یکی از گردان ها سازماندهی شده و ضمن شرکت در مانور عملیاتی شبیه سازی شده مقدماتی خود را آماده اعزام نمودم ...
در همین ایام لشگر 25 کربلا بعد از پایان ماموریت و دستیابی به اهداف عملیات والفجر چهار در منطقه کردستان در حال عزیمت و انتقال تجهیزات و لجستیک و نیروها ی خود ... به منطقه جنوب و پایگاه محل استقرار اصلی خود در خوزستان بود . همانطوری که در تاریخ دفاع مقدس نیز منعکس میباشد همزمان فرماندهان ارشد سپاه در شرف برنامه ریزی عملیات بزرگ خیبر در منطقه هورالهویزه و هور العظیم بودند و جهت موفقیت در این عملیات و تقریباً دو روز قبل از شروع عملیات خیبر جهت انهدام بخشی از توان جنگی قوای دشمن و گمراه کردن آنها << عملیات والفجر شش >> بعنوان یک عملیات ایذایی برنامه ریزی شده و ماموریت انجام این عملیات به دلیر مردان لشگر ویژه 5 2 کربلا که در مسیر انتقال به جنوب بودند در منطقه استان ایلام و در محور چیلات و چزابه دهلران محول میگردد ...
مجید در این ایام بعنوان نیروی دیده بان کادر لشگر مراحل پایانی آموزش تخصصی دیده بانی خود را در پادگان 7 ولیعصر عج در جوار کرخه نور سپری می نمود ... مع الوصف با ابلاغ و محول شدن اجرای عملیات والفجر شش به لشگر ویژه 25 کربلا در روزهای پایانی بهمن ماه سال 1362 گردان های آماده طرح لبیک یا خمینی ره سپاه بهشهر در قالب سه گردان از نیروهای بسیجی و سپاهی شهرهای بهشهر و گلوگاه فراخوان شده و سریعا سازماندهی شده و هر گردان در یکی از مساجد شهر بهشهر جهت تجهیز وآمادگی اعزام عاجل به منطقه مستقر گردیدند ...
در زمان تقسیم و سازماندهی نیروها که در مسجد جامع بهشهر انجام شده و اسامی نیروها قرائت گردید اسم حقیر در گردان نیروهای گلو گاهی که به اسم گردان حسن ابن علی ع نامگذاری شده بود قرائت و بنده به اتفاق چند بسیجی بهشهری به این گردان که در مسجد امام حسن عسگری ع ( گرجی بالا ) مستقر شده بود منتقل و سازماندهی شدیم . لکن همان شب حقیر به اتفاق آن چند بسیجی بهشهری به مقر سپاه و خدمت فرمانده سپاه برادر هادی فقیه رسیدیم و هر چه اصرار و تمنا و خواهش کردیم که به گردان های بهشهر منتقل شویم متاسفانه موافقتی حاصل نشد که نشد ...
در همین احوال مجید در منطقه جنگی که از
نزدیکی زمان شروع عملیات مطلع شده
بود مشتاقانه منتظر اعزام ما به
منطقه بوده تا دیداری هر چند کوتاه قبل از
شروع عملیات حاصل شود ... از بخت بد همان شب
نیروها ی مستقر در مساجد ( سه گردان ) به تعجیل سوار خودروهای مینی بوس شده
و فرایند اعزام نیروها آغاز شد .... گردانی که ما در آن سازماندهی شده بودیم به سمت غرب استان و شهر سلمان شهر ( متل قو )
حرکت کرد و تقریباً نیمه های شب به متل قو رسیده و ما
در سوئیت ها و ویلاهای قدیمی و فرسوده متل قو که هیچ امکانات
و وسایل گرمایشی نداشت دریک شب بسیار سرد زمستانی مستقر شدیم واز فرط سرما تا صبح
بیدار بودیم و لرزیدیم ... صبح وقتی
که هوا روشن شد تازه متوجه شدیم که فقط
گردان ما به سمت غرب استان و سلمانشهر اعزام شده و گردان نیروهای بهشهر ( امام
حسین ع )
همان دیشب مستقیما به سمت منطقه
جنگی دهلران جهت شرکت در عملیات عزیمت نمودند ... بهر طریق ما و همرزمان گردان ما
تقریبا با دو روز تاخیر به جهت اقامت در
متل قو به منطقه عملیات والفجر شش اعزام شدیم و زمانی به دهلران رسیدیم که تقریبا
یکروز قبل آن عملیات والفجر شش شروع شده بود ....
... حسب نقل قول و ذکر خاطرات تنی چند از دوستان و همرزمان محلی که در گردان امام حسین (ع) بهشهر سازماندهی و مستقیماً به منطقه عملیاتی اعزام شده و قبل از ما و پیش از شروع عملیات به منطقه رسیده بودند و از قضا با مجید نیز رفاقت و آشنایی قبلی داشتند اینگونه خاطره ملاقات خود با مجید را باز گو میکردند که ..... : خودروهای حامل نیروهای اعزامی از بهشهر به محض رسیدن به منطقه ابتدا جهت استراحت و اقامت شبانه مستقیماً به همان پادگانی رفتند که مجید جهت آموزش دیدبانی در آنجا مستقر بود ( پادگان 7 ولیعصر عج ) . آن عزیزان اعزامی میگفتند که وقتی مینی بوس ها به درب پادگان رسیده و توقف کردند مشاهده کردیم که مجید در مقابل درب پادگان ولیعصر ایستاده و منتظر است او بداخل تک تک مینی بوسها سرک میکشید و و نگاهی می انداخت و از نیروهای اعزامی خبر تورا میگرفت تا اینکه بچه های محل را دید و ا ز ما هم خبر تورا گرفت و ما گفتیم متاسفانه گردان آنان مستقیم اعزام نشده و همزمان با ما به منطقه اعزام نشدند ... او به طرز عجیبی منتظر و چشم براه بود ... قطعاً مجید از سفر و رجعت آسمانی پیش رو در این عملیات آگاهی داشت . مع الوصف آن شب را برادران بسیجی در پادگان ولیعصر میمان مجید بودند و میگفتند در آن ملاقات ما از مجید انسان دیگری میدیدیم و با روحیاتی که در او ملاحظه کردیم یقین داشتیم در این عملیات به وصال حق رسیده و پرواز میکند او دیگر از جنس زمینی و خاکی نبود با سیمایی کاملا نورانی و پخته و سبکبال آماده عروج شده بود و انگار ما دیگر او را نمیشناختیم .... بله همه رزمندگان دوران دفاع مقدس شاهد این تغییرات عرفانی خلق وخوی فاحش همه شهدای گرانقدر در شبهای عملیات بوده اند ... آنچه مسلم است مجید قصد دیدار وآخرین وداع را داشت و صد افسوس ما خاکیان و زمینیان کمیتمان لنگ بوده و توفیق و لیاقت آنرا نداشتیم ...
آن شب بچه ها شاهد نماز شب و دعا ها و استغاثه های مجید بدرگاه احدیت در نیمه های شب بودند ... بعدها از شهید والامقام مهدی نسیمی هم شنیده بودم که زمان شروع عملیات وقتی که مجید تجهیزات دیدبانی را برتن کرده بود و بی سیم بردوش و آماده عملیات به سمت خط مقدم در حرکت بود به هر رزمنده بچه محل و آشنایی که میرسید خبر تو را میگرفت و میگفت حمید را ندیدید .... و این واقعه در عدم توفیق دیدار و وداع آخر قطعاً بزرگترین افسوس و حسرت و داغ بر دل مانده زندگی حقیر بوده و خواهد بود ....
.... گردان ما بعد از دو روز توقف در متل قو بالاخره به منطقه عملیاتی والفجر شش اعزام شد و مستقیماً به محل استقرار لشگر ویژه 25 کربلا که در دشت ناهموار شمال شهر دهلران قرار داشت پیوست . سریعاً چادرها توسط نیروهای اعزامی برپا و هر شش هفت نفر در یک چادر مقیم ومستقر شدیم . اولین اقدامی که به محض رسیدن به منطقه انجام دادم این بود که با پای پیاده و پرسان پرسان سعی کردم به محل استقرار نیروهای ادوات و دیدبانی لشگر رفته و خبری از مجید بگیرم ولی علیرغم تلاش و پیاده روی طولانی موفق نشدم و به ناچار با تاریک شدن هوا به گردان برگشتم .
چند روزی سپری شد و ما عموماً سرگرم گذراندن اردوی آموزشی و مانور و رزم شبانه جهت حفظ آمادگی جهت شرکت در ادامه عملیات که دو سه روزی از شروع آن میگذشت بودیم و هیچ اطلاعی از مجید نداشتم ... یک شب خواب عجیبی دیدم ... خواب دیدم به عروسی برادر یکی از دوستان نزدیک رفته ام که در یک منزل حیاط دار بزرگ و سرسبز برگزار شده بود . فضای عجیبی بود کل محوطه و فضای حیاط و داخل منزل که عروس و داماد در آن حضور داشتند تا ارتفاع حدوداً نیم متر آب جریان داشت و تلالو و انعکاس نور خورشید در آن حالت خاصی به فضای محیط بخشیده بود که عادی ومعمولی نبود . عروس و داماد با حالتی محجوب لبخند ملیح و دل نشینی بر سیما داشتند و نظاره گر میهمانان بودند .
احساس میکردم داماد خیلی آشنا و نزذیک است و کاملاً او را میشناسم لکن او شبیه کسی نبود ولی محیط و فضای عروسی بسیار آرامبخش و خاص و خوش آیند بود . اذان صبح که از خواب بر خواستم هنوز گیج و منگ آن خواب بودم و در فکر فرو رفتم . معمولاً انسان خوابهای شبانه را صبح فراموش میکند ولی این خواب برایم غیر عادی و کاملاً واضح و قابل تجسم بود . در همین اوضاع و احوال زمان حضور در مراسم صبحگاه گردان شد و فراخوان دادند بهر طریق آماده شده و به میدان صبحگاه رفتم لکن هنوز هم در صف صبحگاه در فکر این خواب یا رویای عجیب بودم که ناگهان یکی از همکلاسی های قدیمی که در صف کناری ما ایستاده بود مرا صدا زد و به آرامی گفت < تو برادری به اسم مجید داری ؟ > جواب مثبت دادم و او بطوری که دیگران متوجه نشوند به آرامی ادامه داد که دیروز به خط رفته بودم و در آنجا بین رزمندگان صحبت بود که دیدبان بهشهری بنام مجید به شهادت رسیده و ... از همین رو شما را مطلع کردم .... یقین داشتم که این تعبیر خوابم بود و قطعاً مجید به آرزویش رسیده و آسمانی شده و صد افسوس که امکان دیدار و وداع مهیا نشد ...
نزد فرمانده گردان رفتم و گفتم چنین خبری به حقیر رسیده و اجازه گرفتم جهت کسب اطلاع دقیق تر به واحدها و پایگاههای جلوتر رفته و پرس و جو نمایم ... ابتدا به پادگان هفت ولیعصر رفتم که محل استقرار بچه های دیدبانی قبل از شروع عملیات بود ولی در آنجا فقط نیروهای دژبانی حضور داشتند و اطلاعی نداشتند . خلاصه اینکه با توجه به عملیاتی بودن منطقه و حضور و درگیربودن تمامی واحدها و همچنین به لحاظ ایذایی بودن عملیات والفجر شش و پاتک های زیاد نیروهای عراقی و ... نتوانستم اطلاعات مستند و محکمی در خصوص وضعیت مجید کسب نمایم هر چند خود به شهادتش یقین و ایمان داشتم ...
.... بعد از اتمام عملیات و حدوداً اواسط اسفند سال 1362 به شهرستان برگشتم تا ببینم خانواده چه اطلاعی از مجید دارند . وقتی به محل و منزل پدری رسیدم انتظار داشتم حتی الامکان خانواده از مجید خبری داشته باشند ولی متاسفانه هیچکس از مجید مطلع نبود تقریباً از یکماه گذشته مجید نه نامه ای ارسال کرده بود و نه تماس تلفنی با خانواده داشت مضافاً اینکه از هیچ ارگانی هم در خصوص احتمال اسارت یا شهادت و ... باخانواده ارتباطی برقرار نشده بود . بنابراین حقیر هم تصمیم گرفتم در خصوص اخبار عملیات و احتمال شهادت مجید فعلا با خانواده صحبت نکنم چند روزی در بیخیری سپری شد و کماکان خودم هم در شبهه و تردید بسر میبردم و حسب الاجبار به پدرم گفتم چند روزی به پایان سال مانده بیا باهم به اهواز برویم و خبری از مجید بگیریم او هم انگار که از بی خبری و عدم تماس با خانواده توسط مجید نگران شده بود با پیشنهاد من موافقت کرده و به اتفاق به اهواز و منطقه جنوب عزیمت کردیم . چند روزی در اهواز و دهلران به پایگاههای مختلف از جمله پادگان 7 ولیعصر دزفول و ... مراجعه و سرکشی و پرس و جو کرده لکن بدلیل نزدیکی پایان سال عمدتاً نیروهای قدیمی به مرخصی شهرستان رفته بودند و در نتیجه توفیقی در کسب خبر موثق از مجید حاصل نگردید و مجبور شدیم به شهرستان برگردیم ...
... در ایام نوروز سال 1363 چند نفر از دوستان بسیجی محل با استفاده از تعطیلات عید قصد سفر و بازدید از مناطق جنگی جنوب را داشته و ملاحظه کردم فرصت مناسبی پیش آمده و به پدر پیشنهاد کردم آنان را در این سفر همراهی کند شاید خبری از مجید بدست آید ... بهر طریق مرحوم پدر در معیت بچه های محل عازم اهواز شدند و اولین مکانی که رفتند ومستقر شدند پایگاه شهید بهشتی اهواز بود . در همان عصر روز اول حضور بچه ها در پایگاه شهید بهشتی و هنگامی که پدر جهت استراحت در یک خوابگاه جمعی پایگاه بروی تخت دراز کشیده و مشغول استراحت بود بصورت اتفاقی دو بسیجی وارد خوابگاه میشوند و با دیدن پدر با هم مشغول صحبت میشوند و گمان میکردند پدر کاملاً در خواب بسر برده و حرفشان را نمیشنود . غافل از اینکه پدربیدار بود و نا خود آگاه صحبت آنان را میشنید از همین رو یکی از آن دو بسیجی به همرزمش میگوید < این آقا که اینجا خوابیده فرزندش شهید شده ولی خودش خبر ندارد و .... > اینجا بود که شک و شبهه مرحوم پدرم به یقین مبدل گردید و متوجه شد مجید به آرزوی دیرینه خود و به خیل شهدا پیوسته است ...
حضور در منطقه
جنگی جنوب در معیت بچه های رزمنده در پذیرش و تحمل این درد جانسوز فراغ و داغ جوان
نورسی در سن 18 سالگی کمک زیادی به او کرد بطوری که وقتی جوانهای هم سن و سال مجید
را با سیمایی درخشان و روحیه و نشاطی عالی و بدون ترس و واهمه ای نسبت به جهاد و
شهادت و دوری از خانواده و سختیهای جنگ
میدید تحمل این فراغ و جدایی خیلی برایش ر احت تر و قابل پذیرش تر بود ...
در همین اوضاع و احوال شهید ابوطالب پور صدیق فرمانده دیدبانی لشگر که از حضور پدر در منطقه مطلع گردیده بود به سراغ پدر رفته و ضمن مصافحه و اظهار ارادت و همدردی به بیان و توضیح نحوه شهادت مجید و یادآوری رشادت ها و رزم او در عملیات و ... پرداخته و وسایل و ساک شخصی و کتابهای مجید را تحویل پدر دادند ضمناً وصیت نامه مجید که قبل از عملیات نوشته شده بود نیز در ساک مجید بوده و تحویل پدر گردید . ایشان همچنین حضور پدر در منطقه جنگی را مغتنم دانسته و چند روزی او را در محورهای مختلف جنگی و در جمع رزمندگان واحد دیدبانی نزد خود نگه داشته و به اتفاق دیگر رزمندگان از خطوط مقدم جبهه و محورهای جنگی از قبیل پاسگاه زید و محور حسینیه در جاده خرمشهر و پایگاه لشگر بدر برادران و مهاجران عراق و ... بازدید بعمل آورده و با هدف بالا بردن روحیه و تسلای خاطر از پدر میهمانداری و میزبانی کردند .
مع الوصف بعد از چند روز برادر پور صدیق در معیت پدر و رزمندگان محلی به بهشهر عزیمت کرده و خبر شهادت مجید از این زمان بصورت رسمی در شهرستان و محله اعلام و با توجه به اینکه در عملیات والفجر شش تعداد هشت شهید والامقام بهشهری مفقود الجسد شده و پیکر مطهرشان در نپه ماهورهای محور چیلات دهلران و در منطقه تحت تصرف نیروهای عراقی مانده و روح آسمانیشان به درگاه معبود پرواز نموده بود . مراسم نمادین تشیع این شهدا بصورتی که فقط لباسشان در تابوتها جایگزین پیکر مطهرشان گردیده بود در اواسط فرورین ماه 1363 از بیمارستان امام ره بهشهر با حضور انبوه مردم همیشه در صحنه آغاز و تا پارک ملت به طرز باشکوهی برگزار شد و این شهدا در قبور خالی از پیکر و فقط ملبوس آنان در گلزار شهدا بهشت فاطمه س بهشهر تدفین گردید ....مراسم سوم و هفتم مجید نیز براساس عرف و رسوم خانوادگی در مسجد موسی بن جعفر (ع) راه آهن برگزار و در این مراسم برادر ابوطالب پور صدیق که کماکان در بهشهر حضور داشتند هم نوحه سرایی کردند و هم به روایت پردازی و سخنرانی و بیان خاطرات از شهید مجید در جبهه ها پرداختند .....
- روایت نحوه شهادت و آسمانی شدن مجید
.... با توجه به اینکه پیکر مطهر مجید و تعدادی از شهدا گرانقدرعملیات والفجر شش در منطقه عملیاتی به لحاظ پاتک های مکرر نیروهای متجاوز عراقی به عقبه جبهه منتقل نشد و تعداد زیادی از شهدای این عملیات مفقود الجسد گردیدند بهمین علت شایعاتی در خصوص اینکه مجید اسیر شده و یکسری داستان سازی ها معمولا ساخته و پرداخته شده و به گوش خانواده میرسید . حتی بیاد دارم یکبار اسم مجید توسط رادیو عراق بعنوان اسیر ذکر گردید و این شایعات مشکلاتی برای خانواده و فامیل بوجود می آورد ....
در همین راستا زمانی که مراسم سوم و هفتم مجید در مسجد موسی بن جعفر (ع) برقرار بود و دغدغه انجام هر چه باشکوهتر این مراسم را داشته و سرگرم میزبانی از میهمانان بودم ناغافل و بیکباره یکی از خادمین مراسم حقیر را صدا زد و گفت بیرون مسجد یک نفر میخواهد شما را ببیند . با عجله به بیرون مسجد رفتم و دیدم در خیابان مشرف به راه آهن جوانی خوش سیما بروی ویلچر نشسته و پتویی هم روی پاهایش انداخته و با نگاهی محزون و محجوب منتظرم است . تا کنون او را ندیده بودم و برایم در اولین دیدار غریبه ای کاملا آشنا بنظر آمد . ضمن سلام و علیک معمول تعارفش کردم به داخل مسجد بیاید و پذیرایی شود ولی به لحاظ مشکل جسمانی قبول نکردند و ضمن بیان لطف و ارادت خودشان را اینگونه معرفی کردند که : بنده اصغر عمرانی هستم از بچه های محله جوادیه بهشهر و در جبهه و هنگام عملیات والفجر شش همرزم مجید در دیدبانی بودم و این چند روز بعد از عملیات را به لحاظ مجروحیت در بیمارستان شیراز بستری بودم و نتوانستم با شما تماس بگیرم به همین لحاظ در اولین فرصت و قبل از بهبودی کامل خودم را به شما رساندم تا با قاطعیت خدمتتان اعلان کنم که خود من بی واسطه شاهد شهادت مجید بودم و به هیچ شایعه ای غیر از این توجه ای نکنید و یقین و اطمینان داشته باشید .... و ی در ادامه صحبتشان نحوه شهادت مجید را اینگونه بیان نمودند که : واحد دیدبانی با ابلاغ عملیات والفجر شش به همراه رزمندگان خط شکن در شامگاه دوم اسفند ماه 1362 با رمز یا زهرا س در منطقه چیلات دهلران وارد عمل شدیم و و در همان مراحل اولیه عملیات رزمندگان لشگر 25 کربلا موفق به دستیابی اهداف از پیش تعیین شده از جمله انهدام نیروهای دشمن و گمراه کردن آنها از عملیات آتی ( خیبر ) و عبور از رودخانه چیلات و دهلران ارتفاعات مهم مشرف به مناطق مسکونی عراق را آزاد نموده و بزرگراه العماره – بغداد را در تیرس خود گرفتند . رزمندگان دلاور مازندران پیشروی خوبی داشتند و بعد از دستیابی به اهداف و وارد نمودن تلفات فراوان بدشمن من و مجید در ماموریت محوله دیدبانی از فردای عملیات در ارتفاعات مشرف به دشمن که عقب نشینی کرده بود مستقر شده و با شروع دیدبانی و هدایت آتش بروی دشمن در جهت حفظ و نگهداری اراضی و ارتفاعات تصرف شده در عملیات و جلو گیری از پاتک های دشمن بر آمدیم . ما در نزدیکترین نقطه به دشمن و در بالای یکی از ارتفاعات مشرف به نیروهای عراقی مستقر شده بودیم و در عقبه محل استقرار ما گردان حمزه سید اشهدا از لشگر 25 کریلا قرار داشتند . در روز اول بعد از عملیات دشمن پاتک های زیادی به اجرا گذاشت و من و مجید با مدد و توفیقات الهی و هدایت آتش خمپاره و مینی کاتیوشا و توپخانه و همچنین رشادت نیروهای رزمنده آن پاتک ها را کماکان دفع نمودیم.
از
آنجایی که عملیات والفجر شش یک عملیات ایذایی و گمراه کننده با هدف موفیقت کامل عملیات
خیبر در منطقه هورالعظیم و
طلائیه برنامه ریزی شده بود بنابراین
تدارکات لازم و کافی جهت مدت طولانی برای رزمندگان مهیا نشده بود همچنین پشتیبانی و شناسایی منطقه از حیث نظامی
محدود بوده و دشمن هم برای باز پسگیری مناطق از کفداده اقدام به پاتک مینمود . من
و مجید آذوقه غذایی مان تمام شده بود و روزه می گرفتیم . در روز سوم عملیات از فرط گرسنگی من از محل دیدگاه به سمت پایین
تپه و بداخل سنگرهای آزاد شده عراقی رفتم
شاید بتوانم مقداری نان خشک و آب پیدا کنم
و در همین اوضاع و احوال بودم که صدای تانک های عراقی را شنیدم . پاتک دشمن توسط سپاه چهارم عراق با تمامی تجهیزات شروع
شده بود و آنان به قدری نزدیک شده بودند که من از پایین تپه ها بخوبی صدای تانک ها
را میشنیدم به بسرعت از سنگرهای عراقی
خارج شدم و به بالای تپه و دیدگاه نگاهی
انداختم و ملاحظه کردم که مجید بصورت نشسته در بالای تپه دیدگاه با بیسیم و
قطب نما علیرغم نزدیکی تانک های دشمن مشغول
گرا دادن و هدایت آتش به واحد مینی
کاتیوشا ( 107میلیمتری ) جهت دفع پاتک دشمن
میباشد و موشکهای مینی کاتیوشا به سمت
نیروها وتانک های عراقی بصورت آتشبار
روانه و در همین لحظه یکی از گلوله
های مستقیم تانک دشمن به کنار مجید اصابت کرد و من بسرعت خود را به بالای تپه رساندم و مجید
را در آغوش گرفته و ملاحظه کردم متاسفانه
ترکش های گلوله تانک به سمت راست پیکر مطهر مجید از ناحیه راست سر تا پا اصابت کرده و در همین
حین قبل از اینکه کاری یا کمکی بتوانم
انجام دهم مجید با
نهایت تسلیم و آرامش و نگاهی خاص به آسمان و با ذکر آرام کلمه مقدس <
یا حسین > به دیار باقی شتافته
و به کاروان شهدا پیوست و آسمانی شد . در همین لحظه تانک ها و نیروهای عراقی که به نزدیکی و چند متری ما رسیده بودند با شلیک تیر بار دوشکا
من را مورد هدف قرار داده و من به پایین تپه سرازیر و پرتاب شدم و به لحاظ شدت جراحت دیگر
چیزی نفهمیدم و بطوری که بعد ها در بیمارستان مطلع شدم بچه های گردان حمزه سید الشهدا که در عقبه
و نزدیکی مقر دیدگاه مستقر
بودند در زمان عقب نشینی موفق شدند
پیکر مجروح بنده را نیز به عقب منتقل کنند و پیکر مطهر و به خون غلطیده
مجید بر روی ارتفاعات دیدگاه ( محل
دیدبانی ) در تصرف نیروهای متجاوز عراقی
جا مانده لکن روح پاکش به لقا ء حق تعالی و دوستان شهیدش پیوست ...
( ... همرزم و راوی نحوه شهادت مجید شهید گرانقدر اصغر عمرانی بعد از بهبودی و بازیابی سلامتی از جراحت بعنوان دیدبان و غواص و معاون گردان بارها و بارها در عملیات های مختلف و در نبرد با متجاوزان عراقی شرکت داشته و سرانجام در سال 1365 در عملیات کربلای چهار و در جبهه شلمچه بدرجه رفیع شهادت نائل گردیده واو هم بدوستان آسمانی شهید خود پیوست ... )
.... بعد از جا ماندن پیکر مطهر شهید مجید در ارتفاعات چیلات دهلران بطوری که شهید آزاده ابوطالب پور صدیق فرمانده دیدبانی لشگر 25 کربلا نقل و روایت کرده اند با اتمام عملیات والفجر شش و تصرف قسمتی از ارتفاعات آزاد شده در پاتک دشمن بچه های دیدبانی تا چند روز بعد از شهادت مجید با دوربین پیکر او را بروی ارتفاعات همچنان مشاهده میکردند و از قرار چند بار تصمیم گرفتند تعدادی از بجه های دیدبانی شبانه به محدوده نیروهای عراقی نفوذ کرده و پیکر مطهر اورا به عقب منتقل کنند ولی بعد از گذشت چند روز نیروهای متجاوز عراقی آن منطقه را مین گذاری کرده تا از عملیات های آینده نیز جلوگیری کنند همچنین نیروهای عراقی پیکر مطهر تمامی شهدا جا مانده را جمع آوری و بصورت جمعی در مکان نا معلومی تدفین نمودند . لازم به ذکر است که تا پایان جنگ تحمیلی هیچگونه عملیاتی در محور چیلات دهلران توسط نیروهای خودی صورت نپذیرفت ....
در سال 1375 یعنی 13 سال بعد از شهادت مجید پیکر مطهرش در قالب چند تکه استخوان و یک زیر پیراهن در تبادل شهدا با کشته های عراقی تبادل گردیده و به وطن اسلامی باز گردانده شد و برای دومین بار پیکر سبکبار مجید در قالب چند تکه استخوان بجا مانده در شهر بهشهر تشیع و در گلزار شهدا بهشت فاطمه سلام الله علیها بهشهر و در همان قبری که قبلاً لباسهای مجید در آن قرار داشت تدفین گردید ...
( ... سردار ابوطالب پور صدیقی فرمانده دیدبانی لشگر 25 کربلا در سال 1363 در منطقه چنگوله دهلران و در حین ماموریت شناسایی منطقه با کمین نیروهای متجاوز عراقی بدرجه رفیع جانبازی نائل و همچنین به اسارت دشمن بعثی در آمده و حدود شش سال در اردوگاه موصل عراق مصائب و سختی های اسارت را تحمل نموده و در سال 1369 به میهن عزیز باز گشتند و خدمات زیادی از حیث فرهنگی به خانواده شهدا و آزادگان سر افراز ارائه نمودند . متاسفانه در فروردین ماه سال 1402 به علت عارضه سرطان معده ناشی از صدمات و مشکلات دوران اسارت به دیار ابدی شتافته و به همرزمان شهید خود پیوستند .... روحش شاد ..... )
فرازی از وصیت نامه سردار رشید اسلام پاسدار شهید مجید آزموده
قال رسول الله: «هیچ قطره خونی پیش خداوند محبوبتر از قطره خونی که در راه خدا ریخته شود نیست».
با درود و سلام بر مهدی موعود (عج) و با درور و سلام بر نائب بر حقش امام خمینی و با درود و سلام بر تمامی شهدای پر توان اسلام و با دعا به تمامی مسلمانان پر توان که به اسلام تحقق بخشیدند و خدمت پدران و مادران و برادران و خواهران عزیزم سلام علیکم و امید وارم که همیشه و در همه حال حتی در شادیها یتان بیاد خدا باشید و او را فراموش نکنید چرا که او از رگ گردن به شما نزدیکتر است.
مردم پرتوان اسلام اگر همینطور که شما جهاد اصغر خودتان را ادامه داده و میدهید و انشاء الله به یاری خداوند متعال در همه حال پیروز هستید در همین حال هم جهاد اکبر یعنی جهاد با نفس را فراموش نکنید و با نفس خود مبارزه کنید چون این مبارزه است که پیروزی می آورد.
مغرور به پیروزیهایتان نباشید و در همه زمینه ها مقررات اسلامی را رعایت کنید چون همین مقررات اسلامی است که شما را تا اینجا رسانده و از قرآن و احادیث و دیگر کتابهای ائمه اسلامی کمک بگیرید و زندگی تان را از روی زندگی بزرگان دینی تطبیق دهید و از دنیا روبرگردانید چرا که هر چه به دنیا رو آورید دنیا از شما رو می گرداند، و هر چه از دنیا رو گردانید دنیا به شما روی خواهد آورد.
با همدیگر دوست باشید و با معاشرتهایتان اسلام را در خانه هایتان رواج دهید. با ظلم و ستم مبارزه کنید و ظلم را از ریشه کنده و به دور اندازید که ریشه آن، ظلم به خود است که این همانا این ظلم با ظلمت نفس می باشد و در نماز هایتان امام را دعا کنید و از خداوند متعال بخواهید که اسلام در تمام دنیا راه پیدا کند و از خدا بخواهید که امام را برای ما نگه دارد. در جماعتهای اسلامی شرکت کنید چون همین جماعتها است که پشت منافقین و شیطان بزرگ آمریکا را می شکند.
به منافقین فرصت ندهید که آنها هم در دنیا و هم در آخرت پست هستند و قدر این انقلاب، مسئولین و روحانیون را بدانید و لحظه ای به ولایت فقیه پشت نکنید که همانا تداوم بخش راه انبیاء است.
من این را می دانم که اسلام به قول امام عزیز راهش را پیدا کرده و جهانگیر خواهد شد و از مرگ نترسید چرا که نصیب همه خواهد شد و چه بهتر که این مرگ با افتخار باشد. امید وارم که انسان بتواند در هر لحظه ای هدفش خدمت باشد و امید وارم که با هدیه جانم بتوانم در نزد خداوند خدمتی کرده باشم .
و امید وارم که برادران و خواهران گرامی با هم دوست و برادر وار رفتار کنند و مبادا با هم حتی تنهمی نمایند که ضد انقلاب سوء استفاده می کند و با تعبیر بد به مردم ناآگاه تحمیل می کند. پس از شما تقاضا می کنم که در تمام امور زندگی با تقوی عمل کنید و همچنان دین خود که اسلام است را در جلوی چشم خود قرار دهید که مبادا گول نفس و شیطان را خورده تا هم در این دنیا و هم در آخرت نتیجه خوبی نداشته باشید. همچنین گول دنیا را نخورید و همواره به جهان غیبت و آخرت فکر کنید و این را یقین بدانید که این دنیا با تمام زرق و برقش فانی است و مرگ انسانها را یک در یک می بلعد.
پس انسان می بایست همواره مواظب باشد که مرگ او را در هنگام غفلت نبلعد. همچون بزرگان دینی با این دنیا رفتار کنید و از آرزوهای دراز بپرهیزید و مبادا خود را به این دنیا وابسته کنید که دنیا همچون یک شب خوبی می ماند که صبح آن خیلی زود طلوع می کند. همانطور هم مرگ فرا می رسد ولی فکر و ادراک ما نمی تواند آنرا درک کند. به گذشتگان خود نگاه کنید که هیچ یک در دنیا نیستند و در عالم برزخ بسر می برند و روزی می شود که همه از این عالم هجرت می کنند و روح را از بدن جدا می بینند. ولی عزیزان در آن موقع پشیمانی سودی ندارد.
در دنیا مانند علی (ع) زندگی کنید چرا که واقعاً زندگی اسلامی شیرین می شود. هر چند که ما هم نتوانستیم از این امتحان ها سر بلند بیرون در آئیم. انسان ها در دوره حیات خود همواره با یک سری امتحان ها روبرو می شوند که شاید خودشان ندانند، ولی مواظب باشند که مبادا غفلت شما را فرا بگیرد و از این امتحان الهی مأیوس شوید که همین امتحانات شاید اجرهایی هم داشته باشد که خودمان هم ندانیم، و با غرور مبارزه کنید زیرا تمام هواهای نفسانی هر کدام دستهایی از شیطان است که از اعضاء بدن ما به در آمده و موجب می شود انسان در منجلاب گناه فرو رود. مرگ خود را با عزت و افتخار تطبیق دهید و در بستر بودن را ترجیح ندهید که شاید انشاء الله بتوانیم با ریختن خونمان آمرزیده شویم و بتوانیم خدمتی به اسلام و مسلمین کرده باشیم و در جوار رحمت حق قرار گیریم و در پیشگاه خداوند و رسول الله و فرزندانش لااقل رو سیاه نباشیم و بویژه در پیشگاه سرور و سالار شهیدان حسین بن علی (ع) سر بلند باشیم.
برادران و خواهران گرامی قدر این انقلاب و اسلام را بدانید و از موفقیتهای این انقلاب استفاده کنید و دست از امام عزیز بر ندارید و این ساعتها و دقیقه های انقلاب خود یک حماسه است. در همین دقیقه ها است که لاله ها پرپر می شوند و در همین ساعتهاست که انقلاب صادر می شود. عزیزان من، رو به سوی حق تعالی کنید. به سوی حق روید و به سوی آخرت بشتابید. این روزها می گذرد ولی ما همچنان دستهایمان خالی است. فرزندانی که در دست آنها همچون خمیری می مانند که به هر صورت آنها را در آورید، به آن شکل در می آیند. پس آنان را تربیت کنید آن هم یک تربیت اسلامی زیرا آنها آینده اسلام هستند و اسلام را آنان می باید آبیاری کنند. پس آنان را با اسلام و معارف اسلامی آشنا کنید تا منافقان از شما پیشی نگیرند و آنان را از راه بدر نکنند. بنده کسی غیر از خدا نباشید زیرا خداوند همه را آزاد آفریده پس در لوای اسلام زیستن احتیاج به آزادگی دارد و این آزادگی را از حسین (ع) آموخته و در برابر ظالمان با مال و جان خود جهاد کنید و از کشته شدن بیم نداشته باشید که کشته شدن هم نوعی تکامل است. به سوی عالم غیب و عالم علوی روید که انسان را برتر می نماید. همواره برای اسلام و اسلامی زیستن و دوری از گناهان تفکر و اندیشه کنید که مایه حیات و نشاط می شود.
یک تذکر به پدرم دارم، که شما مسلمان هستید و یک فرد مسلمان می بایست حضرت ابراهیم (ع) را به پیامبری قبول داشته باشد و تنها قبول داشتن به زبان نیست بلکه به عمل است. پس از کشته شدن فرزندانتان بیمناک نشوید، چرا که ابراهیم (ع) می خواست خودش برای خدا حتی یگانه فرزندش را قربانی کند شاید گفتن و شنیدنش آسان باشد، ولی وقتی که در امتحان برای عمل قرار بگیرید پی به اصل موضوع می برید. پس مواظب باشید که اجرتان را ضایع نکنید و یک تذکر به مادران و مادرم دارم، شماها که از مرگ فرزندانتان بیمناک می شوید اگر واقعه ابراهیم و هاجر را بشنوید منظورم را می فهمید که هاجر برای اجرای امر خدا چه ایثاری کرد و چگونه راضی شد. پس مواظب شیطان باشید همچون که می خواست هاجر را گول بزند، مبادا شما را گول بزند. گول خوردن شما یکی از طرف شیطان و دیگری از طرف فرزندان شیطان که همان ضد انقلاب می باشند. مواظب باشید که شیاطین در کمینند.
اگر امکان دارد بمدت یکسال نماز و روزه مرا بدهید و در ضمن هر کسی که من به او مدیون هستم چه مادی و چه معنوی مرا ببخشد. از تمامی شما حلالیت می طلبم.
والسلام علیکم و رحمة الله و بر کاته.
مجید آزموده
جایشان امروز خیلی خالیست...انشاءالله نظری به ما کنند....