شهید رضا رحیمی
نام پدر: یدالله
تاریخ تولد : 19-9-1376 شمسی
محل تولد : اصفهان
تاریخ شهادت : 24-11-1397 شمسی
محل شهادت : زاهدان
گلزارشهدا :
اصفهان
یک خودرو مملو از موادمنفجره در کنار اتوبوس پرسنل سپاه منفجر شد و در این حادثه تروریستی ۲۷ تن از رزمندگان سپاه پاسداران شهید و ۱۳ تن دیگر نیز زخمی شدند.
رضا رحیمی یکی از شهدا حادثه است که فقط ۲۰ سال داشت. اتوبوس منفجر شده متعلق به سپاه لشگر مقدس ۱۴ امام حسین (ع) استان اصفهان بود.
شهید رضا رحیمی جوانترین شهید حادثه تروریستی جاده خاش- زاهدان است، شهادت در راه قدس آرزوی قلبی این شهید بوده است.
عشق به وطن و دفاع از مرزهای جمهوری اسلامی ایران و دستآوردهای انقلاب اسلامی حد و مرز نداشته و ممکن است فردی را هزاران کیلومتر از خانواده خود برای دفاع از مرزهای کشور دورتر کند.
غروب غم انگیز 24 بهمن ماه بود که جمعی از رزمندگان لشکر 14 امام حسین (ع) که بیسلاح و بیدفاع پس از پایان شیفت خود در تامین امنیت و محرومیتزدایی مرزهای جنوب شرقی کشور، در حال بازگشت به منازل خود بودند توسط حمله انتحاری یک خودروسواری حامل مواد منفجره و به دست گروهک تروریستی جیش الظلم به درجه رفیع شهادت نائل آمدند.
شهید رضا رحیمی جوانترین شهید از میان شهدا و به نوعی علی اکبر شهدای این حادثه تروریستی محسوب میشود، او پس از اتمام تحصیلات در دانشگاه در رشته پرستاری، به استخدام سپاه پاسداران انقلاب اسلامی در میآمده و پس طی کردن دوران آموزشی در همدان برای ادامه خدمت به لشکر 14 امام حسین (ع) اصفهان منتقل شد.
اخلاق و روی خوش با پدر و مادر از ویژگیهای بارز این شهید بوده و عشق به نظام مقدس جمهوری اسلامی و آرمانهای امام خمینی (ره) و رهبر معظم انقلاب اسلامی از دلایل ترغیب رضا برای جذب در سپاه بود.
شهید رحیمی فعالیتهای گستردهای در بسیج داشته و اکثر زمان خود را در طول شبانهروز قبل و پس از ورود به سپاه در پایگاههای بسیج در سطح شهر میگذراند و هر ماهه قسمتی از حقوق خود را برای کمک به مستضعفان اختصاص میداد و شهادت در راه قدس آرزوی قلبی این شهید بوده است.
حضور در بسیج و کارهای فرهنگی شهید:
از مقطع ابتدایی وارد بسیج شد. و حتی بعد از عضویت در سپاه نیز در مسجد محله به عنوان بسیجی خدمت میکرد. گشت شبانه میرفت. در مسجد کفش واکس میزد و به رضا واکسی معروف شده بود. در ایام عید و عزاداری پذیرایی میکرد مخصوصا هر سال در مراسم جشن غدیر، جزو خادمان مسجد بود. به نیازمندان به همراه دوستان کمک میکرد حتی اولین حقوقش را صرف کمک به یک مدرسه ابتدایی دخترانه کرد
#حاضرِ غایب ۱ 📝
پنجشنبه بود، از اون پنجشنبه ها که دل هممون بیشتر از هر وقتی گرفته بود. اینجور وقتا آدم یا با گریه کردن دلش باز میشه یا شنیدن یه حرف امیدوار کننده یا یه نشونه که از جانب بقیه بیان میشه.
طبق معمول گلستان شهدا بودیم. ی لحظه سرمو بالا آوردم، با چشمای اشکی چشمم به بابام افتاد، اولش فکر کردم که من درست نمیبینم اما خوب ک دقت کردم دیدم بابا هم گریه میکنه.
تو راه برگشت چند دقیقه اول با سکوت گذشت اما بابا شروع کرد به گفتن...
همکار رضا بود،دیدینش؟ همون ک با رضا موقع برگشت از ماموریت توی یک اتوبوس بودن...
بنده خدا همینکه خوابشو تعریف کرد، دیگه از شدت بغض نتونست خداحافظی هم بکنه و رفت.
دل تو دلمون نبود ک بدونیم چی شده و چی گفته.
گفت: دیشب خواب رضا را دیده، توی خواب از رضا میپرسه، رضا چی شد؟ کجا رفتی دیگه ندیدمت؟ ما که باهم بودیم!
رضا هم گفت: منم چیزی متوجه نشدم. فقط یک لحظه چشممو بستم و باز کردم دیدم تو بغل امام حسین (ع) هستم.
بابا اینو گفتن و چندبار تکرار کردن یاحسین...
بعد از شنیدنش کمی دلمون اروم شد. از اینکه راهش و هدفش درست بوده، از اینکه جایگاهش خوبه، از اینکه اگر ما از دور سلام میدیم، رضا در محضر امام حسین (ع) است.
#همکار_شهید🍃
حاضرِ غایب ۲ 📝
چهلم هم گذشت.
من که خداروشکر تاحالا عزیزانم را از دست نداده بودم و با این رسم که با گذشتن چهلم اشنایان و اقوام لباس میارن تا رخت عزا از تن بیرون کنیم، اشنا نبودم؛ یا بهتره بگم باحال و روزی ک داشتم، حتی متوجه نبودم ک ۴۰ روز گذشته...
شب توی خواب دیدم چند نفر دور مزار رضا ایستادن و هر نفر یک سینی با لباس بسته بندی شده داخل سینی روی سرشه.
ی اقایی بلند قد تر از همه بود. محتویات داخل سینیش از همه بیشتر بود ولی نمیشد داخل سینی را ببینی اخه با یه پارچه (فکر کنم مشکی رنگ) که روی اون با نخ نقره ای نوشته شده بود یا فاطمه الزهرا (س) پوشونده شده بود.
فقط اینطوری حس میشد که اینا هم لباس هستن و پارچه تا پایین چانه اون شخص اومده بود، به نحوی که نمیشد چهرشو دید.
همه یکی یکی جلو اومدن و لباس دادن و گفتن چهلم هم گذشت، لباس مشکی هاتونو دربیارید...
اخر سر هم اون اقا اومد جلو،گفت: حضرت زهرا (س) این لباسها را براتون فرستاده، گفتن لباس مشکی هاتون را دربیارید؛ همینکه اینو گفت یهو از خواب پریدم.
تا چندروز چیزی نگفتم اما بعدش دیدم سفارش خانمه، باید بگم ب خانواده...
بالاخره لب باز کردم و گفتم، هممون بعد از اینکه ی دل سیر گریه کردیم. فقط بهم نگاه میکردیم. نه دلمون میومد لباس رنگی بپوشیم و نه میتونستیم بی اعتنایی کنیم.
چند روز دیگه هم به همین ترتیب گذشت و این موضوع را فراموش کردیم.
ی شب توی خواب دیدم رضا از در خونه وارد شد. بدون اینکه حرفی باهامون بزنه، با عصبانیتی ک تاحالا ندیده بودم و صورت سرخ شده، رفت به سمت کمدها. سبد لباس همه را بیرون کشید و اورد وسط خونه، با عصبانیت لباسهای مشکی را جدا میکرد و مینداخت بیرون سبد.
من و مامان با نگرانی و تعجب نگاهش میکردیم. بهش گفتم چرا اینجوری میکنی؟ چرا اینقدر عصبانی هستی؟
ی نگاه بااخم بهم کرد و گفت: مگه بهتون (نگفتن) لباس مشکی هاتونو دیگه نپوشید؟؟؟!!!
و همون شب همزمان یکی از اقوام خواب دیدن ک میخواستن برای فاتحه خوانی برن سر مزار رضا، اما رضا گفته نمیخوام دیگه کسی با لباس مشکی بیاد و مانع رفتنشون سر مزارش شده.
#خواهر
✨﷽✨
#حاضرِ غایب ۳ 📝
بارها در خواب بودنش را با دادن نشانه های متعدد یاداور شده بود و از این راه خودش بهمون امیدواری داده بود، اما اینبار فرق میکرد. جمله ای گفت ک هیچوقت فراموشش نمیکنم...
سر کوچه ایستاده بود با لباس فرم نظامیش. تا در خونه همراهیم کرد و همونطور بامن حرف میزد، دوست داشت غم نبودنشو کم کنه و یبار دیگه بگه ک من زنده ام، هستم.
ی جمله گفت ک حتی توی خوابم جاخوردم. گفت:
"ما برای شما زنده ها، مرده ایم و برای مرده ها، زنده"
همونطور ک با بهت و تعجب نگاهش میکردم. زمانیکه میگفت ما برای شما زنده ها، مرده ایم، دستشو به سمتی بلند کرد تصویر گلستان شهدای اصفهان را میدیدم و منظورش از کلمه ما( شهدا) بود.
و زمانیکه جمله، ما برای مردگان زنده ایم را میگفت،دستشو برد به سمت تصویری که یک قبرستان معمولی بود و قصد داشت بهم بگه ک شهادت با مرگ معمولی متفاوته.
چیزی ک درکش برای خیلی از ماها سخته. نمیتونیم درک کنیم مرگی هم باشه ک بعد از اون هنوزم زنده باشی، هنوزم روزی بگیری، هنوزم آگاه تر از هر وقتی باشی و...
#خواهر
#شادی روح شهدا صلوات
🌻•
خاطره از کودکی شهید
علاقه زیادی به هیئت و زنجیر زنی و امام حسین (ع) داشت.
دو ساله بود ک با وجود اینکه خیلی خوابش میومد و اصرار داشت
همراه پدرش به مراسم هیئت برود
من مانع شدم تا بلکه کمی بخوابد.
ولی موفق نشدم.
وقتی که دسته زنجیر زنی هیئت
در کوچه ها مشغول عزاداری بودند
همون طور ک زنجیر میزد
از فرط خستگی خوابش برد
و افتاد توی خون گوسفندی
ک سر بریده بودند
جلوی دسته عزاداری ولی با این حال
به جای گریه میگفت حسینم را میخوام.
به زنجیرش میگفت حسین حسین
#روایبزرگوارمادرشهید
خیلی ازشون ممنونم