نام پدر: بیوک
تاریخ تولد: 28-5-1336 شمسی
محل تولد: آذربایجان شرقی - تبریز
تاریخ شهادت : 8-2-1366 شمسی
محل شهادت : بانه
دلیل شهادت :اثابت گلوله توپخانه دشمن
نام گلزار:وادی رحمت
1-شهیدحاج مصطفی تقی جراح 2-مظلوم پشتیبانی 15خرداد 3-شهید حسن شفیع زاده 4- محسن حاج آبادی6 - آرمند دیدبانی لشگر27 8-رضا صادقی 9- حمیدزمانیان 11-محمود چهارباغی 12-میرسندسی
1 - ناشناس - دیدبان لشکر حضرت رسول (ص) 2 - حاجی آبادی - لشکر نصر 3 - ناشناس - لشکر گیلان 4 - ناشناس 5 - شهید ناصر عبداللهی 6 - شهید مصطفی تقی جراح 7 - ناشناس 8 - مجید کارپیشه 9 - مجید میرسندسی 10 - رضا صادقی 11 - یعقوب زهدی 12 - علی جمالی 13- شهید مهدی مظاهری 14- شهید یدالله مردانلو لشگر 17علی ابن ابیطالب 15- شهید حسن شفیع زاده – فرمانده توپخانه سپاه 16 - شهید حبیب الله کریمی 17 - طاهری - لشکر نصر 18 - آقازاده 19 - عکاف - لشکر امام حسین(ع) 20 - پدر شهید حسن غازی 21 - زین العابدین احمدی 22 – محمود چهارباغی 23 - کریمی (لشکر 14) 24 - سعید لقمانی - مرکز آموزش توپخانه 25 – ناشناس - لشکر فجر 26 - کریم نصر 27 - علی محمد آقابیگی
2-شهیدحسن شفیع زاده5-محسن حاج آبادی8-کریمی11-زمانیان15-رضا صادقی16-شهید حبیب الله کریمی17-محمودچهارباغی19-سیدقاسم رسولی22-زین العابدین احمدی
از راست شهید حسن شفیع زاده-مجید کارپیشه-شهید مصطفی تقی جراح
سردار شهید حسن شفیع زاده
حسن شفیعزاده، اولین فرزند خانواده از مادری به نام فاطمه کوچهمسگهدار به تاریخ 28 مرداد 1336 در خانوادهای مذهبی در محله "لیلآباد" تبریز به دنیا آمد. در سال 1342 وارد دبستان شفق شد. در سال 1348 هنگامیکه دوازده سال بیش نداشت پدر خود (بیوک) را از دست داد و سعی کرد جای خالی پدر را پر نماید و در اداره امور منزل به مادر یاری رساند.
در سال تحصیلی 49-1348 وارد دبیرستان امیرخیزی شد و باوجود مصائب ناشی از فقدان پدر توانست گواهینامه دیپلم را در خرداد 1354 در رشته طبیعی اخذ نماید.
به وزنهبرداری بسیار علاقهمند بود. دوران طفولیت در مجالس مذهبی چون سوگواری حضرت امام حسین (ع) شرکت میکرد و در مساجد و تکایا حضوری فعال داشت.
زهدی - یکی از دوستانش - میگوید:
آشنایی من با ایشان از مسجد شروع شد. در همان برخورد اول وقار، هیبت، نگاههای پرمعنای او مرا مجذوب کرد. مادرش وی را طوری تربیتکرده بود که از همان سنین نوجوانی عاری از هرگونه اخلاق و رفتار کودکانه بود و مثل مردان بزرگ عمل میکرد.
شفیعزاده، فردی خونسرد، مدیر و کمحرف بود و تا زمانی که احساس نیاز نمیکرد لب به سخن نمیگشود.
برادرش میگوید:
در نبود ایشان احساس کمبود داشتیم. حسن آقا به محافل آموزش قرآن و مجالس مذهبی میرفت و در اینگونه برنامهها همراه او میرفتم. باهم ورزش میکردیم. طوری به او علاقهمند شده بودم که او را برای خود الگو قراردادم.
یکبار در همان دوران نوجوانی در درگیری که بین مسلمانان و بهاییهای محله به وقوع پیوست، شرکت جست. علت درگیری آن بود که عدهای از اهالی در ساختمان بهاییها در خیابان صائب (فعلی) اسناد و مدارکی دال بر خیانت آنها پیداکرده بودند و این مسئله منتهی به درگیری و زدوخورد طرفین شد.
یکی دیگر از اقدامات وی در ایام جوانی این بود که در مقابل سینما کریستال تبریز میایستاد و جوانانی را که میخواستند برای دیدن کنسرت خوانندهای وارد سینما شوند، نصیحت و نهی از منکر میکرد که صحبتهای او سبب شد جمعی از رفتن به کنسرت امتناع کنند.
حسن، بلافاصله پس از گرفتن مدرک دیپلم در 16 بهمن 1355 به خدمت سربازی رفت. دوره آموزش نظامی را در پادگان عجبشیر گذراند و پسازآن به تبریز انتقال یافت و بقیه دوره سربازی را در آنجا گذراند. در گروهان محل خدمت او افراد باسواد کم بودند به همین دلیل به سمت کمک منشی گروهان انتخاب شد و از این فرصت استفاده کرده و کلاس خداشناسی بر پا کرد. همچنین با یاری فرمانده گروهان نمازخانهای در پادگان دایر کرد. نماز را اول وقت میخواند و به سؤالات شرعی دیگر سربازان پاسخ میداد.و با آغاز حرکت مردمی بر ضد رژیم پهلوی، شفیعزاده به پخش اعلامیههای حضرت امام خمینی پرداخت.گهگاه از راهی مخفی از پادگان خارج میشد و بعد از تغییر لباس به جمع تظاهرکنندگان میپیوست.
با اوجگیری درگیریها با علمایی چون شهید آیتالله سید اسدالله مدنی و شهید آیتالله سیدعبدالحسین دستغیب در تماس بود و بهمنظور خنثی کردن تبلیغات حکومتنظامی از آنها دستور میگرفت. باوجود فرمان امام مبنی بر ترک پادگانها همچنان در پادگان ماند چراکه قصد داشت از اقدامات ارتش علیه مردم باخبر گردد.
شفیعزاده در مراسم عزاداری امام حسین (ع) نقشه مقابله با رژیم را طراحی کرد اما قبل از هر اقدامی ضداطلاعات باخبر شد و پس از دستگیری، او را به پادگان مرند تبعید کردند. درحالیکه طبق قانون، مجازات سنگینتری را میبایست متحمل میشد.
در 16 بهمن 1357 خدمت سربازی شفیعزاده به پایان رسید.
در 21 بهمن همان سال عازم تبریز شد و با باز شدن درب پادگانها او و عدهای از دانشجویان تبریز اقدام به جمعآوری اسلحه کرده و گروه مسلحی جهت دستگیری ضدانقلاب و ساواکیها سازماندهی کردند. در مسجد آیتالله انگجی کلاسهای آموزش نظامی ترتیب داد و به همراه چند تن از دوستان "سپاه توحیدی" را پایهریزی کرد. بعدها سپاه توحیدی در تشکیلات سپاه پاسداران تبریز ادغام شد و او بهعنوان مسئول عملیات سپاه تبریز در سرکوبی اشرار آذربایجان و حزب خلق مسلمان نقش فعال داشت.
همچنین به خاطر علاقهای که به آیتالله مدنی داشت مسئولیت حفاظت از خانه ایشان را به عهده گرفت. یکی از یارانش میگوید:
در غائله خلق مسلمان به همراه برادر "ابوالحسن آلاسحق" و تنی چند از پاسداران باتدبیری خارقالعاده در مقابل حزب خلق مسلمان ایستادگی کرده و نقاط حساس چون صدا و سیما را آزاد کردند.
شفیعزاده همچنین در عملیات نهایی علیه حزب خلق مسلمان که باهم یاری سپاه پاسداران، پایگاه دوم شکاری نیروی هوایی و کمیته انقلاب اسلامی
طراحیشده بود شرکت جست. پس از ختم غائله، او و سایر همرزمانش به پاکسازی روستاها از فئودالها و خوانین مشغول شدند و دریکی از این درگیریها مجروح شد.
در همین دوران، شفیعزاده به دلیل وجود مشکلات اقتصادی، طرحی در این خصوص به شورای فرماندهی سپاه تبریز ارائه کرد و با موافقت شورا طرح به شورای انقلاب ارسال شد. طرح مورد موافقت شورا و آیتالله دکتر بهشتی قرار گرفت و مبلغ پنجاه میلیون ریال در اختیار سپاه قرار گرفت که با این بودجه "واحد رفاه سپاه" تشکیل شد. مسئولیت نظارت بر توزیع اقلام موردنیاز مردم به عهده خود شفیعزاده گذاشته شد. در توزیع کالا بهشدت سختگیری میکرد و در همین راستا موجبات عزل یکی از مسئولان شهر را که شش کارتن پودر رختشویی برداشته بود فراهم آورد.
مدتی بعد عازم ارومیه شد و در کنار شهید مهدی باکری به سرکوب ضدانقلاب منطقه و پاکسازی مناطق مرزی چون سرو، سلطانی، حسنلو، شپیران و ترگور پرداخت و در پاکسازی منطقه سرو مسئولیت محور عملیات را بر عهده داشت. او توانست در تشکیلات حزب دمکرات رخنه کند و موجب دستگیری و اعدام تعدادی از آنها شود.
در سال 1359 در منطقه سلماس نیروهای سپاه با تعدادی از عناصر انشعابی کنگره چهارم حزب دمکرات در کنار هم مستقر بودند و شفیعزاده فرمانده بود. در ارتفاعات اللهاکبر قبل از عملیات یکی از افراد نفوذی حزب دمکرات، شفیعزاده را خلع سلاح کرده و به گروگان گرفت و اینزمانی بود که "کنگره چهارمیها" تغییر موضع داده بودند. عاقبت او را در اطراف هشتیان رها کردند و شفیعزاده پیاده خود را به پایگاه رساند و وضعیت منطقه را تشریح کرد. با دستور وی لودری اطراف پایگاه را (پاسگاه ژاندارمری) خاکریز زد تا از حمله دشمنان در امان باشند.
با شروع جنگ تحمیلی، شفیعزاده راهی جبهه نبرد شد. در آن زمان خرمشهر سقوط کرده و آبادان در محاصره دشمن بود. مهدی باکری و حسن شفیعزاده با یک قبضه خمپاره 120 میلیمتری مأمور شدند تا به آبادان بروند. آنها با زحمات بسیار از طریق ماهشهر به جبهه آبادان رسیدند. مهدی باکری فرمانده این قبضه و شفیعزاده دیدهبان آن بود و سهمیه آن روزی سه گلوله خمپاره بود.
در 30 خرداد 1360 دکتر مصطفی چمران نماینده امام و فرمانده ستاد جنگهای نامنظم به شهادت رسید و مسئولان به این نتیجه رسیدند که ستاد جنگهای نامنظم تحت نظر بسیج و با فرماندهی حسن شفیعزاده به فعالیتهای خود ادامه دهد. بدین ترتیب او مسئول سازماندهی و ادغام نیروهای جنگهای نامنظم در نیروهای بسیج شد. در همین زمان سازماندهی توپخانه سپاه را پیشنهاد کرد. شفیعزاده در پاسخ به سؤال یکی از دوستانش که چه شد به فکر تشکیل توپخانه افتادی، گفت:
ما وقتی به جنوب اعزام شدیم روزهای اول جنگ بود... در آبادان ساختمانی دوطبقه بود و بهعنوان دیدهبان به داخل ساختمان رفتم. وقتی وسعت و شدت آتش دشمن را دیدم پیش خود فکر کردم که بین چهار خمپاره و امکانات عظیم دشمن توازن وجود ندارد. آن موقع احساس کردم به سلاح دیگری نیاز داریم.
شفیعزاده به نیروهای خود فرمان داده بود از تردد به آن ساختمان دوطبقه خودداری کنند. اما عاقبت ساختمان توسط دشمن شناسایی و با خاک یکسان شد و شفیعزاده بهناچار در خط مقدم مستقر گردید.
وی در به کار انداختن تانکهای چیفتن که هنگام عقبنشینی از خرمشهر به عقب برگردانده شده بودند تلاش بسیار کرد.
سردار مرتضی قربانی درباره آن روزی که شفیعزاده در ساختمان دوطبقه مشغول دیدهبانی بود، چنین میگوید:
درودیوارهای آنجا با تخته پوشانده شده بود. روی بشکهای که پر از خاک بود، ایستاده و چشم از موضع عراقیها برنمیداشت... یک گلوله تانک خورد به بشکه و آن را منهدم کرد و موج انفجار او را از جا کنده و به میان اتاق پرت کرده بود. بهشدت از ناحیه سر و بازو زخمی شده بود. میان اتاق افتاده بود و خون از سرش جاری بود. ولی در همان حال که افتاده بود روی زمین دفترچه قرمز رنگی دستش بود و با خودکار رویش چیزی مینوشت... در دفترچه نوشته بود: «درود بر امام امت، به خانوادهام توصیه میکنم همیشه در صحنه باشند. از کشور خود دفاع کنند و به ندای امام لبیک بگویند...» او را به زحمت و با یک فرغون از منطقه خارج کردیم و سه روز بعد با سری باندپیچیشده برگشت و در برابر اعتراض ما که چرا به خانه نرفتی، گفت: «باید برمیگشتم. اینجا خانه من است.»
بعد از عملیات در فروردین 1361 غنائم زیادی به دست سپاه و ارتش افتاد. با هماهنگی سپاه و فرماندهی نیروی زمینی ارتش قرار شد که توپخانه لشکر 77 آموزش تعدادی از پاسداران را به عهده بگیرد. شفیعزاده تعدادی از نیروها را به آموزش آورد. کلاسهای آموزش در تپه شوش تشکیل شد. پس از تشکیل یگان توپخانه سپاه، شفیعزاده دستور داد تا پوکه گلولههای توپ را دور نریزند.
محسن رفیقدوست - وزیر وقت سپاه - به خاطر این عمل از توپخانه سپاه تقدیر کرد.
سردار رحیم صفوی دراینباره میگوید:
ما در اوایل جنگ تا زمان حصر آبادان، اصلاً توپخانه نداشتیم و سردار شفیعزاده به ما پیشنهاد توپخانه را دادند تا در لشکرها واحدهای توپخانه ایجاد کنیم و ایشان ابتکار عمل را در دست گرفت و از سال 1362 مرکز آموزش توپخانه را تشکیل داد که بعدها تبدیل به دانشکده توپخانه شد. تا عملیات فتح خیبر دشمن بهوسیله توپخانه به ما ضربه میزد ولی در عملیات "فتح فاو" شفیعزاده تلافی همه اینها را درآورد.
تلاش در مناطق مختلف مانع از عبادت و بندگی او در برابر خداوند نبود. سر شب از خط مقدم جبهه به اهواز میآمد و تمام شب را در خفا به دعا و نماز میگذراند. در سال 1362 در عملیات خیبر در جزیره مجنون باتدبیر شفیعزاده چند قبضه توپ با هاورکرافت به جزیره انتقال داده شد. شخصاً به رزمندگان در بارگیری هاورکرافت کمک میکرد و عمل او باعث شد تا چند تن از فرماندهان آتشبارهای جزیره نیز به کمک برادران سپاه بیایند.
او اولین کسی بود که در سپاه، ساخت سلاح و مهمات در داخل کشور را پیشنهاد کرد. گروهی را برای طراحی و ساخت توپ "122 مم" به اراک اعزام کرد. این کار باهمیاری کارخانه ماشینسازی اراک انجام شد. بعدها کاتیوشای 122 نیز به دستور شفیعزاده نمونهسازی شد.
یکی از همرزمانش درباره شفیعزاده اینگونه میگوید:
مرداد سال 1364 بود... آن موقع حقوقها کامپیوتری شده بود. حقوق شفیعزاده آن موقع 5000 تومان بود و بیشتر آن را هم در راه جنگ خرج میکرد. یک روز رفتم سراغش و از او خواستم تا حقوقش را افزایش دهم. گفت: «اصلاً کی به شما گفته حقوق مرا زیاد کنید؟» هرچقدر اصرار کردم بیفایده بود و این در حالی بود که فرماندهی توپخانه سپاه را بر عهده داشت.
یعقوب زهدی - همرزم وی در توپخانه - میگوید:
در موقع عملیات اگر کسی میخواست سراغ شفیعزاده را بگیرد قطعاً جایی که مخاطرهآمیزتر و فشار دشمن زیادتر بود، باید به دنبال او میگشت. او گمنام میزیست.
حسین شفیعزاده (برادرش) میگوید:
در طول مدت حضور در جبهه دو بار او را دیدم یکبار زمانی بود که برای دیدنش به پادگان حبیباللهی رفتم و سراغش را گرفتم. دوستانش گفتند: «اگر او را پیدا کردی سلام ما را هم به او برسان.» بار دوم در قرارگاه کربلا بدون هیچ تکلفی در کنار سایر نیروها در آن گرمای سوزان جنوب در سنگر خوابیده بود درحالیکه روزنامه رویش انداخته بود و گفتند: «شب نخوابیده و خیلی خسته است.»
جنگ را بالاترین مسئولیت زندگی خود میدانست به همین جهت ازدواج نکرد.
پیش از عملیات والفجر 8 مشکلات و کمبودهای بیشماری وجود داشت. باوجوداین شفیعزاده در جلسهای همه را راضی کرد تا بعد از فتح فاو برای پرسنل توپخانه سنگر آماده کند. در عملیات والفجر 8 لشکر گارد ریاست جمهوری عراق قبل از آنکه به کارخانه نمک شهر فاو برسد متلاشیشده بود و توپخانه آنچنان در ابتدای عملیات از رزمندگان حمایت کرده بود که نیازی به ساختن خاکریز نبود. در هفت روز اول عملیات، توپخانه توان پاتکهای دشمن را گرفته بود. حدود 38 گردان توپخانه قبل از شروع عملیات در نخلستانها مستقرشده بودند. طبق دستور شفیعزاده در شب اول بیش از پانزده گردان توپخانه از دل نخلستانها بیرون نیامد. پنج گردان دیگر اضافه شد و بهاینترتیب در شب آخر با سیوهشت گردان دشمن کوبیده شد، بیآنکه دشمن از طرح حسابشده مطلع گردد. نظر شفیعزاده این بود که: «نباید بگذاریم دشمن بفهمد استعداد ما چقدر است. باید دشمن را فریب دهیم.»(تاجریان:یگانهای توپخانه سپاه که ۱۷ گردان بود یک شب قبل از عملیات به جزیره آبادان منتقل و در نخلستانهای اروند و بهمن شیر استتار شدند.
۱۵ گردان توپخانه ارتش که در منطقه جوفیر مستقر بودند شب عملیات بعد از شروع تک به جزیره آبادان منتقل شدند-جمع توپخانه در والفجر۸ هم ۳۲ گردان بود)
در طی آن عملیات شفیعزاده بهسرعت خود را به دیدگاه رساند تا عملکرد توپخانه را از نزدیک ببیند. هواپیماهای دشمن مواضع خودی را بمباران میکردند. شفیعزاده بهسرعت مواضع حساس دشمن را شناسایی کرد و از دکل هجده متری که دشمن اطراف آن را بهشدت میکوبید بالا رفت و مواضع دشمن را بهدقت شناسایی کرد. آتش توپخانه دقیقاً توسط او هدایت شد و بر سر نیروهای عراقی فرود آمد. وی در جلسه مسئولان توپخانه در تاریخ 5 آبان 1365 گفت: «در عملیات والفجر 8 آتشی ریختیم که تا آن زمان نه عراق آن آتش را دیده بود و نه ما اجرای آتش کرده بودیم.»
وی ماهها قبل از عملیات، منطقه را شناسایی و برای مواضع توپخانه طرحهای دقیقی تهیهکرده بود بهگونهای که در طی عملیات والفجر 8 عقبه دشمن به طول پنجاه کیلومتر در تیررس توپخانه بود. نیروهای رزمی دشمن تا به خط مقدم میرسیدند عملاً نابود میشدند. به عبارتی جاده مهم بصره تا فاو به قتلگاه عراقیها مبدل شده بود.
ابتکارات و اندیشه نظامی شفیعزاده یکی از عوامل مهم پیروزی عملیات والفجر 8 بود و عملیات توپخانه سبب شد دشمن ابتکار عمل خود را از دست بدهد.
نقل است که در قرارگاه کربلا دشمن اقدام به بمباران شیمیایی کرد. همگی نیروها ماسک ضد شیمیایی داشتند غیر از یک نفر که شفیعزاده فوری ماسکش را درآورد و به او داد.
بعد از پیروزی رزمندگان قرار شد برای فرماندهان یگانها هدیهای تهیه شود. مسئول تدارکات یک دستگاه تلویزیون به شفیعزاده داد. او نپذیرفت و تلویزیون را از پشت ماشین برداشت و زمین گذاشت. مسئول تدارکات تلویزیون را پشت ماشین گذاشت. این کار چند بار تکرار شد و عاقبت نظر شفیعزاده غالب آمد. او گفت:
میدانید، ناخالص بودن عمل، نقطه شروعی دارد. من نخواستم این عمل نقطه شروعی در زندگی من باشد، میخواهم ذرهای ناخالصی در عملم نباشد.
روزی از پالایشگاه تبریز از شفیعزاده خواسته شد تا پدافند آنجا را بررسی نماید چراکه تا آن روز، پالایشگاه تبریز بارها توسط دشمن هدف قرارگرفته بود. شفیعزاده گفت: «در صورتی به آنجا میآید که به کسی نگویند او دارای چه سمتی است.» و خواست او را یک بسیجی خطاب کنند. بهطور ناشناس نقاط مختلف پالایشگاه را بازدید کرد و طی جلسهای با مسئول پدافند نقاط ضعف کار را مشخص کرد. مدتی پس از اجرای طرح دو فروند از هواپیماهای دشمن توسط پدافند پالایشگاه سرنگون شدند. بهغیر از دو نفر هیچکس تا قبل از شهادت شفیعزاده مطلع نشد که چه کسی در این کار دست داشته است.
در عملیات کربلای 5 نیروهای خودی کاملاً به تجهیزات و نیروی سازمانیافته شفیعزاده متکی بودند. طراحی دقیقی در توپخانه صورت گرفته بود. برای اولین بار نقاط مهمی مانند قرارگاه سپاه دوم عراق و بیش از هشتاد فروند کشتی که مثل قوطی کبریت در اروندرود کنار هم چیده و استتار شده بودند، هدف توپخانه سپاه قرار گرفتند. جبهه ابوالخصیب با توپهای خودی کاملاً شخمزده شد و خط مقدم تا قرارگاههای دشمن هدف توپهای سپاه بود. در طی عملیات کربلای 5 دشمن قصد داشت به خط لشکر 10 سیدالشهدا حمله کند. شفیعزاده با هماهنگی توپخانه مواضع دشمن را زیر آتش شدید گرفت بهطوریکه در ظرف مدت کوتاهی بیشتر افراد دشمن کشته و مجروح شدند. پس از خاتمه عملیات، شفیعزاده بهاتفاق یک موتورسوار به خط مقدم جبهه رفت تا از نزدیک منطقه را شناسایی کند. در جریان شناسایی تیری به دستش اصابت کرد.
در عملیات کربلای 7 عراق با تعداد زیادی تانک به منطقه جنوبی کانال ماهی آمده بود. شفیعزاده یگانهای توپخانه را به حالتی آرایش داد که هماهنگ باهم در یکزمان شلیک کنند و در هر بار حدود هزار گلوله در یک منطقه فرود آید. به همین ترتیب چند پاتک سنگین عراق در همانجا مهار شد.
سردار شوشتری درباره نحوه شهادت شفیعزاده میگوید:
روز ششم اردیبهشتماه 1366 در طی عملیات کربلای 10 در منطقه غرب شفیعزاده میخواست به دیدن برادر محتاج، فرمانده قرارگاه برود. منطقه ناآرام بود و گلولههای توپ از هر طرف به زمین میخورد و شفیعزاده مستقیم به جلو میرفت. در نزدیکی قرارگاه شهید داوود آبادی، یک دوراهی ایجاد شده بود. یک راه بهسوی قرارگاه و یک راه به سمت خطوط پدافندی میرفت. دشمن آنجا را شناسایی کرده بود و از ارتفاعات آسوس، گوجار و شیخ محمد، به آنجا دید داشت و آتش سنگینی را در آن حوالی میریخت. ایستادیم و منتظر ماندیم تا منطقه کمی آرام شود. در همین حال و وضع شفیعزاده رسید. به او گفتم: آتش توپخانه دشمن زیاد است بهتر است کمی صبر کنید. وی گفت: «به آقای عباس محتاج قول دادهام باید بروم. توپچی که از گلوله توپ نمیترسد.» بعد خندید و گفت: «نباید روحیه خود را باخته و ضعف به دل خود راه دهیم.» تصمیمش را گرفته بود و معلوم بود که هراسی از کشته شدن در راه خدا ندارد.
در آن وضعیت او رفت، فقط بهاینعلت که به آقای محتاج قول داده بود. مدتی بعد از دوستان دیگر و برادر محتاج سراغ او را گرفتیم. کسی از او خبری نداشت و آقای محتاج همفکر میکرد که شفیعزاده برای سرکشی به توپخانه 25 کربلا رفته است. ساعت یک بعد از نصف شب به قرارگاه خبر دادند که یک نفر در اورژانس به هوش آمده و میگوید که برادر شفیعزاده شهید شده است. متأسفانه نرسیده به قرارگاه شهید داوود آبادی، گلوله توپی روی قسمت جلو ماشین دقیقاً زیر پای شفیعزاده اصابت کرده بود.بدن شفیعزاده در اثر اصابت گلوله توپ قطعهقطعه شد.
کاظم بختیاری - یکی از همرزمانش - دراینباره میگوید:
گلوله توپ خورده بود به برفپاککن ماشین، تنش قطعهقطعه شده بود. تکههای بدن شفیعزاده را جمع کردم... سقف ماشین حدود بیست متر آنطرفتر افتاده بود. گریه و ناله میکردم. زار میزدم، خدایا هر که را دوست داری او را بیشتر مورد محبت خود قرار میدهی.
شفیعزاده درباره انگیزه آمدنش به جبهه میگفت:
من به جبهه نبرد حق علیه باطل آمدهام تا جان خود را بفروشم. امیدوارم خریدار جان من تو باشی. بهحق محمد و آلش مرا زنده به شهر و دیارمان برنگردان... دلم میخواهد که در آخرین لحظههای زندگیام، بدنم و جسمم آغشته به خون درراه تو باشد، نه راه دیگر.
جنازه شهید پس از تشییع در گلزار شهدای تبریز به خاک سپرده شد. پس از شهادت شفیعزاده دوستان بسیار نزدیک او فهمیدند که او فرمانده توپخانه سپاه پاسداران انقلاب اسلامی بوده است، حالآنکه تا قبل از آن او را یک پاسدار ساده جبههها میدانستند. سردار محسن رضایی فرمانده کل سپاه پاسداران انقلاب اسلامی میگوید: «آذربایجانیها توپخانه سپاه را درست کردند و در حقیقت شهید شفیعزاده بنیانگذار توپخانه سپاه بود.»
سردار یعقوب زهدی جانشین فرمانده توپخانه سپاه در دوران دفاع مقدس، نحوه خاکسپاری شهید «حسن شفیع زاده» فرمانده توپخانه سپاه پاسداران در دوران دفاع مقدس در جمع شهدای قدیمی وادی رحمت تبریز را اینگونه روایت کرد:
هشتم اردیبهشت 1366 حسن شفیع زاده فرمانده توپخانه سپاه در منطقه عملیاتی مائووت (عراق) براثر اصابت گلولۀ توپ دشمن به خودرویش به فیض عظمای شهادت نائل آمد. به دلیل اینکه عقبه معراج شهدای قرارگاه نجف در باختران بود پیکر مطهر شهید آنجا منتقل شد، لذا یافتن جنازه و هماهنگی انتقال آن به تبریز سه روز طول کشید. صبح یازدهم اردیبهشت پیکر شهید در غسالخانه وادی رحمت آماده شد و با حضور جمعیت عظیمی از همرزمان و یاران و همشهریان تشییع آغاز شد.
مردم تکبیرگویان تابوت را روی دست به جلو میبردند، ناگهان بطور خودجوش وارد قطعه قدیمی شهدا شدند. درحالیکه این قطعه پر شده بود و آخرین شهدای دفن شده متعلق به سال 62 و عملیات خیبر بودند.
پس از چند بار دور زدن، تابوت را روی زمین گذاشتیم و تشییع کنندگان مشغول نوحه سرائی و سینه زنی شدند. در عقب جمعیت دوستان را صدا زدیم و محل قبر را جویا شدیم. معلوم شد قبری در آن قطعه آماده نشده است و هر کدام فکر میکردیم دیگری در جریان است.
مرد میانسالی که در آن نزدیکی صحبتهای ما را شنیده بود و متوجه مساله شد. جلو آمد و گفت: «فرزند شهید من در این قطعه است و من قبر کنار او را خریدهام تا اگر خودم یا فرزند دیگرم توفیق شهادت پیدا کردیم در کنار وی دفن شویم ولی حالا که دیدم مشکل برای این مراسم با عظمت شهید پیش آمده آن قبر را تقدیم این شهید میکنم. با تشکر از عنایت الهی و ایثار آن مرد بزرگ سریعاً به دفتر وادی رحمت مراجعه کردیم و با انجام امور اداری به حفر قبر اقدام کردیم. در حین این مدت که شاید نیم ساعتی طول کشید مراسم ادامه داشت به طوریکه غیر از ما چند نفر کسی متوجه ماجرا نشد و اوضاع در مسیر طبیعی خودش پیش رفت. شاید شهید شفیع زاده که از السابقون بود و از اول انقلاب و دفاع مقدس همیشه پیشتاز بود دوست داشت در جمع شهدای اولیه باشد و خود تشییع را اینگونه هدایت کرد.
وقتی دفن انجام گرفت و مراسم به پایان رسید و اطراف مزار شهید آرام تر شد. خانمی جلو آمد و سوال کرد این شهید کیست و چه مسئولیتی در جبهه داشته است. گفتیم فرمانده توپخانه سپاه بود. جویای علت این سوال شدیم که پاسخ داد: «چون میدانم این شهید خیلی مقام عالی دارد.» گفتیم: «شما از کجا میدانید؟» گفت: «من مادر شهید مزار کنار شهید شفیع زاده هستم. دیشب فرزندم را خواب دیدم که با وضع و لباس مرتب آمده بود. سوال کردم چه خبر است. پسرم گفت: مگر شما مطلع نیستید، یکی از فرماندهان والامقام مهمان ما است و ما همگی به استقبال وی آمدهایم. شهید بهشتی، شهید مدنی، شهید چمران و ... همه بزرگان ما هم برای پیشواز آمدهاند و ما سه روز است که منتظریم (از شهادت حسن تا دفن سه روز فاصله افتاده بود). به همین خاطر من امروز آمدم تشییع شهید که ببینم آن مقام بزرگ شهر ما که هیچکس او را نمی شناسد کیست.
خاطرۀ حمیدرضا زمانیان:
شهریور ماه سال1363 بعداز عملیات خیبر بود، با توجه به پیروزی رزمندگان اسلام و تهدید جادۀ بصره - العماره، دشمن در موضع ضعف قرار گرفته بود، لذا استکبار جهانی به فکر چاره افتاد و تهدیدات خودش را از خلیج فارس شروع کرد. قرار شد سپاه در آن منطقه حضور پیدا کند و آمادگی دفاع از جزایر ایرانی خلیج فارس را داشته باشد. همزمان به فرماندهان توپخانۀ سپاه دستور داده شد که جزایر و وضعیت منطقه را شناسایی کنند. مسئولان توپخانه و دیدهبانی لشکرها و گروههای توپخانه به اتفاق سرداران شهید حسن شفیعزاده (فرمانده توپخانه سپاه) و حاج مصطفی تقیجراح با هواپیمای130 C از اهواز به بندرعباس و از آنجا با لنج به جزایر رفتیم. اولین جزیره، لارک بود. آن زمان در اطراف این جزیرۀ کوچک که سکنۀ زیادی نداشت، نیروهای جهاد سازندگی مشغول احداث جاده بودند. ما چون وسیلۀ نقلیهای در اختیار نداشتیم، بهوسیلۀ کمپرسی جهاد، اطراف جزیره را گشت زدیم و کار ِشناسایی منطقه را انجام دادیم. جوّ بسیار دوستانه، صمیمی و خوبی بود، فرقی نمیکرد که فرماندۀ توپخانه باشی یا مسئول دیدهبانی یک تیپ و یا یک نیروی عادی، همه در کنار هم برای یک هدفِ واحد تلاش میکردند.
افراد داخل عکس: از راست ردیف بالا ایستاده، نفر اول سردار شهید حاج مصطفی تقیجراح، نفر سوم سردار شهید حسن شفیعزاده. ردیف وسط، از چپ، نفر دوم سرهنگ پاسدار دکتر محسن حاجی بابایی. ردیف پایین، از راست، نفر دوم سردار محمود چهارباغی، نفر چهارم سرهنگ پاسدار حمیدرضا زمانیان (راوی این خاطره)، نفر پنجم سرتیپ رضا صادقی، نفر ششم سرهنگ پاسدار مسعود یوسفی.
****
روایت سردار مرتضی قربانی
از جر و بحث تا رفاقت:
مرتضی قربانی، فرمانده لشکر ۲۵ کربلا در دوران دفاع مقدس در خاطراتش از نخستین روزهای جنگ و مقاومت شهری در برابر نیروهای بعثی در آبادان، در خصوص نحوه آشنایی و شروع رفاقتش با حسن شفیعزاده میگوید: «بچهها را توی ساختمانهای ایران گاز (دو، سه کیلومتری جاده آبادان- ماهشهر) مخفی کردم و با دو تا از بچههای دیگر از زیر لولههای نفت، دولا، دولا رفتیم؛ ببینیم دشمن کجاست، که به یک جاده رسیدیم.
جاده مورب بود و به سمت جاده قفاص میرفت. دیدم آنجا یک نفر نشسته است و دارد دعا میکند. من جاخوردم و گفتم این کیه؟
رفتم کنارش و اسلحه را آماده کردم. دیدم اسلحه دارد، دوربین و یک بی سیم هم دارد. گفتم: قف. ترک بود، گفت: نمن؟ گفتم کی هستی؟ گفت شفیع زاده ام. گفتم از کجا آمدهای؟ گفت: از سپاه تبریزم. گفتم با اجازه چه کسی اینجا آمدهای؟
حالا من هم دفعه اولم بود آنجا رفته بودم. قلدری میکردم که چرا اینجا آمدهای! گفت، ما دیدبانیم. به تو چه که من برای چه اینجا آمدهام؟ ما سپاه تبریزیم و بنا کرد؛ جسورانه با من برخورد کردن.
خلاصه نشستم پیشش و دیگر باهم رفیق شدیم. فاصله ما با عراقیها ۴۰۰ متر بود. او تکوتنها آمده و آنجا نشسته بود. با خدا ارتباط برقرار کرده بود. مهدی باکری، مهدی امینی و...، فکر میکنم حدود ۱۰ تا ۱۸ نفر دیگر هم بودند که از تبریز آمده بودند.
آنها به سپاه آبادان آمده بودند و سپاه آبادان راهنماییشان کرده و گفته بود به جاده آبادان-ماهشهر بروند. آنها هم آمده بودند و صرفاً ادواتشان را مستقر کرده بودند.
ما هم ادواتمان را آوردیم، اما داخل منطقه نبردیم. بردیم در آبادان، چون دیدیم آنجا، جاده آسفالت است و با تانک، پنجدقیقهای میآیند، ما را جمع میکنند. همه را یکدفعه توی آبادان بردیم.
مگر مال پدرت هست!
یک بیسیم و یک دوربین برداشتیم. رفتیم آنجا (محل اولین ملاقات). دیدم حسن شفیعزاده نیامده است. ما دیگر ننشستیم و برگشتیم آمدیم.
جلوتر یک گاراژ بود. از داخل این گاراژ سروصدا میآمد. رفتم دیدم حسن شفیعزاده است. رفته بود داخل گاراژ و نزدیک ورودی گاراژ، سمت راست توی یک اتاق، یک سوراخ درست کرده و دو تا بشکه روی همدیگر گذاشته بود. یکتخته هم روی بشکهها گذاشته و روی آن نشسته بود و بابی سیمش دیدبانی میکرد.
برای آنجا آتش درخواست میکرد. گفتم: برادر، چطوری؟ خوبی؟ شروع کرد سربهسر من گذاشتن. گفتم من میخواهم بیایم پیش تو؛ دیدبانی کنم. گفت نمیشود بیایی اینجا. گفتم مگر مال پدرت است که نمیشود بیایم. از بشکهها رفتم بالا.
جایت بد است آقای ترک!
یک رسولی نامی هم بابی سیم آن پایین ایستاده بود. نشستم کنار شفیعزاده و گفتم، برو آنطرف. یکخرده هلش دادم و گفتم برو آنطرف.
هم سن و سال هم بودیم، اما ماشاالله قدش رشید و قیافهاش پهلوانی بود. من هم ورزشکار بودم. حالا اگر دعوایی، چیزی میشد، از پس او برمیآمدم. بله. آمدم کنارش نشستم و گفتم جایت بد است آقای ترک. هنوز اسمش را نمیگفتم، میگفتم آقای ترک. گفتم اینجا جایت بد است. عراقیها اینجا را میزنند. گفت توکاری به این کارها نداشته باش. کار خودت را بکن.
ما آمدیم یک درخواست گلوله کردیم و این گلوله آمد صاف وسط تانک سوخته خورد و تانکر گاز آتش گرفت. آتش عظیمی برپا شد. من نگاه کردم، دیدم همه تانکهای عراقی دارند از مواضعشان بالا میآیند. به شفیعزاده گفتم بپر پایین. الآن است که ما را بزنند. گفت، نه برو، برو.
من را از آنجا به پایین فرستاد. آمدم پایین و رفتم گوشه گاراژ که توالت بود، یک تیر زدم، دیوار را سوراخ کردم و رو به عراقیها ایستادم و مشغول دیدبانی شدم. هر وقت عراقیها، یکدفعه ۷،۸ تا تیر تانک شلیک میکردند، از توالت میدویدم بیرون، میخوابیدم و موضع میگرفتم.
نجات جان شفیعزاده
حسن شفیعزاده هنوز نمیدانست تیر تانک چه کاراییای دارد. یکدفعه دیدم با تیر تانک، توی اتاقی که حسن شفیعزاده آنجا بود، زدند و دود و خاک بلند شد. دویدم آمدم بیرون. دیدم آنجا پر از خاک و دود است و شفیعزاده توی آن اتاقک دارد ناله میکند؛ آی، آی. عراقیها زده بودند، همان گوشه که او نشسته بود. کار خدا، به او نخورده بود. به تختهها خورده بود. به بشکهها خورده بود و بشکهها از زیر پایش دررفته بودند و او با تختهها و بشکهها، روی زمین ولو شده و پیشانیاش شکافته شده بود و خون میآمد.
وصیتنامه نافرجام شفیعزاده
یک دفترچه کوچک تقویم داشت. یک خودکار هم داشت، خودکار بیک آبی بود. جلد دفترچه هم قرمز بود. دفتر را درآورده و نوشته بود، مادرم من در حال شهادتم. دیگر ساعتهای آخر است. داشت وصیتنامه مینوشت.
گفتم چکار داری میکنی؟ بلند شو بیا بیرون ببینم! دفترچه و خودکارش را گرفتم و کشیدمش بیرون. یک چفیه داشتم. درآوردم، سرش را محکم بستم و جلوی خونریزی اش را گرفتم. یک فرقون آنجا پیدا کردم. ماشین نبود،۳ کیلومتر هم راه بود.
شفیعزاده را داخل آن گذاشتم. سر و بدنش، عقب فرقون و پاهایش جلوی فرقون بود. بیحال شده بود. گفتم خودم میایستم، دیدبانی میکنم. به مسعود امامی گفتم، این را با سرعت بهجایی برسان که سوار ماشین شود. مسعود امامی هم بچه تیری بود. از بچههای احمدآباد اصفهان بود. او را سوار کرد و یا علی، با سرعت توی جاده اسفالت میآمد.
عراقیها شروع کردند به فرقون تیراندازی کردن و ماهم روی سر آنها آتش میریختیم، تا آنها رفتند.
الحمدالله صبح فردا یا پسفردای آن روز، دیدم سرش عمامه پیچ است و سرحال آمده است. خلاصه آنجا دیگر شفیعزاده با ما رفیق شد، چون جانش را نجات دادیم. رفیق شدیم؛ رفیق آنچنانی.
بعد در آن محور اولین خاکریز را بهصورت هلالی زدیم، یک خاکریز یک و نیم متری هلالی. همچنین سنگر سازی کردیم و آنجا شد خط ایستگاه ۷ آبادان.»
برگرفته شده از negin-iran.ir