سرداران آتش

یادواره شهدای توپخانه سپاه پاسداران انقلاب اسلامی

سرداران آتش

یادواره شهدای توپخانه سپاه پاسداران انقلاب اسلامی

سلام خوش آمدید
سیدمحی الدین اذان بگو!

شهید سیدمحی الدین احمدی  

نام پدر : آقا بابا    

عضویت : وظیفه  

تاریخ تولد: 11-4-1346شمسی 

محل تولد:اردبیل

 محل خدمت : تیپ توپخانه63 خاتم الانبیاء صلی الله علیه واله وسلم

گردان 15 قائم(عج)

توپخانه130میلیمتری

 آتشبارسوم

 تاریخ شهادت : 26-12-1364شمسی  

  محل شهادت : جزیره مجنون     

گلزارشهدا: روستای آتشگاه

اردبیل

بسم الله الرحمن الرحیم

خاطره جناب سرهنگ احمد صادقی در خصوص شهید سید محی الدین احمدی:


اواسط تابستان سال 1364 بود که ماموریت تامین آتش پشتیبانی بخشی از منطقه عملیاتی بدر به گردان ما محول گردید .  به همراه برادران آتشبار سوم گردان 15 قائم ( عجل الله تعالی فرجه الشریف ) تیپ مستقل توپخانه 63 خاتم الانبیاء (ص) در جزیره جنوبی مجنون مستقر شدیم . 

فرمانده  گردان 15 قائم ( عجل الله تعالی فرجه الشریف )برادری بود به نام رضا اردستانی ، بچه جواد آباد ورامین با قامتی کشیده ، شجاع و متواضع و در نهایت درجه سعه صدر .

مسئول آتشبار سوم هم برادری بود به نام  ابوالقاسم فاضلی ، اهل دماوند و بسیار در انجام وظیفه جدی و دقیق.

 موضع جدید مان حدودا 1500 متر مربع بود . از جاده خاکی که وارد موضع آتشبار می شدیم چهار قبضه توپ 130 میلیمتری کره ای به ترتیب از 1 تا 4 بصورت هلالی با فاصله تقریبی 150 متر از همدیگر مستقر شده بود .

سنگر استراحت بچه های هرقبضه با فاصله حدودا  70 متر عقب تر پشت همان قبضه قرار داشت . حسینیه آتشبار هم با متراژ 40 تا 50 متر در وسط موقعیت بنا شده بود ، چهار تا سوله را بهم چسبانده بودیم و در ورودی  را با جعبه مهمات 130 بصورت ال درست کرده بودیم تا در صورت اصابت گلوله های توپخانه دشمن ترکش وارد حسینیه نشود ، مراسم نماز جماعت ، زیارت عاشورا ، دعای کمیل و ....   در حسینیه برگزار می شد .

سنگر فرماندهی و سنگر هدایت آتش در ضلع جنوبی حسینیه قرار داشت . سنگر تبلیغات هم نزدیکترین سنگر به حسینیه بود . یک آقا سید بسیجی داشتیم به نام سید کاظمی ،حدودا 26 ساله با چهره نورانی و بشاش که هم پیشنماز بود و هم موذن ، هم برایمان قرآن می خواند و هم احکام می گفت ، هم کمیل می خواند و هم عاشورا ، هم نوحه می خواند و هم مصیبت و ...... موقع اذان صبح ، ظهر و مغرب با بلندگوی دستی اش اذان می گفت . زحمت برگزاری نماز جماعت و مراسمات حسینیه هم به دوش آقا سید بود .

 دور تا دور موقعیت را خاکریزی به ارتفاع تقریبی یک متر و نیم در بر گرفته بود . روزهای گرم و شرجی با پشه های گزنده گذر زمان را کند می کرد . چند تا تانکر آب بزرگ هم گوشه موقعیت گذاشته بودند ، یکی برای خوردن و بقیه برای شستشو و نظافت .

هر روز صبح با صدای اذان آقا سیدکاظمی از خواب بیدار می شدیم و بعد از گرفتن وضو می رفتیم حسینیه و نماز جماعت صبح را اقامه می کردیم . حدود شش ماه از استقرار ما در موقعیت جدید می گذشت ، هفته­ ای سه چهار بار بچه های دیده ­بان که روی دکلهای دیده­بانی با ارتفاع حدود 30 متر مستقر بودند از ما درخواست گلوله می کردند و اهداف دشمن را زیر آتش می گرفتند .

روزهای پایانی سال 1364 را می گذراندیم . دقیق تر بگویم روز1364/12/26 بود که با صدای اذان صبح بیدار شدیم با این تفاوت که صدا صدای سید کاظمی تبلیغات نبود .

برادری که اذان می داد معلوم بود اینکاره نیست ، صدایش هم تعریفی نداشت ؛ اما یک حال و هوای خاصی داشت . آقا سیدکاظمی را که دیدم پرسیدم (( امروز اذان را کی گفت ؟ )) گفت ((سید محی الدین )) پرسیدم : ( چرا ؟ ))  گفت : (( داستان داره ! )) .

اون روز نماز جماعت صبح را پشت آقا رضا اردستانی ( فرمانده گردان 15 قائم عج ) خواندیم ، آقا سیدکاظمی هم مثل هر روز زیارت عاشورا را خواند . 

از حسینه که می خواستم بیرون برم ، سید محی الدین را دیدم که جلوی در حسینیه خیلی جدی و سنگین ورزش می­کند طوری که زیر پیراهنش خیس عرق شده بود . با دیدن این شور و حال فکر کردم مرخصی  می خواهد برود یا امر خیری در پیش است ، یا خدمتش تمام شده که اینقدر سر حال است . گفتم (( سید سحر خیز شدی !! اذان میدی ، ورزش می کنی ، خیر باشه )) تبسمی کرد و با اشاره و زدن چند ضربه روی بازویش گفت (( دوست دارم بدنی را که در راه  خدا  می دهم قوی و ورزیده باشد . )

هنوز آفتاب طلوع نکرده بود که زنگ تلفن قورباغه ای سنگر استراحت به صدا در آمد .گوشی را که برداشتم ، بچه های هدایت آتش اعلام آماده باش و اجرای ماموریت کردند . با چهار تا از بچه ها رفتیم پای قبضه و یکی از گلوله هایی را که از قبل با گازوئیل شسته بودیم در جان لوله قرار دادیم ، سمت و زاویه را از هدایت آتش گرفتیم و روی قبضه بستیم و برای شلیک اعلام آمادگی کردیم . یکی دو دقیقه بعد با دستور دیده بان شلیک کردیم .

 گرد و غبار اولین شلیک ما هنوز ننشته بود که صدای سوت گلوله و پشت بند آن صدای انفجار در محوطه آتشبار پیچید . این اولین گلوله بود که در شش ماه استقرار ما در موضع آتشبار به زمین نشست . برگشتم پشت سرم را نگاه کردم ، گلوله جلوی حسینیه به زمین خورده بود و گرد و خاک همه جا را گرفته بود . سراسیمه خودم را به محل انفجار رساندم و از صحنه ای که دیدم شوکه شدم . سید محی الدین به پهلو افتاده بود روی زمین ، ترکش بزرگی قسمت پیشانی و بالای سرش را برده بود و مغزش ریخته بود روی زمین ، خون گرم  سرخ رنگش در کف زمین جاری بود . 

برای اینکه بچه ها با دیدن این صحنه روحیه خود را ازدست ندهند رفتم از داخل حسینیه یک پتو آوردم که بکشم روی شهید ؛ که آقای اردستانی با دست جلوی مرا گرفت . از نگاهش فهمیدم که باید صبر کنم . حدود دو دقیقه همه بچه ها دور شهید حلقه زده بودیم و در سکوت مطلق فقط نگاه میکردیم که ناگاه شهید از پهلو راست چرخید و با تبسمی ملیح به آرامی رو به قبله شد .

 آقای اردستانی بعد از آخرین حرکت شهید با متانت و آرامشی وصف ناپذیر گفت : (( حالا با این جسم خاکی هر کاری می خواهید بکنید بکنید ، ملائک روح شهید را با خود بردند . ))  پتویی را که آورده بودم روی زمین پهن کردم و به کمک برادران پیکر پاکش را روی پتو گذاشتیم و رویش را کشیدیم .

با شنیدن اذان ظهر وضو گرفتیم و رفتیم حسینییه برای نماز جماعت . آقا سیدکاظمی رفت جلو و بقیه پشت سرش صف کشیدند . همه دمق بودند ، چند ساعتی از وداع بچه های آتشبار با سید محی الدین نگذشته بود و هنوز در بهت سعادتش بودیم .  نماز ظهر تمام شد ، تسبیحات حضرت زهرا (س) و بعدش تعقیبات نماز ظهر .

 آقا سید بلند شد و ما هم پشت سرش برای اقامه نماز عصر . آقا سید برگشت و گفت : (( برادرا  لطفا بنشینند ، مطلبی هست که باید خدمتتان عرض کنم . همانطور که می دانید همیشه اذان را من می گویم ، خصوصا اذان صبح را .

امروز قبل از اذان صبح خواب عجیبی دیدم . در عالم خواب بانوی محجبه و نورانی به من گفت بگذارید امروز اذان صبح را پسرم سید محی الدین بگوید . بیدار که شدم اذان نشده بود رفتم وضو گرفتم و نشستم تا وقت اذان بشود که در حالت نشسته خوابم برد . برای دومین بار آن خانم بزرگوار را در عالم رویا دیدم که امر کرد و فرمود امروز پسرم سید محی الدین مهمان ماست بگوئید ایشان اذان صبح را بگوید . با دیدن دوباره خواب فهمیدم این یک رویای صادقه است . 

رفتم دوباره وضو گرفتم و آمدم حسینیه ، سید محی الدین مشغول نماز بود . کنارش نشستم تا نمازش تمام شود . سلام نماز را که داد گفتم: (( سید بلندگو را بگیر و برو بیرون اذان بگو . )) اولش سید قبول نکرد و گفت من تا حالا اذان نگفتم ، صدای درست و درمانی هم ندارم  و ....   ولی با اصرار من  قبول کرد و اذان گفت و همانطور که خواب دیده بودم به نماز ظهر نرسیده مهمان مادرمان حضرت زهرا سلام الله علیها شد .

آن روز روز عجیبی بود . اینکه سید محی الدین گفت : (( دوست دارم بدنی را که در راه  خدا  میدهم قوی و ورزیده باشد . )) اینکه آقا سید دو بار خواب آن خانم جلیل القدر را دیده بود ، اینکه بعد از شش ماه فقط یک گلوله در موضع آتشبار فرود آمد و سید را آسمانی کرد و .................

 

 

                                                             دفتر جمع آوری وحفظ آثار و اسناد

                                                              تیپ توپخانه 63 خاتم الانبیاء(ص)

 

 




















۲۵۱بازدید

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
سرداران آتش

"گاهی رنج و زحمتِ زنده نگهداشتن خون شهید، از خود شهادت کمتر نیست. رنج سی ساله امام سجّاد علیه الصّلاة والسّلام و رنج چندین ساله زینب کبری علیهاسلام از این قبیل است. رنج بردند تا توانستند این خون را نگه بدارند. بعد از آن هم همه ائمّه علیهم السّلام تا دوران غیبت، این رنج را متحمّل شدند. امروز، ما چنین وظیفه‌ای داریم. البته شرایط امروز، با آن روز متفاوت است. امروز بحمداللَّه حکومت حق - یعنی حکومت شهیدان - قائم است. پس، ما وظایفی داریم."



طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
آخرین نظرات