سرداران آتش

یادواره شهدای توپخانه سپاه پاسداران انقلاب اسلامی

سرداران آتش

یادواره شهدای توپخانه سپاه پاسداران انقلاب اسلامی

سلام خوش آمدید
شهید مدافع حرم،سید سجاد حسینی فرمانده گردان دیدبانی گروه توپخانه 15خرداد

شهید مدافع حرم،سید سجاد حسینی

تولد:1362/4/13

اصفهان-درچه

پاسدار

متاهل

فرمانده گردان دیدبانی گروه توپخانه 15خرداد

محل شهادت :سوریه-شهر حلب

تاریخ شهادت:1394/8/9

مزار: گلزار شهدای دینان

اصفهان-درچه

 

 
 

 
 
 

 
 

زندگی نامه:

شهید مدافع حرم سید سجاد حسینی فرزند یکی از جانبازان دفاع مقدس بود و در خانواده‌ای ایثارگر رشد کرد. او در ادامه زندگی با سعیده سادات حسینی فرزند شهید سیدباقر حسینی ازدواج می‌کند و همراهی و همسری این دو باعث می‌شود خانواده‌ای دوستدار و مدافع اسلام ناب محمدی تشکیل بدهند. چنانکه وقتی موسوم دفاع از حریم اهل‌بیت از راه می‌رسد، سید سجاد درنگ نمی‌کند و راهی می‌شود. محمد‌پارسا متولد ۷ فروردین ماه سال ۱۳۹۰ است. زمان شهادت پدرش چهار سال داشت. کوچک بود و از مأموریت پدرش چیزی نمی‌دانست. ۹  آبان ماه ۱۳۹۴ سجاد در سوریه به شهادت رسید. گویا او و دوستانش شب در کمین داعشی‌ها می‌افتند. سید سمت راست بدنش از سینه تا پهلو مورد اصابت چندین گلوله قرار می‌گیرد و به شهادت که آرزوی دیرینه‌اش بود می‌رسد. سید سجاد در تاریخ ۱۳ آبان ماه سال ۱۳۹۴ با استقبال پرشکوه مردمی در گلزار شهدای محله دینان از شهر درچه اصفهان به خاک سپرده شد

 

 

به گزارش صاحب نیوز ؛ شهید مدافع حرم سید سجاد حسینی فرزند یکی از جانبازان دفاع مقدس بود و در خانواده‌ای ایثارگر رشد کرد. او در ادامه زندگی با سعیده سادات حسینی فرزند شهید سیدباقر حسینی ازدواج می‌کند و همراهی و همسری این دو باعث می‌شود خانواده‌ای دوستدار و مدافع اسلام ناب محمدی تشکیل بدهند. چنانکه وقتی موسوم دفاع از حریم اهل‌بیت از راه می‌رسد، سید سجاد درنگ نمی‌کند و راهی می‌شود. برای آشنایی با سیره و منش این شهید مدافع حرم با همسرش سعیده سادات حسینی همکلام شدیم که این گفت‌وگو از نظرتان می‌گذرد:

 


شما دختر شهید هستید، قاعدتاً قبل از ازدواج با سختی‌های زندگی با یک نظامی آشنا بودید.
بله، من از قبل کمی با سختی‌های زندگی با یک نظامی و نبودن‌هایشان آشنا بودم. پدر من در زمان جنگ پاسدار بود و در شلمچه به شهادت رسید. بنابراین در زندگی با سجاد احتمال همه چیز را می‌دادم. اما ایشان هم از سختی‌هایی که در زندگی خواهیم داشت برایم گفت. من و همسرم در تاریخ 23 شهریور ماه سال 1383 زندگی مشترکمان را آغاز کردیم. آن زمان 18 سال داشتم و سیدسجاد 21 ساله بود.
هم شما و هم همسرتان بزرگ شده خانواده‌های ایثارگر بودید، می‌خواهم بدانم تلقی شما از مفاهیمی مثل شهید و شهادت چه بود؟
حرف شما درست است. پدر من که شهید دفاع مقدس بود و پدر سجاد هم جانباز شیمیایی، پس جنگ و جهاد و شهادت برای ما واژه‌هایی آشنا و ملموس بودند. من به جایگاه فرزند شهید بودنم افتخار می‌کردم و سجاد هم به فرزند یک جانباز بودنش می‌بالید. من و سجاد همیشه برای فرزندمان از پدر شهیدم صحبت می‌کردیم. سجاد می‌گفت: خدا عاشق بابا باقر بود که او را پیش خودش برد و‌ ای کاش عاشق ما هم می‌شد. من و سجاد هر هفته جمعه‌ها سر خاک پدرم می‌رفتیم، همیشه حسرت می‌خورد خوش به سعادت پدرت که چنین جایگاهی دارد و ‌ای کاش ما هم لیاقتش را پیدا کنیم. همیشه می‌گفت خوش به سعادت کسی که کنار مزار پدرت دفن شود، این حرف‌ها صحبت‌های همیشگی سجادم بود.
چه زمانی حرف از مدافع حرم شدن به میان آمد؟
همسرم چندین بار تلاش کرد برود و هر بار ساک رفتن می‌بست و به من نمی‌گفت که مأموریتش مربوط به کجاست. نمی‌خواست که من را نگران کند. فقط می‌گفت مأموریت است و من فکر می‌کردم مثل همیشه مأموریت داخل کشور می‌رود. چند باری هم تا پای ماشین ‌رفت ولی بازگشت و گفت رفتنم درست نشد. خیلی هم ناراحت می‌شد و به من می‌گفت تو راضی نیستی برای همین رفتنم عقب می‌افتد، تو راضی شو تا من بروم. البته جلب رضایت من برای ایشان کار سختی نبود.


از لحظات جدایی‌تان بگویید:


به علت فوت پسردایی‌ام ما در خانه دایی‌ام بودیم که یکدفعه سجاد به من گفت می‌خواهم بروم مأموریت و من هم چون این حرف برایم عادی بود، گفتم باشه برو. گفت الان می‌خواهم بروم. گفتم خب صبر کن فردا برو، الان که شب است. گفت منتظر من هستند گفتم خب الان باید چه کار کرد؟ گفت برویم خانه و ساک سفرم را ببند. گفتم باشه هر دو سوار ماشین شدیم و رفتیم سمت خانه. بین راه به مسجد رسیدیم گفت نگهدار من از دایی خداحافظی کنم. موقع اذان مغرب بود. نگه داشتم رفت داخل مسجد و با تعجب برگشت. گفتم چیزی شده؟ گفت من اصلاً به دایی حرفی نزدم نمی‌دانم از کجا متوجه شد کجا می‌خواهم بروم. گفت به سلامتی بروی و برگردی، ولی سعی کن سالم برگردی. بین راه هیچ کدام حرفی نزدیم، سجاد خیلی در فکر بود. رسیدیم خانه، من رفتم ساکش را بستم. 16 مهرماه 1394 بود. موقع رفتن لبخندهایش به من آرامش داد و با همان لبخندهای همیشگی از من رضایت گرفت.
گویا ایشان در لحظات محاصره تماسی با شما داشتند؟
بله، آخرین تماسش را هم به یاد دارم. زمانی که تماس گرفت گفت در محاصره هستیم، برایمان دعا کن. در آن لحظه در جمعی بودم و هیچ حرفی نتوانستم بزنم. فقط آشوب و اضطرابی داشتم که تا به حال آن را تجربه نکرده بودم! آری! من به چشم خویشتن دیدم که جانم می‌رود. در دل دعا می‌خواندم و از خدا می‌خواستم تنهایش نگذارد. من به برگشتنش مطمئن بودم. هرچند که این روزها هم من با خودش زندگی می‌کنم و وجودش را در زندگی‌مان حس می‌کنم.
از مجاهدت‌های ایشان در خطوط نبرد اطلاعی دارید؟
آنچه می‌دانم روایت همرزمان ایشان است. همرزمانش می‌گفتند: سید سجاد در سوریه هر کاری از دستش برمی‌آمده انجام می‌داده و به همه کمک می‌کرده است. پشت بی‌سیم آنقدر شوخی می‌کرده که هر کسی او را نمی‌شناخت می‌خواست بداند صاحب این صدا کیست…؟ در سوریه مجروح شده بود، اما به کسی چیزی نگفته بود تا به عقب برنگردد. همرزمانش از تنها نگرانی سجاد برایم گفتند. به آنها گفته بود که نگران همسرم و مادرشان هستم. . . آنها یک بار سختی این راه را چشیده‌اند و حال دوباره سختی نبود من را هم باید تحمل کنند. حق هم داشت، بعد از رفتن او سختی‌ها چندین برابر شده اما به شوق دیدارش روزها را می‌گذرانم.
از یادگار شهید بگویید، چند سال دارد؟
محمد‌پارسا متولد 7 فروردین ماه سال 1390 است. زمان شهادت پدرش چهار سال داشت. کوچک بود و از مأموریت پدرش چیزی نمی‌دانست.
از شهادت همسرتان چطور اطلاع پیدا کردید؟
من سر کلاس بودم، به خاطر تماس‌های زیاد دل نگران شدم. خاله‌ام تماس گرفت و گفت حال مادر همسرت خوب نیست برو پیش ایشان. به دلم افتاد اتفاقی افتاده، سریع از استادمان اجازه گرفتم و حرکت کردم. در بین راه دوست همسرم تماس گرفت و گفت شنیده است که همسرم تیر خورده، آیا این حقیقت دارد؟ وقتی این حرف را زد من محکم پایم را روی ترمز ماشین زدم و ایستادم. گفتم چی شده؟ وقتی فهمید اطلاعی ندارم گفت چیز مهمی نیست مثل اینکه دست سید تیر خورده و دارد بر‌می‌گردد. خیالم راحت شد که می‌آید و مدتی برای درمان می‌ماند. خوشحال بودم که اتفاق بدتری نیفتاده است و خدا را شکر کردم و با آرامش به راهم ادامه دادم. دوباره گوشی‌ام زنگ خورد، نگاه کردم دایی‌ام بود. دایی گفت بیا خانه ما، گفتم باید بروم خانه مادر همسرم. گفت اول بیا اینجا بعد برو، گفتم باشه منتظر بودم دایی همین اتفاق را به من بگوید. رسیدم آنجا و دیدم حال دایی‌ام اصلاً خوب نیست و بسیار گریه کرده است. تعجب کردم خواستم بگویم می‌دانم چه شده است، ولی دایی‌ام من را در آغوش گرفت و گریه‌کنان گفت دایی‌جان سیدت رفت. من ناباورانه نگاهش کردم. فکر می‌کردم اشتباه شنیدم، ولی گریه‌های دایی می‌گفت نه درست شنیدی!


سیدسجاد چه تاریخی به شهادت رسیدند؟


9  آبان ماه 1394 سجاد من در سوریه به شهادت رسید. گویا او و دوستانش شب در کمین داعشی‌ها می‌افتند. سید سمت راست بدنش از سینه تا پهلو مورد اصابت چندین گلوله قرار می‌گیرد و به شهادت که آرزوی دیرینه‌اش بود می‌رسد. سید سجاد در تاریخ 13 آبان ماه سال 1394 با استقبال پرشکوه مردمی در گلزار شهدای محله دینان از شهر درچه اصفهان به خاک سپرده شد.


شما و مادرتان هر دو همسر شهید هستید، به نظرتان چه شباهتی بین شما و مادرتان وجود دارد؟


همسر شهید بود و من هم در دامان مادری پرورش یافته بودم که بدون پدر شهیدم من و خواهرم را بزرگ کرد. من از حال و هوای همسران شهدای دفاع مقدس مطلع هستم. چون مادر را در کنار خود داشتم. شاید آن زمان درک صحیحی از یک همسر شهید نداشتم. اما امروز که خودم همسر شهید مدافع حرم شده‌ام همواره به این فکر می‌کنم که رفتارم باید همانند همسر یک شهید باشد. اوایل برایم سخت بود ولی الان این رفتارها برایم خیلی دوست‌داشتنی شده است. آرام و صبور شدم و حس می‌کنم حضرت زینب(س)‌ به من آرامش عجیبی داده تا در برابر سختی‌ها و مشکلات زندگی رفتار صحیحی داشته باشم. من احساس می‌کنم ما احساسمان خیلی خاص‌تر و متفاوت‌تر از همسران شهدای دفاع مقدس است و این به دلیل نگاه ما به زندگی حضرت زینب(س) ‌است که جزئی از زندگی ما شده است. من احساس می‌کنم حضرت زینب(س)‌ ما و همسران شهدای مدافع را یاور و همراه خود انتخاب کرده و ما انتخاب شده حضرت زینب(س) هستیم. در حال حاضر سجاد و پدر شهیدم در یک مزار (دو طبقه) هستند، دو شهید در یک مزار.


چطور شد که هر دو در یک مزار قرار گرفتند؟
به طور کاملاً اتفاقی شهید سید سجاد حسینی را در مزار پدرم شهید سید باقر حسینی دفن کردند. همه مردم می‌گفتند که شهید سیدباقر دامادش را در آغوش گرفته است. خود سجاد هم خیلی دوست داشت در کنار بابا دفن شود. می‌گفت خوش به حال کسی که اینجا دفن می‌شود. خود سجاد هم به یکی از دوستانش گفته بود که من را یک ماه دیگر به اینجا می‌آورند، انگار می‌دانست.
خانم حسینی شما سید سجاد را منهای یک همسر چطور شناختید. چه شاخصه‌ای وجود ایشان را لایق شهادت کرد؟
سجادم مرد بسیار پاک، با اخلاق و صبوری بود. مردی که اهل عمل بود نه اهل حرف زدن. سجادم کم حرف می‌زد و بسیار تلاش می‌کرد تا از عهده کاری که به او سپرده شده بربیاید. گاهی فقط به سجاد نگاه می‌کردم و معترض می‌شدم که چرا اینقدر زیاد کار می‌کند، چرا استراحت نمی‌کند. سجاد اما با لبخند همیشگی‌اش من را آرام می‌کرد. صبوری در برابر مشکلات زندگی همسرم مثال‌زدنی بود. همسرم مزد خوبی و صبوری و مهربانی و قلب رئوفش را گرفت. سجاد عاشق خانواده شهدا و یتیمان بود. اگر می‌شنید در بین سربازانش یتیمی است با او بیشتر از سربازان دیگر صمیمی می‌شد. عاشق بازی کردن با بچه‌ها بود و شاد کردن دل بچه‌ها را بسیار دوست داشت. داخل هر جمعی می‌نشست آن جمع پر از خنده و شادی می‌شد. همه می‌گفتند سید باید پیش ما بنشیند، خیلی روحیه بالا و شادی داشت.
کلام آخر:
مردم بسیار به من می‌گویند و سؤال می‌کنند که چگونه اجازه دادی همسرت برود. از همین جا می‌خواهم به همه آنها و همه آنهایی که مجاهدت رزمندگان را با امکانات و پول می‌سنجند بگویم که اگر دختر شهیدم و اکنون با افتخار همسرشهید خطاب می‌شوم در آرزوی روزی هستم که من را مادرشهید خطاب کنند. فقط از سجاد می‌خواهم برایم یک دعا کند آن هم اینکه تنها یادگارش را همچون خودش تربیت کنم! وقتی آنها را مدافعان حرم می‌دانند و وقتی خود این رزمندگان کلنا عباسک یا زینب می‌گویند، مگر می‌شود ابوالفضل‌گونه نباشند؟ آری آنها تا آخرین قطره خون، خود را فدای عشق اهل بیت می‌کنند.

 
منبع : روزنامه جوان





------سید خیلی روی خواندن نماز اول وقت مخصوصاً نماز صبح حساس بود. دوست داشت همیشه نمازش را اول وقت بخواند. هر وقتی که شیفت بود من در طول خدمتم همراهش برای نگهبانی می ایستادم. اذان صبح که می شد می گفت: حاج مهدی برو تمام سربازان را بیدار کن. تا هم نمازشان را اول وقت بخوانند هم رزق و روزی شان زیادشود.

 

------یکی از روزهای سختی که در حال انجام عملیات بودیم فرصت مناسبی پیدا کردیم. من با یک نفر از دوستانم به دیدگاه سید سجاد رفتیم که با چند تا از بچه های دیده بان آنجا بودند، اما سید آنجا نبود. داشتیم از دوربین دیده بانی منطقه را نگاه می کردیم که دیدم. سید مثل همیشه با لبخندی بر لب آمد. چند روزی بود او را ندیده بودم. همدیگر را در آغوش گرفتیم و احوال پرسی کردیم. بعد از آن سید کل منطقه را برای مان توضیح داد. وقت نماز شد. یکی از بچه ها جلو ایستاد و قرار بر این شد که نماز را به جماعت بخوانیم. سید همیشه تأکید زیادی روی نمازاول وقت و نماز جماعت داشت. سید از ما خواست که نماز جماعت را با هم بخوانیم، اما ما خیلی دیرمان شده بود. برای همین خداحافظی کردیم و رفتیم. این آخرین دیداری بود که با سید داشتم. وقتی خبر شهادتش را شنیدم. حسرت نماز جماعت در کنار یک مرد آسمانی برای همیشه به دلم ماند. مردی که جز خوبی چیزی از او به یاد ندارم.

-------- یکی از ویژگی های سید سجاد این بود که از هیچ کاری برای گروه دریغ نمی کرد و حرفش این بود که از بیکاری بدش می آید. فردی بسیار متواضع و فروتن بود. ذره ای کبر در وجودش نبود و در واژگان رفتاری سید سجاد غرور جایگاهی نداشت. روزی که برای استحمام به مقر اصلی رفتیم سید را دیدم که مشغول کار است. مشغول تمیز کردن و شستن آنجا بود. سید کل خانه ای که در آن مستقر بودیم را شسته و تمیز کرده بود. گفتم: برادر این کار تو نیست! گفت: از بیکاری بدم می آید.

--------به دلایل مختلفی سرباز فراری بودم. بعد از دوسال به پادگان برگشتم. قبل از آن 5بار به پادگان برگشته بودم، ولی نمی توانستم خدمتم را تمام کنم. ششم اردیبهشت سال 93 بود که دوباره وارد پادگان شدم. با اکثر نیروهای رسمی آشنا بودم، اما سید سجاد را تا به حال ندیده بودم. قرار بر این بود که سید فرمانده ما باشد و همه من را از این موضوع نگران می کردند و می گفتند: باز هم خواهی رفت. به هرحال هر طور شده بود باید به دیدار سید می رفتم. اتاقش خیلی شلوغ بود. با تمام سربازها بگو و بخند داشت. اتاقش پر بود از خنده. تعجب کرده بودم. در این چندباری که تجربه حضور در پادگان را داشتم، اولین باری بود که چنین فضایی با سربازها را می دیدم. ساعت 11 بود. یک احترام نظامی گذاشتم و وارد شدم. با نگرانی گفتم: من را به شما معرفی کردند. گفت: پس شما همان سربازی هستی که برای ادامه خدمتت برگشتی؟ سریع گفتم: بله. گفت: سریع برو یک اسلحه بگیر و برو دکل کوه و به پست قبلی بگو، بیاد! چشمی گفتم و رفتم. در راه به این فکر می کردم که خدا بخیر بگذراند و این سری دوره سربازی ما ختم بخیر شود. حدود بیست دقیقه گذشت که سید با سربازی سوار بر موتور آمد و مرا به اسم کوچک صدا زد و گفت: بیا اینجا! سرباز را آنجا گذاشت و به من گفت سوار شو! دوباره به اتاقش برگشتیم. در آنجا بود که معنی یک فرمانده دلسوز را به خوبی درک کردم. چرا که حرف هایی بین مان رد و بدل شد که در این چند بار تجربه سرباز فراری بودنم، نشنیده بودم. من پدرم را از وقتی 9 ساله بودم از دست داده بودم و بعدها فهمیدم نگاه سید به سربازهایش با همه متفاوت است. نگاه ویژه ای هم به سربازهایی دارد که یتیم هستند. نه تنها من بلکه هوای سربازهایی که یکی از عزیزان شان را از دست داده بودند، خیلی داشت. سید در آن روز به من گفت: از امروز من و تو باهم رفیق هستیم. نه فرمانده و سرباز! گفتم سید من تازه به اینجا آمدم. حرف هایش بدون اغراق می گویم هم به دل می نشست و هم برایم تازگی داشت. گفت: نگران نباش، رفاقت مان پا برجاست و معرفتت را دوست دارم.

سید علاوه بر یک فرمانده و یک دوست در بسیاری از کارها کمکم می کرد و مثل برادری در کنارم بود. مادرم به او سفارشم را کرده بود که هوایم را داشته باشد، اما نه به سفارش مادرم بلکه به خاطر مرامش و ذات دلسوز و پاکش کمکم می کرد.

تا اینکه سید قبل از رفتنش به سوریه برایم کاری کرد. بین آن همه گرفتاری ها و تصمیم دوباره ام برای سربازی رفتن، با یکی از فرماندهان قرارگاه بحثم شد و دیگر به پادگان نرفتم. چهارده روز بعد سید تماس گرفت و گفت: صبح به پادگان بیا! گفتم: نه سید! نمی آیم گفت: صبح مشخص می شود! و قطع کرد. ساعت هفت صبح مادرم صدایم زد و گفت: یک نفر با تو پشت در کار دارد! با کمال تعجب سید بود. او خودش به دنبال من آمد و با اصرار زیاد من را به پادگان برگرداند.

روز آخر تسویه حساب به من گفت: به مادرت قول داده بودم تا آخرین روز در کنارت باشم. او مرد خوش قولی بود. حتی اگر قول هم نداده بود، آنقدر دلسوز سربازهایش بود که نگذارد دوباره دوره خدمتم را رها کنم. کارت پایان خدمتم هم نمی آمد! یک روز رفتم پادگان و سید گفت: آخر هم فکر کنم کارت پایان خدمتت را نبینم. روزی که کارت به دستم رسید، گفتم: باید به سید نشان دهم و از او تشکر کنم. به پادگان رفتم که گفتند: به سوریه اعزام شده است و آخر هم که خبر شهادتش کارت پایان خدمتی که به لطف سید دارم، اما هیچوقت نشد آن را ببیند. وقتی خبر شهادت سید را شنیدم، نه اینکه فرمانده ام را از دست داده باشم، فهمیدم رفیقم دیگر کنارم نیست.



وصیت نامه شهید سید سجاد حسینی:
 

به گزارش شبکه اطلاع رسانی راه دانا؛ به نقل از نوانا، وصیت نامه دست نوشته شهید مدافع حرم سید سجاد حسینی و متن آن را می توانید در ادامه مطلب مشاهده نمایید.

فرمانده عزیزم حاج آقا نصر، اگرچه فرصتی ندارم و اگرمجالی درآن دنیا برایم پیش آمد و با شهدا محشور شدم بدان که برایت دعا می کنم و ازخداوند عاقبت به خیری برایت می خواهم و از شما همکاران و عزیزانم و مخصوصا سربازان امام زمان (عج) خواستار حلالیت هستم.
برادرکوچک شما سیدسجاد

پدر و مادر عزیزم چه بگویم  

حلالم کنید.

پدرم اگرچه برای سربلندی اسلام و نظام جمهوری اسلامی قسمتی از سلامتی خود را هدیه کردی و هم اکنون فرزندت را از شما می خواهم و ملتسمانه خوستارم که همسر و فرزندم را هیچگاه تنها نگذاری و پشتیبان آنها باشی و نگذاری لحظه ای تنها بمانند و اگرچه مال و سرمایه دنیا به کسی وفا نکرده است تمام سرمایه ام تقدیم همسر و فرزند عزیزم گردد و پدر نگذار حقشان پایمال شود و مادرعزیزم گرچه درد دنیا را تا این لحظه زیاد کشیدی امیدوار هستم تا ابد کنار پدرم به خیر و خوشی زندگی کنی و زندگی خوبی را برای همسر و فرزندم و برادرانم و خواهرم ایجاد نمایید.
سیدسجاد

در پایان از همسرعزیزم می خواهم مرا حلال کند و از فرزند عزیز وعزیزتر از جانم می خواهم اولا مرا حلال کند دوم فردی پاک و مفید برای جامعه باشد و هرگز مادرش را تنها نگذارد.

همسرم و فرزندم اگرچه موقعیتی پیش نیامد تا بتوانم درخدمتتان باشم و بتوانم حق پدری و همسری داشته باشم اما ازخداوند در این لحظه می خواهم که همیشه پشتیبان و یاورتان باشد و مشکلات و سختی های دنیا برایتان آسان شود و اکنون همسرعزیزم اگرچه نمیتوانم درد دلم را بگویم و گرچه بغض یتیمیت تا ابد در گلویم هست وگرچه بادعای پدرعزیزتان که در راه اسلام به شهادت رسید عاقبت به خیر می شوید. انشاءلله خواستار این هستم که حافظ دین و قرآن و همیشه دعاگوی رهبرعزیزمان باشید.کوچک وخاک پای شما سیدسجاد

 

 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 

نظرات (۱)

روحشان شاد 🌷🌷🌷

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
سرداران آتش

"گاهی رنج و زحمتِ زنده نگهداشتن خون شهید، از خود شهادت کمتر نیست. رنج سی ساله امام سجّاد علیه الصّلاة والسّلام و رنج چندین ساله زینب کبری علیهاسلام از این قبیل است. رنج بردند تا توانستند این خون را نگه بدارند. بعد از آن هم همه ائمّه علیهم السّلام تا دوران غیبت، این رنج را متحمّل شدند. امروز، ما چنین وظیفه‌ای داریم. البته شرایط امروز، با آن روز متفاوت است. امروز بحمداللَّه حکومت حق - یعنی حکومت شهیدان - قائم است. پس، ما وظایفی داریم."








طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات