سرداران آتش

یادواره شهدای توپخانه سپاه پاسداران انقلاب اسلامی

سرداران آتش

یادواره شهدای توپخانه سپاه پاسداران انقلاب اسلامی

سلام خوش آمدید
توپخانه سپاه آبادان


آبادان: پایتخت مقاومت 
راوی :عباس حیاتیان

 هوالقادر
بعد از عملیات بیت المقدس من وتعدادی از بچه ها که از استعلاجی امده بودیم به مدرسه امیر کبیر واقع در بوراده محل اداوات سپاه وبسیج ابادان فرستادند وگفتند میخواهند گروه توپخانه تشکیل بدهند .وقتی به انجا رفتیم .حاج عباس سرخیلی با قیافه مصمم و خیلی جدی با دیسیپلین شرکتی را دیدم ،البته ناگفته نماند که من قبلا که توی انتظامات سپاه ابادان بودم با سردار شهید محمود سرخیلی اشنا شده بودم که بر خلاف حاج عباس قیافه بسیار ارام و متینی داشت و همیشه یک تبسم کوچکی گوشه لبش بود و وقتی هم که ماه مبارک رمضان در محوطه سپاه شهید شد جز اولین کسانی بودم که بالای سر سردار شهید محمود سرخیلی رسیدیم .

و از آن تاریخ به بعد بود که چند بار قیافه حاج عباس را دیدم .وقتی در مدرسه وارد شدیم با احوال پرسی و خوشامد گویی به من وهمراهانم گفت خوش امدید میخواهیم توپخانه سپاه ابادان را تشکیل بدهیم و گفت بروید استراحت کنید و جایی نروید.یکی دور روز تو مدرسه بودیم که حاج عباس مرحوم ابراهیم رحمانیان را جهت اموزش اتشبار تیر معرفی کرد .

 اموزش شروع شد هر روز حاج عباس به مدرسه سر میزد و از کم و کیف کار و پیشرفت یاد گیری بچه ها از ابراهیم رحمانیان سوال میکرد .خیلی به اموزش اهمیت میداد و مرتب میگفت بچه ها سعی وتلاش کنید خوب یاد بگیرید چون شما دسته اولی توپخانه بسیجی ها هستید  .

اهل شوخی نبود ولی گاهی یک تیکه هایی همراه با تبسم گوشه لبش به بچه ها پرتاب میکرد که جو از حالت خشکی فضا خارج شود .بعد از اینکه در حین اموزش جمع ما تکمیل تر شد و تعدادمان بیشتر شد بعد از دو هفته گفت همه اماده جمع اوری وسایل شوید جهت کار عملی در بیرون شهر .

با جمع اوری وسایل به منطقه فیاضیه رفتیم . در انجا عده ای دیگر به ما پیوستند .اتشباری که در انجا تشکیل شد عبارت از پنج قبضه توپ ۱۳۰ میلیمتری غنیمتی عراقی بود که با تلاش حاج عباس جمع اوری شده بود . طبق اموزش با همراهی ابراهیم رحمانیان قبضه ها روانه شد .

حاج عباس در اصرارش به مرحوم ابراهیم  این بود که بگذار بچه ها با اندوخته هایشان پیش بروند و چیزهای تازه هم یاد بگیرند . هنوز ماه شعبان بود کار با قبضه ها شروع شد.

ماه رمصان شروع شد که انهم مشکلات خودش را داشت بیخوابی بر اثر پشه کوره ها ،گرمی هوا تشنگی و گرسنگی در روز مزید بر علت بود.که شیطنت بعضی بچه ها چاشنی رفع خستگی و مشکلات را راحت تر میکرد .که بعضی وقتها به مزاج حاج عباس خوش نمی امد و میگفت بچه ها سعی کنید اخلاق اسلامی خود را حفط کنید .

بعد از ده روز که از ماه رمضان گذشته بود ما را به کوشک منطقه عملیاتی رمضان بردند ،در انجا عده ای شهرستانی هم به عنوان خدمه اتشبار به ما پیوستند و در همه قبضه ها پخش کردند . بعد از مستقر شدن توپها بچه ها هر روز به دستور حاج عباس باید ورزش صبحگاهی زیر نظر حاج عباس انجام میدادند .من قبل از انجام ورزش گفتم حاجی من هنوز زخمی هستم و نمیتونم ورزش کنم که خیلی راحت پذیرفت .

ورزش صبحگاهی انهم بچه های خسته ابادان، حاج عباس خیلی محکم وقبراق با صدای بلند همه را به وسط موضع اتشبار فرا خواند .همه که جمع شدند خودش هم با انها راهی شد و در اول صف ورزش ایستاد و ورزش شروع کرد وقتی که دور زدن در موضع شروع شد عده ای که سیگاری بودند کم می اوردند چون حاج عباس جلو دار بود انهایی که بریده بودند وقتی به سنگرشان میرسیدند دزدکی از ته صف میپریدند در داخل سنگر .یکمرتبه دیدم حاج عباس فرمان ورزش را به دست کسی دیگر داد و یکراست امد پیش من که پهلوی سنگر خودمان  ایستاده بودم گفت حیاتیان کسی رفت تو سنگر شما در پاسخ گفتم نه حاجی .

گفت عجب بی وجدانهایی هستند اینها تو صف ۴۵ نفری بودند الان شدند ۳۰ نفر، هی کمتر میشه و به تمام سنگر ها سرکشی کرد و مخفی شده ها را بیرون اورد و قیافه بچه ها در برابر صلابت حاج عباس دیدنی بود. حاجی گفت بابا شما بچه رزمنده اید باید همیشه اماده باشید این اداها چیه در می اورید بچه های ابادان ای دلاور ابادانی تو باید با دیگران فرق داشته باشید شما هر کدامتون باید یک معلم باشید .فردا نبینم اینکار تکرار شود .هر نیرویی که اضافه میشد به رئیس توپها میگفت سریع به محض ورود نیرو اموزش را شروع کنید بقیه خدمه هم کمک کنند تا هم یاد اوری مجدد شود و ملکه ذهنتان شود و هم اینکه خودتان هم اموزش دهنده شوید.


در روزهایی که در محل روستای فیاضیه مستقر شدیم  چندتا از بچه ها هم اضاف شدند ،مثل داریوش نویدپور ،علی باقری ،احمد قنواتی ،جواد رامی  ،جمشید دریابرو چند نفر دیگر که اسامیشان  یادم نیست.چند روزی قبل از ماه مبارک رمضان بود .در حینی که آموزش بصورت عملی برگزار میشد .گاه گداری که نیروها بیکار بودند بعضی وقتها شوخیهای خطرناکی میکردند .

مثلا یک روز صبح یک تعدادی از بچه ها تعدادی تخم مرغ را در کتری بزرگی که در ان هم چای درست میکردند گذاشته بودند جهت صبحانه و دور ان نشسته بودند که تخم مرغها پخته شود ودستهایشان را بحالتی گرفته بودن که زمستان نزدیک اتش برای گرم کردن میگرفتن.من ازشون سوال کردم این چه کاریه لامصبا الان چله تابستونه در جواب میگفتند منتظر تخم مرغها هستیم نپرند (چکار میشه کرد بچه ابادانند دیگه کاریشون نمیشه کرد کسی حریف چالی بازیهاشون نمیشه).یکی از نیروها بنام جواد رامی امد نزدیک من وگفت اینها چرا تو گرما نشستندکنار آتش گفتم تخم مرغ گذاشتند تو کتری برای صبحانه گفت اهه اهه الان کتری بوی گند تخم مرغ میگیره و گفت حالشون را باید گرفت تا از اینکارها نکنند .گفت نارنجک کجا هست من بهش گفتم من یک صندوق نارنجک امریکایی از سنگر بچه های نیرو دریایی کش رفتم گفت یکدونه اش را بده بمن و رفت طرف بچه هایی که دور اتش نشسته بودند وبه انها گفت که من هم یک تخم مرغ دارم  بگذارین مال من هم بپزه که همه اعتراض کردند وگفتند دیگه دیره اینها الان همه پخته شده اینو بندازی توی کتری میترکه و خراب میشه وکتری هم کثیف میشه که جواد هم در حالی که حلقه ضامن نارنجک را قبلا  کشیده و در دست وپشت کمرش پنهان کرده بود نارنجک را در کتری انداخت وگفت اینم تخم مرغ من و در این لحظه هر کسی بود که بهر نحوی از کتری خودشو  دور میکرد ومن هم سریع خوابیدم رو زمین وفقط برای یک لحظه نگاه به بالا کردم دیدم دسته کتری تو هوا درحال چرخیدن بود وبزمین افتاد .آنروز واقعا بخیر گذشت وبه کسی آسیب نرسید.

وچند روز بعد ماه مبارک رمضان شد  خیلی سخت میگذشت  بعضی ها دنبال فرصت میگشتند که به طریقی روزه شان را باطل کنند چون تحملش در ان هوای گرم سخت بود ولی بیشتریها با صلابت وسختی وهر مشقتی بود روزهای ماه رمضان را سپری میکردند درهنگام سحر چون شب کوتاه بود و غذا را باید گرم میکردند و چون تعداد بیش از سی نفر بودند و وقت هم کم بود برای گرم کردن غذا باید اتش روشن میکردند وبا آتش درست کردن در بیرون ،درنتیجه غذا درست گرم نمیشد زیرا آشپزخانه ای در کار نبود، وغذا در حالت نه سرد ونه گرم تناول میشد . مقر ما در یک منزل روستایی در فیاضیه بود که اطاقهایش کلاً گلی بود .در یکی از اطاقها که بزرگتر بود انجا نماز جماعت میخواندیم . بعضی ها بعد از نماز صبح قرآن میخواندن تا هوا روشن شود .بعضی هم ظهرها که هوا طاقت فرسا میشد برای تحمل این ساعتها قران میخواندند .

چند روزی از  ماه رمضان گذشته بود که اطلاع داده شد باید جهت عملیات به منطقه کوشک که واقع در منطقه ای بین اهواز وخرمشهر بود برویم .در منطقه کوشک که مستقر شدیم موضع توپها آماده شد و ماهم سریع سنگرنفرات را بر پا کردیم .هر روز صبح حاج عباس سرخیلی جهت امادگی بدنی ورزش میداد وشخصا نظاره میکرد.و فقط من به علت جراحت عملیات بیت المقدس عذر داشتم که ورزش نکنم.که حاج عباس سرخیلی هم رعایت حال مرا میکرد .بعضی ها برای فرار از ورزش از سنگر بیرون نمی امدند که حاج عباس مچشون را میگرفت بعضی هم که آخر صف بودنددر حین ورزش ودویدن در موضع توپخانه چون آخر صف بودند وقتی آخر صف به سنگرشون میرسید از ته صف در میرفتند و در سنگر پنهان میشدند که البته مچشون برای حاج عباس باز میشد .

 شبها در محل موضع توپخانه نماز جماعت برگزار میشد .که محل نماز همیشه نزدیک پدافند هوایی که توی موضع وبالای یک تپه قرار داشت برگزار میشد و نظر به اینکه نزدیک عملیات بود بعضی وقتها که هواپیماهای شناسایی یا هواپیماهای گشتی دشمن می امدند و منور میریختند این پدافند شلیک میکرد چرت همه را پاره میکرد وبعضی وقتها نماز بهم میخورد .تعدادی هم از سپاه لرستان به توپخانه ما پیوستند .که هم از بسیج خرم آباد وهم از سپاه شهرستانهای دیگر استان لرستان بودند .ولی بچه های آبادان به غیر از فواد فرد که فرمانده آتشبار وپاسدار بود بقیه همه از بسیج آبادان بودند وهمه حداقل در دو یا سه عملیات شرکت کرده بودند .

ودرحین اینکه موضع اتشبار توپخانه درحال آماده شدن بود نفرات جدیدی که وارد میشدند رئیس توپ باهر توپ باید نفرات تازه وارد را آموزش میداد البته بایدی نبود ولی همه نیروها همه چیز را باید یاد بگیرند .نیروهای جدید که به واحد توپ یک اضافه میشدند من آموزشهایی را که دیده بودم به انها انتقال میدادم .سمت من در واحد توپ یک رئیس توپ بود .توپهایی که در موضع اتشبار قرار داشتند ۱۳۰ میلیمتری غنیمتی عراقی بودند که ۲۷ کیلومتر برد نهایی داشتند وتیر مستقیم ان که دوربین مخصوص اینکار داشت تا هشت کیلومتر برد موثر داشت .( زمانی استفاده میشد که دشمن در حال پیشروی باشد و توپچی ها مستقیم ورو در رو درگیر شوند).این توپها هم روسی بودند ولی بر خلاف توپهای ۱۳۰ ارتش، این توپها نیمه خودکار بودند یعنی به محض شلیک پوکه را تخلیه میکرد و احتیاجی نبود که پوکه با دست تخلیه شود.

چینش توپها هم بنا به تشخیص فرماندهی و صلاحدید عملیاتی منطقه درموضع بشکل عدد پنج روی تاس بود . توپی که در وسط بود توپ مبنا نامیده میشود وقتی سریع همه چی مرتب شدو امادگی کامل شد گفتند که عملیات در پیش است .

 شبها هواپیماهای عراقی مرتب منور میریختند و بیابان مثل روز روشن میشد و اینکار را در شب چندین مرحله تا صبح انجام میدادند .شب عملیات دیده بانها هم امده بودند وبا ما در نماز جماعت شرکت کردند .از این دیده بانها سعید نصاری (شهید)،حسن روشنگر (مفقودالاثر)،جمشید ترنگان(آزاده) بودند وبقیه توذهنم نیستند. اما حسن روشنگر نظر به اینکه پسر زائر بنات (همان پیرمردی است  که شهید عنایت الله ریئسی در خیابان ۱۳احمد آباد مورد لطف ومرحمت خود قرار داده بود)  من هر وقت این حسن روشنگر را میدیدم با آن سیمای نورانی وقدیس گونه اش یاد عنایت می افتادم .


دیدبان شهید حسن روشنگر

شهیدحسن روشنگر
نام پدر: بنیان
تاریخ تولد: 29-9-1340 شمسی
محل تولد: خوزستان - آبادان
تاریخ شهادت : 24-4-1361 شمسی
دیدبان توپخانه و ادوات
محل شهادت :
عملیات رمضان
گلزار شهدا: شعیب نبی
جاویدالاثر
شهر:خوزستان - شوشتر


شهید نصاری-سعید
شهیدسعید نصاری
نام پدر: عبدالجلیل

تاریخ تولد: 4-8-1341 شمسی
محل تولد: خوزستان - آبادان
تاریخ شهادت : 25-5-1361 شمسی
محل شهادت : شلمچه
عملیات:رمضان
دیدبان
نام گلزار:دارالرحمه
بلوک: قطعه:5 ردیف:8 شماره مزار:24
فارس - شیراز

من تا قبل از این عملیات اورا نمیشناختم ولی از زمانی که شناختمش تا میدیدمش با خود میگفتم یوسفِ یعقوب امد (حاج نعمت الله ریئسی به من گفته بود این در نزد زائر بنات مثل یوسفِ پسر یعقوب میباشد).در نماز جماعت یه حال عجیبی داشتند هم خودش وهم سعید نصاری .سعید که همیشه تبسم وآرامشی عجیب روی صورتش بود مشخص بود اینها آسمانی میشوند .بعد از خدا حافظی با بچه ها طوری خدا حافظی میکردند  که انگار دیگر بچه ها را نمی بیند.

((در اینجا یه خاطره نقل قول از فرهاد فرحیدر از بچه های توپ ۳ از حسن روشنگر باز گو کنم.حسن را در فتح خرمشهر دیدم‌ او میگفت که وظیفه  شناسایی در ان سوی کارون را بعهده داشتیم که با بسیمچی که همراهم بود به دام نیروهای بعثی افتادیم .در حال عقب نشینی بودند وشدیدا به اطلاعات نیاز داشتند .حسن ادامه میده که سرهنگ بعثی از من پرسید چه تعداد نیرو دارید؟ میگه بالبخند جواب دادم چند یگان از سپاه و ارتش و نیروهای بسیجی مستقر هستند.نیروی دیگر بعثی به سرهنگ گفت که تسلیم شویم ومن هم پیشنهاد اورا تائید کردم، که ناگهان سرهنگ یک سیلی آبدار به صورتم زد ودستور داد تا ما را به بصره ببرند.در مسیر شلمچه بودیم که ماشین حامل ما مورد هدف رزمندگان اسلام قرار گرفت و زخمی وخونین توسط بچه ها نجات پیدا کردیم )).

وچند روز قبل از عملیات رمضان باز هم فرهاد را دیده بود.فرهاد گفت خیلی خوشحال بود وبه فرهاد گفته بود همینجا به محضر سیدالشهدا مشرف میشوم ((البته در همین عملیات هم شهید شد وبه محضر سالار شهیدان حضرت اباعبدالله الحسین علیه السلام حضور رسمی پیدا کرد. روحش شاد).

۲۲تیر ماه سال ۱۳۶۱ در ماه مبارک رمضان، عملیات ۴۵ روز پس از فتح خرمشهر با رمز یا صاحب الزمان ادرکنی آغاز شد وتا هفت مرداد ادامه داشت هدف محاصره  شهر بصره وقطع جاده ارتباطی پشتیبانی بعثیها از بغداد به بصره بود .این عملیات یکی از بزرگترین عملیات زرهی بعد از جنگ جهانی دوم محسوب میشد.

موقعیت عملیات از شمال به منطقه کوشک وطلائیه و حاشیه جنوبی هورالهویزه به طول ۵۰ کیلومتر واز غرب به اروند رود به طول هشتاد کیلومتر واز شرق به خط مرزی شمالی _جنوبی از کوشک تا شلمچه به طول ۶۰ کیلومتر منتهی میشد .  سپاه سوم عراق روبروی نیروهای ایرانی درگیر عملیات بود.



بعد از خداحافظی دیده بانها یک لحظه قیافه های مظلوم  حسن روشنگر وسعید نصاری از ذهنم خارج نمیشد هردو دیده بانهای توپخانه های ۱۳۰ و۱۲۲ سپاه بودند .وقتی همه به موضعهای توپ خود رفتند من ودیگر بچه ها هم در موضع توپ یک مستقر شدیم و منتظر فرمان عملیات شدیم تلفن صحرایی پای قبضه زنگ خورد و فرمان عملیات با بستن سمت وبرد روی توپ وگلوله گذاری و صدور فرمان شلیک با صدای الله اکبر من اولین گلوله زده شد.

 قیافه حسن روشنگر و بعد یاد آوری ذهنی عنایت الله ریئسی که آشنایی پدر حسن روشنگر و من بود با خودم باخدا در دل نجوا میکردم برای بچه ها ودیگر رزمنده ها دعا میخواندم وبه خدا گفتم خدایا من الان یاد شهید عنایت افتادم و به شهدا قسمت میدهم  اولین گلوله را به انتقام خون شهید عنایت الله ریئسی به هدف بزن ، و گلوله های بعدی درخواست شد .

هواپیماهای عراقی دوباره امدند وبیابان را مثل روز روشن کردند .صدای دیگر توپخانه ها هم می امد غوغایی شده بود با وجودی که ما از خط اول دور بودیم ولی صدا های انفجار یک لحظه قطع نمیشد و حین شلیک گلوله های توپ همانطور که کار میکردیم از فرمان دهنده پشت تلفن صحرایی از سنگر فرماندهی آتشبار به قبضه ها مرتب کسب خبر میشد و ساعاتی ازشب گذشته بود که خبر دار شدیم نیروهای رزمندگان اسلام دژ عراق((فاصله بین دژ ایران وعراق ۲راکیلومتر بود ومابین این دو دژ یعنی دژعراق ودژ ایران مرز بین المللی بود))را  گرفتند خدمه های توپ با هم در دل تاریک شب صدای الله اکبر خود را طنین انداز صحرا و همنوا با صداهای درگیری کردند .وخستگی وبیخوابی فراموش شد وبا انرژی بیشتری گلوله ها را به سمت دشمن شلیک میکردند .

نزدیکیهای صبح بچه ها یکی یکی نماز خواندندو دوباره پای قبضه اماده میشدند .البته ما محدودیت مهمات داشتیم و با وجودی که عملیات بود باید به ما گلوله میرساندند ولی از مهمات خبری نبود همین محدودیت برای دیگر آتشبارهای سپاه هم وجود داشت .ناچارا با مقدار اندکی که مهمات موجود مانده بود درخواست آتش کم شد و به ما دستور دادند پای قبضه استراحت کنید .

در حال استراحت بچه ها شروع به خوردن صبحانه کردند البته من در هر شرایطی  چای درست کردن را از دست نمیدادم.تقریبا  ساعاتی از تصرف دژ عراق توسط ایرانیان نگذشته بودکه دشمن بعثی اقدام به پاتک شدیدی کرد وطبق اظهارات نیروهای پیاده تیپ ۴۶بعثت که عبدتمیمی پاسدار ازسپاه آبادان فرمانده آن تیپ  و وغلامرضا نوروزی پاسدار از سپاه آبادان نیز معاون او بود از پاتک  سنگین همراه با تلفات زیادی بود که دشمن بعثی  دژ خودش را پس گرفت وقصد عقب راندن نیروهای ایرانی وگرفتن دژ ایران را داشت که با شجاعت ودادن شهدای زیادی پاتک را دفع کردند.


حجم اتش ما کم شده  مهمات جیره بندی بود قبولش خیلی سخت بود که شیرها(ایرانیها از نظر مهمات)گرسنه بودند وسگها(دشمن بعثی از نظر مهمات)سیر بودندجواب یک فشنگ را با توپ میدادند . حریف شجاعت و بی باکی نیروهای رزمنده ایرانی را نمی شدند .

 شوخی نبود سپاه سوم ارتش عراق روبروی بچه ها جولان میداد درسته که تلفات میگرفت و خیلی تلاش میکرد که نیروها را بعقب براند باوجودی که تجهیزات ونیروی بسیار زیادی نسبت به نیروهای ایرانی داشت .طبق گفته سید سعید ساجد  رزمنده دلیر وباشهامت که در کمک به بچه های  بهداری تیپ ۴۶ بعثت به فرماندهی پاسدار سپاه آبادان سردار احمد آقاجری (شهید) رفته بود نقل میکند که با تسخیر دژ عراق توسط نیروهای رزمنده ایران، در بالای دژ منصور منوچهری (حبیب ابن مظاهر بسیج آبادان) از نیروهای تعاون سپاه آبادان شروع به الله اکبر گفتن میکند که تیر در سینه وبه قلبش اصابت میکند وبه درجه شهادت میرسد .

 سید سعید نقل میکند که با تسخیر دژ عراق همان شب با ایجاد شکاف توسط لودرهای واحد مکانیزه تیپ اقدام به خاکریز هلال(ابرویی) میکنند و در امتداد همین خاکریز در قسمت دیگر دژ که شکاف دیگری ایجاد کرده ودوسر خاکریز هلالی را به دو شکاف در یک امتداد در دژ متصل کرده بودند البته برای همین خاکریز نیز تلفات دادند .با ایجاد خاکریز هلالی توانستند تاحد زیادی پاتک های سهمگین عراق که واقعا وحشتناک بود رادفع کنندواین خاکریز هلالی چند بار در طول سه روز از طریق نیروهای ایران ونیروهای عراق دست به دست شد در روز سوم قبل از ظهر روبروی ضلع سمت راست خاکریز هلالی ارتش بعث عراق توسط ماشینهای کمر شکن اقدام به پیاده کردن تانک تی ۷۲(مجهز ترین تانک روسی در آن زمان) میکند و لودری که در پشت کفی کمر شکن ،خاک به صورت شیب میریخت تا تانک تی ۷۲ را از روی کمر شکن پیاده کند که سید سعید موفق به زدن لودر به فرمان احمد آقاجری فرمانده بهداری تیپ میکند .سید سعید میگفت که احمدآقاجری به او گفت سعیدبه کمک بچه هادر درگیری شرکت کن و خود احمد آقاجری با وجودی که کارش سر وسامان دادن حمل ونقل مجروحین بود مثل یک سرباز پیاده هم میجنگید ومثل یک فرمانده امور مجروحین وشهدا را مدیریت میکرد.

با امدن تانک تی ۷۲ درسمت راست خاکریز هلالی تلفات زیادی از نیروهای ایرانی گرفت که در این وضعیت روز سوم درگیری محمد پژگاله (شهید)و خسرو امینیان مثل دوشیر غران همراه با تفنگ ۱۰۶ که بر جیپ سوار بود از سمت راست خاکریز هلالی همچون تیر کمانی که از چله خارج شده  بیرون رفته ودر یک اقدام نابرابر ولی عزم وارده آهنین این دو ابر مرد جنگ اقدام به زدن تانک تی هفتاد ودو میکنند که همین امر باعث میشود بقیه تانکها عقب نشینی کنند .

شب سوم عملیات که مشغول شلیک بودیم طبق گفته پاسدارفواد فرد فرمانده اتشبار ۱۳۰که در سنگر فرماندهی بهمراه حسین باخدا مسئول طرح تیر وهدایت آتش توپخانه جمشید ترنگان(آزاده) یکی دیگر از دیده بانها مرتب اعلام میکرد که روی خودمان آتش کنید زیرا انها در حال اسیر شدن بودند .

هر لحظه خبر شهادت یکی از بچه ها وهمرزمانمان را بما میگفتند وقتی خبر ناپدید شدن حسن روشنگر را بمن دادند در پشت قبضه در حال کار کردن لحظه خیلی سختی بود وبا خودم گفتم ای وای باز عنایت الله ریئسی شهید شد خودم رابسختی کنترل کردم که باعث تضعیف روحیه بچه های  قبضه نشوم  ولی گلوله توپ که ۳۶ کیلو وزنش بود برای خدمه ها باشنیدن خبر های دوستانشان که شهید شده به اندازه صد کیلو شده بود و من دیدم که همه خود را باخته اند به بچه هاگفتم قدرت شما همینه پس کو ایمانتان کجا رفت قدرتتان جواب شهدا را اینطوری میدید که یه مقدار انگیزه شان بیشتر شد.

 یکی از خدمه ها که از بسیجیان خرم آباد بود شروع کرد مرثیه حماسی سوزناک لری خواند و حین خواندن میزد پشت کمر بچه ها وتحریکشان میکرد برای جنب و جوش بیشتر .هنوز داغ فقدان حسن روشنگر کم نشده بود که دوباره خبر شهادت سعید نصاری را اعلام کردند .واقعا کمرمان شکست((اگر درسنین الان بودم از ناراحتی قالب تهی کرده بودم )).

وقتی به قیافه سعید نصاری نگاه میکردی دنیایی از صبر وشکیبایی در وجود این انسان مومن دیده میشد خیلی با حوصله و متانت صحبت میکرد ولی شب عملیات خیلی توخودش بود زیرا  روحش درگیر با جمع ما نبود ودر آخر به مراد دلش رسید .

 در این چند روز صبح تا عصر بعضی وقتها که  بالای خاکریز توپخانه میرفتیم که به اطراف نگاه میکردیم تا اوضاع رابسنجیم شاهد لاندکروزهایی بودیم که از کنار موضع میگذشتند ودر عقب خودرو پیکرهای مطهر شهدا روی هم انباشته شده بودند .وقتی این صحنه ها را میدیدیم جیگرمان آتش میگرفت .حقیقتا روزهای سختی بود .در ظهرها که عراق پاتک میزد گلوله ها وپوکه توپ را نمیشد از داغی افتاب تیرماه دست زدبچه ها با گونی های کنفی گلوله را بلند میکردند .از دیگر علل موفق نبودن عملیات رمضان طبق صحبت بعضی فرمانده گروهانها توجیه نبودن بعضی فرمان ها با عملکرد نیروهای عملیاتی  منطقه عملیاتی وعلت دیگر ایجاد موانع متعدد میدان مین وباز کردن پمپهای اب کانال پرورش ماهی و در آخر خاکریزهای مثلثی مدل فرانسوی واسرائیلی بود که هر خاکریزمثلثی  که طول هر  ضلع  ۲کیلومتر بود ودر هر گوشه مثلث خاکریز یک مثلث دیگر بود که در راس عقبی مثلثی فرماندهی خاکریز بود .در هر صورت رزمنده ها اقدام به گرفتن هر ضلع خاکریز میشدند از دوضلع دیگر توسط نیروهای بعثی  مستقر در این دوضلع نیروهای ما را قیچی میکردند.

در این عملیات محمود بهرامی (نیروی زرهی) محمد رضا دادخدایی (نیروی زرهی) جمعه حزباوی (نیروی زرهی)محمود شعبانی(نیروی زرهی) . احمد آقاجری(فرمانده بهداری تیپ )صویلاتی (بیسیمچی) . منصور منوچهری(تعاون سپاه) ،سعید نصاری(دیده بان) به شهادت رسیدند .وحسن روشنگر (دیده بان) مفقودالاثر شد وجمشید ترنگان (دیده بان) به اسارت دشمن درامد .

نظر به اینکه در عملیات رمضان مهمات کم داشتیم وتاثیر زیادی روی عملکرد ما گذاشته بود .ولی خدا خواسته یکی از ارتشی ها به حاج عباس سرخیلی اعلام میکنه که یک زاغه مهمات غنیمتی  توپ ۱۳۰ متعلق به ارتش عراق در منطقه جفیر وجود دارد و آن ارتشی میگه وقتی دیدم که در این اوضاع حساس شما با کمبود مهمات مواجه هستید گفتم به شما اطلاع بدهم بهتر است.

حاج عباس سرخیلی سریع بچه ها را به نوبت جهت اوردن مهمات به منطقه جفیر فرستاد گروه اول ما بودیم از هر توپ یک نفر ، وقتی به ان محل مورد نظر رسیدیم خدا بده برکت هر سنگری که عراقی ها برای مهمات توپ ۱۳۰ میلیمتری درست کرده بودند پر از گلوله های توپ بود چندین نوبت بچه ها رفتند به منطقه ومهمات می اوردند ولی تمام شدنی نبود و حسابی شیارهایی که در موضع توپخانه توسط لودر ایجاد شده بود پر از مهمات کردیم و مقداری هم در جاهای دیگر انبار کردند .

نظر به اینکه این عملیات در چند مرحله انجام شده .در یکی از شبها نیمه های شب به ما گفتند سریع پای قبضه ها بروید و وقتی ما اماده شلیک شدیم  فواد فرد از سنگر فرماندهی مرتب فرمان آتش صادر میکرد .و صبح با خبر شدیم که یه تعداد دیگه از بسیجیان آبادان شهید شدند.

  وباز نزدیکیهای ظهر مجددا ارتش بعث عراق  اقدام به پاتک شدید کرد والبته هر پاتکی متحمل تلفاتی از نیروهای ما میشد .عملیات خیلی سختی بود وبه دلایلی که در خاطره قسمت قبل اعلام کردم در این عملیات ما خسارات وتلفات زیادی متحمل شدیم که طبق آمار اعلام شده نزدیک ۲۰ هزار نفر شهید وزخمی در این عملیات متعلق به نیروهای ایرانی بوده و حدود هشت هزار کشته هم متعلق به ارتش عراق بوده است.

وپس از ۱۷ روز عملیات تمام شد و از آن زمان به بعد ما گهگاهی شلیک داشتیم ولی نه به شدت عملیات .یک روز سردار حمید سر خیلی(برادر حاج عباس سرخیلی) از پاسدران سپاه آبادان که در ان موقع مسئول آموزش  توپخانه صحرایی سپاه در محل انرژی اتمی که در دارخوین مستقر بود به من گفت برای چند روزی به محل  انرژی اتمی دارخوین برای آموزش وتدریس آتشبار تیر توپخانه برو .

وقتی من رفتم مرا به اطاق مربی های توپخانه صحرایی راهنمایی کردند. در اطاق مربیها یک پاسدار شمالی بود که دیده بانی اموزش میداد ویک پاسدار اصفهانی بود که طرح تیر وهدایت آتش اموزش میداد ومن که بسیجی بودم وآتشبار تیر آموزش میدادم .

البته سردار حاج حمید سرخیلی چند جزوه به من داد وگفت طبق این جزوه ها آموزش بده . ۳۰نفر از سپاه شیراز بودند که تعدایشان بسیجی وتعدای هم سپاهی بودند چند مجاهد عراقی بودن  که فارسی خوب صحبت میکردند چند تا از سپاه کرج و تعدادی هم بسیجی شهرستانهای دیگر بودند .

روز اول که درصبحگاه اماده شدیم ولیستی که به من داده بودند جهت حضور وغیاب نیروها .من شروع به خواندن اسمها کردم همه بجای حاضر میگفتند عبدالله به یکی از پاسدارهای شیراز که بزرگتر از همه بود در سر صف گفتم یعنی اسم همه شما عبدالله است یک حمدالله تو صف شما نیست که پاسدار شیرازی گفت حاج آقا عبدالله یعنی بنده خدا .

در جواب گفتم یعنی اگر نگی عبدالله یعنی بنده خدا نیستید گفت نه ااینطوری بهتره .سریع جواب دادم از امروز بعد   هرکی را اسمش را صدا زدم فقط میگه حاضر .خیلی خدایی هستید تو عملتون عبدالله بشید وکسی هم حق نداره به من بگه حاج آقا من اسم دارم .فتح الله ((شیرازیها به ادمهای مشنگ میگن ))هم نیستم  .

 چندتا از این شیرازیها همییشه سربسر یک پاسدار کرجی میگذاشتند که بنده خدا از ناراحتی امد به من گفت که با تذکر همراه با اخطار دست برداشتند.

 پاسدار شمالی از مربیانی که در اطاق ما بود  ادم خیلی با حالی بود واهل شوخی وبگو بخند بود ولی اصفهانیه خیلی خودش را میگرفت و اول فکر میکرد من هم مثل حاج حمید پاسدارم ولی وقتی که فهمید من بسیجی هستم خیلی بهش برخورده بود مرتب به من بی احترامی میکرد و من هم به احترام حاج حمید چیزی بهش نمیگفتم تا اینکه موقع امتحان دادن کتبی نیروهایی که من اموزش داده بودم رسید .

بدون اجازه یک برگه از برگه های امتحانی من را برداشت و شروع کرد به نق زدن که این امتحان که میگیری بی انصافیه وسوالات خیلی سخته واز این حرفها و این حرفها را همینطور پشت سرهم میزد که پاسدار شمالی فقط مرا نگاه میکرد .

وقتی خوب حرفهایش را زد بهش گفتم من در کار شما دخالت میکنم گفت اجازه نداری ودر جواب بهش گفتم توهم اجازه نداری در کار من دخالت کنی . گفتم وقتی حاج حمید امد هر اعتراضی خواستی بهش بکن در ضمن میخواهی بیای سر کلاس من ونیروهای تحت اموزش من ازشما  سوال کنند وتوش بمونی گفت من به این نحوه سوالات امتحانی تو  اعتراض دارم در جواب بهش گفتم چون جوابشو بلد نیستی ومن مثل تو کلاسیک آموزس نمیدم من نیرو را عملیاتی آموزش میدم مثل تو حفظیات تحویل نیرو نمیدم من تجربه عملیات را هم به انها انتقال میدهم .اقای ملا لغتی .که یکمرتبه پاسدار شمالی شروع کرد به دست زدن وگفت دمت گرم جنوبی وبه شوخی به ان اصفهانیه گفت برو برو فعلا تو افسایدی.

البته بعضی از اموزشی ها خوب مطلب را نمیتوانستند روی کاغذ بیاورند و شفاهی ازشان سوال میکردم .و در آخر هفته دوم که امتحان کتبی گرفتم نیروها را با یک توپ غنیمتی کششی ۱۵۲ میلیمتری روسی همراه با تجهیزات صبح زود به بیرون از پادگان بردم ودر صحرا به چند گروه تقسیمشان کردم و زمان میگرفتم جهت استقرار توپ  وگفتم تا زمان مستقر کردن  توپ را کم نکنید نه از نهار خبریه نه از پادگان البته قبلا اغذیه همراه اورده بودم وبه راننده خودم گفته بودم گشنه ات شد غذا را تو ماشین بخور ولی صداش را درنیار تا کارشان را خوب که انجام دادند .بهشون غذا میدم .در آخر سر به همه شان گفتم این چیزهایی که یادتان دادم قسمتی از ان مربوط به اتشبار تیر است ولی قسمتی دیگر از اموزشهای ان سرخودی بود و جزء اضافه اموزشی بود و الان شما هر لحظه اماده عملیات هستید واگر لیاقت داشته باشید میتوانید ارتقاء پیدا کنید .و وقتی حاج حمید برگشت کل جریانها واتفاقها را در حین آموزش بهش انتقال دادم.


پس از عملیات رمضان مدت چند ماه در همان آتشبار ماندیم و روال آتش پدافندی بود و در این مدت هرکس میخواست میتوانست مرخصی برود .یک روز حاج عباس سرخیلی اعلام کرد ماموریت آتشبار ۱۳۰ تمام است وهمه به آبادان بر میگردیم .اول توپها را با  وسایل متعلقه منتقل کردند و مقدار جزئی از وسایل مانده بود که قرار شد سه یا چهار نفر بمانند و از وسائل حفاظت کنند که پس فردای آن روز جهت نقل وانتقال بقیه وسائل و ما به آنجا بیایند .

فردا شد پس فردا شد و تقریبا یک هفته یا بیشتر ما انجا ماندیم وکسی در این بیابان بی در وپیکر سراغ ما نیامد .یک تانکر داشتیم که آبش خیلی گرم بود از یخهای در صندوق یخی هم بعد از نیم روز خبری نبود .همیشه وقتی برای نیروها همراه غذاسهمیه  کمپوت می اوردند اگر گیلاس یا آلبالو بود مصرف میشد ولی اگر سیب یا گلابی و زرد آلو بود دور انداخته میشد ،ما ضایعات نان و بقیه آشغالها را پشت خاکریز توپخانه خالی میکردیم ،دو روز اول ذخیره چند کنسرو لوبیا و ماهی مانده بود مصرف شدند .ناچارا بعضی مواقع مسافتی را یکی از ما ها طی میکرد که سر راه ماشینی که رد میشد را بگیریم ویخ یا غذا بگیریم شانس ما هر ماشینی که به تور بچه ها میخورد یا مهمات داشت یا باری غیر از غذا بود .و اجبارا رفتیم سراغ کمپوتها وضایعات نانی که پشت خاکریز ریخته بودیم و موشهای صحرایی مرتب در آنها  جولان میدادن ولی کار دیگری  از دستمان بر نمی امد به بچه ها گفتم سزای تکبر نعمات خدا راببینید حالا همینا را باید بخوریم، کمپوتی را که در افتاب داغ آنزمان باد کرده بود را با ضایعات نون میخوردیم ولی جالبتر این بود که فقط بعد از خوردن دل درد شدید میگرفتیم ولی مریض نمیشدیم گفتم بچه ها خدا در حالی که تنبیهمان میکند از آنطرف هم خدا  هوامون را داره نمیگذاره مریض بشیم وگرنه تا حالا با این ضایعات ما باید مرده باشیم .

وپس از چند روز که ماشین حمل اثاثیه آمده بود راننده بایکی از نیروهای خودمان که امده بودند گفت بچه ها ببخشید ما فکر کردیم شما رفتید.

 آبادان وقتی به ابادان رسیدیم بعد از چند روز استراحت دوباره در مدرسه امیر کبیر جمع شدیم عده ای هم رفتند به مقرهای دیگر.در مدرسه امیر کبیر که اردنانس(تعمیر ونگهداری) توپ وخمپاره بود کمک بچه ها میکردیم وبعداز چند روز حاج عباس سرخیلی گفت نیروهای توپخانه آماده بشن برای توپهایی که در ایستگاه ۱۲ منطقه هزاریها یا مصدق بعد از انقلاب (شاه آباد قدیم) مستقر میشوند .
 در محوطه باز منطقه هزاریها که سمت راستش تعدادی منازل شرکتی وسمت چپش مدرسه ای بود، جهت استقرار توپخانه غنیمتی  ۱۲۲میلیمتری در نظر گرفته  شده بود وتوپهای موردنظر توسط بچه ها روانه (بطرف هدف کاشته شده) شدند .این توپها بر خلاف توپهای دیگر بجای دو سهمی(پایه) دارای سه سهمی (پایه)بودند وگردش کاری انها برخلاف توپهای دیگر که قطاع(یک کمان ۴۰۰ میلیم از دایره )را پوشش آتش میدهد ولی پوشش آتش این توپ  ۳۶۰ درجه (یک دایره کامل)میباشد که به توپهای محاصره هم  معروف بودند .با استقرار توپها وشلیک انها صدای مسئول آشپز خانه ارتش که در مدرسه سمت چپ توپخانه بود در امد و مسئول ارتشی با حالت اعتراض گفت این توپها را از اینجا ببرید که حاج عباس سرخیلی به مسئول آشپزخانه ارتش گفت جابجایی توپها از نظر تاکتیکی  برای ما مشکل است زیرا این محل با کارشناسی انتخاب شده است ولی شما میتوانید دیگها تان را جابجا کند. البته مسئول اشپز خانه ارتش پذیرفت که جابجایی آشپزخانه کار  راحت تری   است.



دبیرستان امیر کبیر علیرضا کوهی(توپخانه)عباس حیاتیان (توپخانه )مسعود نظری ،حسن ریئسی(توپخانه)


عباس حیاتیان،اسد الله جمشیدی (دیده بان ادوات وتوپخانه )،قاسم مزرعه توپخانه)


ایستاده از راست حاج حمید سرخیلی ،زنده یاد حاج عباس سرخیلی،عیسی مزرعه ،زنده یاد ابراهیم رحمانیان ،بهمن بندر ریگی، فواد فرد



از راست شهید محمد صالحی (توپخانه) علی ورامینی جانباز و (قاسم مزرعه خدمه توپ ۱۳۰)


فریدون عرب (خدمه توپ ۱۳۰)با اسلحه کلاشینکوف)ایستاده از چپ حمید شتالی (خدمه توپ ۱۳۰ و ۱۲۲ ) عباس عفری .و ناشناس ردیف نشسته منوچهر عباس زاده (ادوات)،عیدیان (توپخانه ۱۳۰)،جمشید خلقی (ادوات)




منطقه پشت ایران گاز آبادان توپ ۱۳۰ هدایت آتش به اتفاق حمید بن رشید





سمت چپ شهید پژگاله (تفنگ ۱۰۶ زن)




ایستاده از راست جاسم البوغبیش اعزامی از شادگان (خدمه توپ ۱۳۰)،حسن ریئسی (خدمه توپ ۱۳۰) شهید کواری (ادوات)حمید شتالی (خدمه ۱۳۰)مجید ترکی زاده (دیده بان)،نادر صابری(ادوات)،محمد خلفی (ادوات)
نشسته از راست ناشناس ،سعید میر شیری( توپخانه)،علیپور اردنانس توپخانه عباس حیاتیان ،عیدیان ،خلیل اهوازی (دیده بان)





اینهم دلاور جانباز شیر توپخانه سعید میر شیری

 توپ ۱۳۰ که به فرمان زنده یاد حاج عباس سرخیلی جهت دفاع از شهر آبادان منطقه پشت ایران گاز مستقر شده بود .


توپخانه ۱۲۲ میلیمتری آبادان در منطقه هزاریها واقع در منطقه منازل شرکتی به فرماندهی فرهاد فرحیدر


مدرسه امیر کبیر اولین نفرات آموزشی توپخانه به مربی زنده یاد بسیجی ابراهیم رحمانیان


کار عملی توپخانه در منطقه فیاضیه آبادان


دبیرستان امیر کبیر بوارده آبادان از راست عباس حیاتیان،الماس قربانی (دیده بان توپخانه و ادوات )، منوچهر عباس زاده،ناشناس،مقدم (ادوات دیری فارم)،شهید (اسمش فراموش کردم از زرهی ابادان)، نشسته جمشید خلقی (دیده بان)،محمدی اعزامی از تبریز



بچه های توپخانه سپاه آبادان در اصفهان جهت شرکت در مراسم چهلم شهید محمد صالحی از توپخانه سپاه آبادان -ایستاده راست .....،شهید عرب ،شیاسی(توپخانه)،عباس حیاتیان(توپخانه) ،قاسم مزرعه(توپخانه) ، نشسته از راست محمود فرزین (ادوات ابادان)،شهید اکبر کواری ادوات)،مسعود زارعی (ادوات)فریدون عرب (توپخانه)،حسین حمدان دریس(ادوات)منوچهر عباس زاده (اردنانس )


بچه های توپخانه سپاه آبادان در ماه رمضان در منطقه فیاضیه آبادان از راست احمد نوید پور ،قنواتی ،عیسی مزرعه،حسین باخدا(هدایت اتش)،جاسم گادار ،فواد فرد (مسئول آتشبار توپخانه )سید موسوی ،عباس حیاتیان


توپهای ۱۲۲ غنیمتی عراق  که در منطقه هزاریها (شاه آباد سابق) ویا (منطقه  مصدق بعد از انقلاب) مستقر بودند بعد از هر شلیک با وجودی که آشپز خانه ارتش که در سمت چپ توپخانه بود قبلا توجیه شده بودند که محل توپخانه در شهر کارشناسی شده است ،ولی با تمام صحبتها باز ارتشی ها می امدند واعتراض میکردند. یکی از این دفعاتی که ارتشی ها امدند اعتراض کنند وصداشون را بالا برده بودند یکی از بچه ها اسمش تو ذهنم نیست داد زد خیلی شلوغ میکنین عامو برید دیگها تون را بشورید .
این توپها (۱۲۲میلیمتری) از خاصیت هویتزر پیروی میکردند .هویتزر در اصل ترکیبی از خمپاره اندازها و توپ ابداع شده اند،تا در شرایط محاصره دشمن ودیگر شرایط عملیاتی مثل نبرد در کوهستان که هم به کالیبر خمپاره اندازها وهم به تحرک پذیری بالای توپ نیاز است کاربرد داشته باشد.واژه هویتزر (Hawitzer)واژه انگلیسی است که ازواژه هلندی اقتباس شده که خود این برگرفته از واژه آلمانی (haubitzer) معنی سلاح محاصره ای شبیه به منجنیق است .

کار این توپخانه عملیات و پشتیبانی از نیروهای ایران مستقر در خط مقدم در جزیره مینو و نیروهای بسیجی آبادانی  مستقر در اسکله های اروندرود که در نزدیکیهای پالایشگاه آبادان بودند درست روبروی محور خاکریزهای عراق در ان دست رودخانه اروند رود در  عمق چند کیلومتری خاک عراق .برد این توپ پانزده کیلومتر بود ودر سمت چرخش خوبی داشت وتا جایی که نقشه عملیاتی اجازه میداد پوشش آتش داشت .

فرمانده این آتشبار فرهاد فرحیدر از نیروهای زبده بسیج آبادان بود که با لیاقت کامل این آتشبار را هدایت میکرد و هدایت آتش و طرح تیر را خودش انجام میداد .نیروهایش عباس حیاتیان،احمدمجاوری ، حمید شتالی ، قاسم علیپور و حمید احمدی زاده و شیاسی ،وتعدادی دیگر که نامشان را فراموش کرده ام بودند.

بعلت سهمیه بندی مهمات هنگام شلیک کردن کمال صرفه جویی هم از جانب دیده بان و هم از جانب توپخانه در نظر گرفته میشد.مثلا یک روز که غلام زرقانی که از دیده بانان با تجربه بسیج آبادان بود از زبان خودش تعریف میکند که یک روز گرم تابستان که بالای بویلر۵۴(دود کش صنعتی در پالایشگاه) بودم
 نزدیکیهای ظهر بود و گرمی هوا اجازه نمیداد بیشتر از این در محل دیده بانی بمانم ،رودخانه جلوی ما بود وبخار آب وگرمای هوا مزید بر علت وسختی کار بود زیرا بخار آب دید راخراب میکرد .

عراقیها در آن دست رودخانه اروند دقیقا روبروی دیدگاه ما در انتهای نخلستان عراق ، جایی که جاده اول بصره به سمت فاو بودکه ما در ان قسمت کوچک دید خوبی داشتیم  عراقیها مشغول احداث یک مقر بودند و از روزهای قبل آنرا بررسی کرده بودم و داشتند با لودر و وسایل مختلف لجستیکی خاکریز میزدند و پناهگاه برای چند ماشین مثل ایفا وغیره و چندسنگر نفرات درحال درست کردن بودند،آنروز که یک تانکر آب امده بود انجا و میخواست در آشیانه برود .و لودر هم در ان گرما داشت کار میکرد اتفاقا توپ بچه های ما هم در جای دیگری داشتند کار میکردند و این توپخانه  ۱۲۲  انجا در نزدیک یک سه راهی ثبت تیر داشت  و وقتی کار عراقیها را با لودر دیدم باخودم گفتم یک زهر چشم هم ازاینها بگیرم.

یک تصحیحات به توپخانه دادم وتصحیحات اعمال شد و گلوله به ۲۰۰ متری محل کارکردن عراقیها اصابت کرد.و گلوله بار اول خوب اصابت کرد و در تصحیحات بعدی اگر خوب اعمال میشد حتما گلوله وسط هدف میخورد و میشد گلوله را ثبت کرد برای دفعات بعدی که اگر انها کار میکردند .ولی متاسفانه در تصحیحات بعدی که درسمت دادم متاسفانه برخلاف میل من که گلوله باید به هدف میخورد گلوله خیلی پرت خورد.

چون گلوله سهمیه بندی بود وتوپخانه گلوله نداشت و کار را تعطیل کردم ومن که خیلی عصبی شده بودم و با توجه به تعصب خودم در کار واینکه گلوله سهمیه بندی است کمال دقت را در بهدر ندادن گلوله میکردم و نتیجه افکار خودم این بود که کسی که پای طرح تیر تصحیحات اعمال میکرد میخواست مرا امتحان کند و سمت اشتباه داده بود که ببیند عکس العمل من چیست.

البته این نظر دیده بان عزیز غلام زرقانی بود، در صورتی که فرهاد فرحیدر تبحر خوبی در اجرای آتش داشت ومن در صحبت با فرهاد چند مسئله را در نظر گرفتم که خطا گیری توسط توپ درست اعمال نشده یا سمت را روی دوربین توپ درست اعمال نشده است.



افراد توپخانه ۱۲۲ غنیمتی عراقی که در منطقه هزاریها ی ایستگاه۱۲ مستقر شده بودند و این توپها در  عملیات فتح المبین به غنیمت گرفته شده بودند عبارت بود از احمد مجاوری،حمید شتالی ،حمید احمدی زاده ، محمد فالیان ،قاسم علیپور ،جعفر هلالات(شهید) ، احمد قنواتی که همگی از بسیج ابادان وجزیره مینو بودندوکلیه کارهای توپخانه از فرماندهی آتشبار تا خدمه همگی توسط نیروهای  بسیجی ابادانی انجام میشد .

قطاع آتش این اتشبار شش تایی از سیبه (منطقه ای در ان دست رودخانه اروند در خاک عراق روبروی جزیره مینو ) تا دکل طالع بسفور(دکل دیده بانی در خاک عراق روبروی شهر ابادان ) بود این محدوده را زیر پوشش اتش خود جهت پشتیبانی نیروهای پیاده لب رودخانه اروند و خمپاره اندازه های خودی داشت. و با اتش مرتب خود محل تردد خودرهای لجستیکی تانکها و پی ام پیها ودیگر خودرو نظامی های  در اندست در خاک عراق که به سمت فاو میرفتند  را نا امن میکردند .وبیشتر مواقع با هدف قرار دادن انها بعضی از هدفها مورد اصابت گلوله های ما قرا میگرفت ومنهدم میشدند .

دیده بانهای مستقر در دیری فارم (مزرعه پرورش گاوهای هلشتاین شیر ده )عبارتند از سعید هویزاوی،محمد دادار ،مسعود خوشنام ، یوسف شمسایی ، مظفری، ودیده بانهای پالایشگاه عبارت بودند از حبیب احمدزاده ، امیر واحدی، غلام زرقانی ،پرویز زارع ، الماس قربانی .

وحدت کاملی بین واحدهای توپخانه وادوات و دیده بانها بود که همگی ناشی از اطاعت امر فرمانده قوا امام خمینی ( ره) نشئت میگرفت.  یکبار تعدادی از خانواده ایثارگر  که همگی هم نیروی اعزامی خوزستان بودند از قبیل رامهرمز و ماهشهر و غیره که وقتی در موضع توپخانه جهت بازدید قرار گرفته بودند و بچه ها بخاطر اینکه روحیه بازدید کنندگان قبل از اعزام به جبهه را بالا ببرند چند توپ را اماده کردند جهت شلیک که خود بازدیدکنندگان بند شلیک توپ را بکشند که یکدفعه یکی از همین اعزامی ها جوگیر شد وهنگام کشیدن بند داد میزد انشالله گلوله بخوره رو سر صدام یزید .

یک روز فرهاد فرحیدر فرمانده اتشبار طرح تیر هدایت  و روی دیدگاه پالایشگاه ، همراه با حبیب احمد زاده که دیده بان دیدگاه پالایشگاه بود که تصحیحات را با همکاری حبیب احمد زاده اعمال کرده و وقتی گلوله شلیک شد و به هدف اصابت کرد دود سفیدی در خاک عراق در محل اصابت گلوله به هوا خواست که بعد از چند دقیقه کل ان منطقه که انبار مهمات در ان قرار داشت انفجار مهیبی از بالای دیدگاه دیده میشد که دود عظیمی را برپا کرده بود.

 قبلا گفته بودم که پشت موضع که خانه های شرکتی قرار داشته بود.یک خانواده روستایی امده بودند ویکی از خانه ها را با خانواده اشغال کرده بودند و از شلیک توپها خیلی شاکی بودند .یک روز که شلیک داشتیم مرد خانواده اومد وبا حالت اعتراض به من گفت شما که شلیک میکنید گاوهایم میترسند و شیرشون کم شده بهش گفتم حجی اینجا منطقه جنگی است و کاری نمیشود کرد ما وظیفه داریم دشمن را بزنیم که یارو یکمرتبه داد زد شما دشمن گاوهای ما هستید
بهش گفتم حجی میخواهی گاوهات دیگه نترسند گفت خوب ، گفتم گاوهات را بیار پای قبضه تا شلیک کنند ترسشون بریزه که یارو به عربی بهم گفت مجنون و یکی از بچه ها به عربی بهش گفت بیا این گوشی هایی که بچه ها برای شلیک روی گوششان میگذارند تا صدا را نشنوند بگذار روی گوش گاوهایت  که طرف مقابل حرکتی که حاکی از بچه بودن مارا میرساند از خود نشان داد.


زمانی که توپخانه ۱۲۲ در شهر آبادان مستقر بودند وشجاعانه میجنگیدن .اگر کسی در توپخانه کار کرده باشد از لحاظ قوانین جنگی هیچ جای دنیا توپخانه نزدیک خط پیاده نمیگذارند وفاصله توپخانه تا خط پیاده عراق فاصله چندانی نداشت و عراقی ها حتی با خمپاره ۱۲۰ به راحتی توپخانه مارا مورد هدف قرار میدادند ولی بچه های بسیجی آبادان خم به ابرو نمی آوردند و در این جنگ نابرابر مثل شیر ایستادند وجنگیدند تا بتوانند از شهر و همشهریهای خودشان محافظت کنند .وبسیاری از حرکات مذبوحانه دشمن را مختل میکردند.

و با تمام این تفاسیر عده ای راحت طلب در سطح شهر شروع کردن به جو سازی که ارتش عراق بخاطر اینکه توپها درشهر شلیک میکنند شهر را میزنند .و مدتی فرمانداری جلوی شلیک وکار کردن بچه ها را گرفت و دوباره مجبور شدند اجازه کار به توپخانه بدهند زیرا عراق دست بردار نبود فقط در آبادان راحت طلبان به نفعش کار میکردند .

فرمانده این آتشبار ۱۲۲ فرهاد فرحیدر که از نیروهای بسیج آبادان بود کسی بود که در عملیات حصر ابادان بهمراه دانش بسیجی دیگر آبادانی شب عملیات در بالای چراغهای استادیوم ورزشی تختی رفته بودند و شب را هم بالا خوابیده بودند و در عملیات حصر آبادان قبضه های خمپاره های نورالله کریمی که از پاسداران سپاه آبادان بود را دیده بانی  میکردند .

هیچ موقع از کار کردن خسته نمیشد مرتب در حال کسب اطلاعات از ان دست عراق توسط دیده بانها بود تا بتواند با آتشبارش کارکرد بهتری داشته باشد .بچه های توپخانه به جوی که علیه انها ایجاد شده بود اصلا توجه نمیکردند وهمگی فقط به دشمن قداره بند فکر میکردند و تا آخرین لحظه ایستادند تا دین خودرا هم به دینشان وهم شهر ومملکتشان مانند همه بسیجیها ادا کنند .

من پس از چند ماهی که در توپخانه ۱۲۲ بودم بفرمان حاج عباس سرخیلی که تشخیص داده بود یک سلاح سنگین دیگر باید برای شهر راه اندازی شود. مرا   از اتشبار ۱۲۲ جداکرد و با یک قبضه توپ ۱۳۰ با سه نفر نیرویک راننده در پشت ایرانگاز فرستاد .طبق دستور حاج عباس کلیه کارهای توپ از قبیل روانه کردن توپ(مستقر کردن توپ رو به منطقه عملیاتی با مختصات جغرافیایی و مغناطیسی ودرجه قطب نما و کاشتن توپ در محل مورد نظر )با خودم بود که برای این منظور ابراهیم رحمانیان از دیگر بسیجیان آبادان که کار آموزش در واحد ادوات وتوپخانه را داشت جهت توجیه من به محل مورد نظرکه پشت ایراگاز بود امد ،که ابراهیم پس از توضیحات مورد نظر وتحویل وسائل اندک توپخانه به من به  محل کار خود بازگشت .

توپ ۱۳۰ میلیمتری غنیمتی روسی و نیمه خودکار بود واز توپهای ۱۳۰ ارتش خودمان پیشرفته تر بود و بیست وهفت کیلومتر برد نهایی (بیشترین برد در زاویه ۴۵درجه) داشت و تیر مستقیم این توپ جهت مقابله با دشمن وپاتکهای تانک دشمن به همراه دوربین بازویی جهت  تیر مستقیم هشت کیلومتر بود وپوکه ان با خرج پرتاب ۱۲ کیلو وگلوله آن ۳۶ کیلو وزن داشت .

وقتی توپ را به گرایی که داده بودند روانه کردیم .پس از ان مشغول به طرح تیر که عبارت بود از تخته کار و کاغذ کالک که مختصات جای توپخانه روی ان مشخص کردیم ونصب شبکه هدف (صفحه مدور کاغذی که بصورت ملیمتری اندازه گیری وخط کشی شده است)ویک خطکش آلمینیومی مخصوص روی صفحه طرح تیر  که  بادزن  نام دارد ،را اماده کردیم واماده به کار شدیم و حاج عباس سرخیلی به من گفت این توپ را آورده ایم برای حمایت از شهر آبادان دیگه همه کاره خودتونین.سه پاسدار وظیفه ای که بعنوان نیرو به من تحویل دادن عبارت بود از قاسم مزرعه ، سعید میرشیری،فریدون عرب بهمراه حسن رئیسی بعنوان راننده .

از سمت راست شهید سعید نصاری از شهدای عملیات رمضان


از سمت راست شهید سعید نصاری دیده بان ادوات در آبادان


https://bayanbox.ir/view/8791135382661472345/%D8%B4%D9%87%DB%8C%D8%AF-%D8%B3%D8%B9%DB%8C%D8%AF-%D9%86%D8%B5%D8%A7%D8%B1%DB%8C-%D8%A7%D8%B2-%D8%B4%D9%87%D8%AF%D8%A7%DB%8C-%D8%B9%D9%85%D9%84%DB%8C%D8%A7%D8%AA-%D8%B1%D9%85%D8%B6%D8%A7%D9%86.jpg

شهید سعید نصاری از شهدای عملیات رمضان. (دیده بان توپخانه )



حاج عباس سرخیلی
  از بسیجیان زحمت کش آبادانی بود .او کارمند شرکت نفت و در مناطق نفت خیز سیری کار میکرد .ولی از اول جنگ تا پایان جنگ با تلاش بی وقفه در خدمت جنگ بود از کوچه های کوی بهمنشیر (کوی کار گر فعلی) تلاش بی شائبه بسیجی و انقلابی را در جنگ رقم زد او از معدود کسانی بود که در تخصصی کردن بسیجیان ابادانی  وحتی بعضی از سپاهیان خیلی زحمت کشید .نه تنها او بلکه برادرانش نیز در این خصوص نیز با او همراه بودند.

شهید محمود سرخیلی از پاسداران سپاه  آبادان برادر ایشان و سردار حمید سرخیلی (مسئول فعلی   سپاه استان هرمزگان)  دیگر برادر نامبرده هستند وحسین ورضا سرخیلی با وجود سن کم  در کنار برادر بزرگشان در عملیاتها شرکت میکردند .

حاج عباس قدی متوسط با پوستی سبزه و محاسن سیاه وقیافه  خیلی جدی همیشه در عملیاتها حضور داشت انسان بسیار مقرراتی دیسیپلینی بود .در تهیه توپها برای شهر آبادان اقدامات زیادی انجام داد وهمواره علاوه بر شرکت در عملیاتها، از طرف دیگر فکر شهر ودیار خودش آبادان بود.او یک رزمنده بسیجی آبادانی بود که اکثر مواقع در عملیات بعنوان فرمانده تیپ یا گردان آتشباری شرکت میکرد .

در بدو امر نیروهای بسیجی که به فرمان حاج عباس به  توپخانه ۱۳۰ در وهله اول همراه من امدند حسن ریئسی ، بهمن بندر ریگی، جعفر هللات (شهید)،حمید شتالی، علیرضا کوهی بودند .

موضع توپ ما  در بیابانهای پشت ایران گاز کیلومتر پنج در بین دو جاده آبادان اهواز وجاده آبادان ماهشهر در محوطه بیابانی قرار داشت .سنگر همه نیروها از دوسنگر مدور سیمانی که دربهای ان مقابل هم قرار داشت تشکیل شده بود.یک ماشین لند کروز داشتیم که توسط حسن ریئسی   (راننده) کارهای تدارکاتی را انجام میداد .غذای ما را سپاه آبادان تامین میکرد. نیروهایی که در توپخانه ۱۳۰ میلیمتری قرار داشت برای کار اجرایی معمولی با توپ کم بودند وفشار زیادی به این نیروها می امد.که آقای احمد امینی پاسدار سپاه آبادان (بعنوان مسئول تطبیق آتش  سلاح سنگینهای بسیج وسپاه آبادان) به من گفت من میخواهم با یک تیر دو نشان بزنم .

او ادامه دادکه من دیده بانهای مستقر در پالایشگاه و منطقه دیری فارم را بعنوان اینکه هم آموزش طرح تیر را ببینند و هم اینکه با توپ ۱۳۰ کار عملی بکنند وشما از انها هم بعنوان خدمه توپ استفاده کنید اینطوری هم منت سرشان میگذاریم که ما وسیله اموزش انها را فراهم کردیم وهم کمبود نیرو توپخانه را تامین کردیم.که من در جواب احمد امینی گفتم عالیه .بهتر از این نمیشه .

واز فردا قرار شد سه نفر از دیده بانهای پالایشگاه بعنوان نفرات آموزشی به توپخانه ۱۳۰ بفرستند .که اولین گروه عبارت بودند از حبیب احمد زاده(دکتر و منتقد ونویسنده)، امیر واحدی، محمد نجیبی (شهید) و من نقشه خوانی و استفاده مقیاس وکار با طرح تیر را به انها آموزش میدادم  و بهمن بندر ریگی کار با توپ ۱۳۰ را به انها آموزش میداد و به همین منوال تمام دیده بانها با انگیزه آموزش دیدن به مقر توپخانه می امدند .

البته بعضی وقتها ناهماهنگی هایی هم پیش می امد که باعث بی نظمی هایی میشد .مثلا بجای سه نفر دو نفر می امدند .بعد از آموزش دیدن نقشه خوانی وطرح تیر به پای قبضه میرفتند و هنگام کار باتوپ، دوره عملی توپ هم انجام میشد .شبها هم که همه بیکار بودند (زیرا بعلت دیده شدن اتش توپ شلیک انجام نمیشد مگر مواقع ضروری )بچه ها دور هم جمع میشدند بستگی به سلیقه جمع یا خاطرات عملیاتهایی که کرده بودند را تعریف میکردند ویا صحبت از گذشته ها وخاطرات کودکی .وبعضی هم حدیث ویا کلامی ویاروایتی  که باب طبع باشد میگفتند .

حبیب احمد زاده علاقه عجیبی داشت به نقل کتابها ویا رمانهایی که خوانده بود داشت ،محمد نجیبی (شهید) شعبده بازی را باب کرده بود که البته سر کاری بود مثلا یک شب به جمع گفت بچه ها میخواهید جادوگری کنم .بهش گفتیم انجام بده گفت یک برگ روزنامه بدهید تا شعبده بازی کنم .وقتیکه کاغذ روزنامه را دستش دادیم کاغذ را دونصف وان دونصف را هم به دونیم کرد وکاغذها را داد به یکی از بچه ها وگفت اینرا ریز ریز کن،وقتی ریز ریز کرد نجیبی گفت خیلی ریزتر کن و خلاصه نفری که ریز کردن کاغذ توسط او انجام میشد تقریبا ۱۵ دقیقه مشغول ریزریز کردن کاغذ ها بود وقتی کارش تموم شد وقتی نگاه به کاغذها کردیم تیکه های کاغذ زیاد بودند که به محمد نجیبی گفتیم خوب حالا روزنامه را به‌ طبق گفته خودت به  شکل اولش در بیاور نجیبی در جا گفت مگر من جادوگرم .که همه زدند زیر خنده.

دیده بانهایی که به توپخانه جهت آموزش دیدن طرح تیر و هدایت اتش و کمک خدمه می آمدند هر کدام استعداد خاصی داشتند مثلا غلامحسین زرقانی عاشق ادبیات وشعر بودند (در حال حاضر هم قطعه هایی برای خودش می سراید.)الماس قربانی خیلی کنجکاو بوده،مسعود خوشبخت(درحال حاضر در انگلیس بسر می برد)خیلی تو مستحبات میرفت بطوری که بعضی وقتها مستحباتش باعث آزار بقیه بود،یوسف شمسایی با هوش بود ومحاسبات را خیلی خوب انجام میداد ودر جزیره مینو دیده بان موفقی بود ،محمد نجیبی (شهید) خیلی شوخ و پر انرژی بود وبچه ها را زیاد سر کار میگذاشت ،جمشید محمودی (شهید)عشق رفتن به ژاپن را داشت وعلاقه وافری به هنرپیشگی داشت ومرتب راجع به این دو موضوع صحبت میکرد ،سعید هویزاوی همش در حال سئوال کردن در باره فلسفه کائنات ،دین ،آخرت ،معاد و......  بود .

https://bayanbox.ir/view/8587728323292654973/%D8%B4%D9%87%DB%8C%D8%AF-%D8%AC%D9%85%D8%B4%DB%8C%D8%AF-%D9%85%D8%AD%D9%85%D9%88%D8%AF%DB%8C-%D8%AC%D8%B9%D9%81%D8%B1-%D8%A2%D8%A8%D8%A7%D8%AF%DB%8C-1.jpg

شهید جمشید محمودی جعفر آبادی در 20 مرداد ماه 1343 در آبادان در خانواده ای مذهبی دیده به جهان گشود. دوران ابتدایی را در مدرسه شش بهمن آبادان و راهنمایی را در مدرسه بعثت آبادان به پایان رساند. با آغاز جنگ تحمیلی به جبهه رفت و سرانجام در 19 مرداد ماه 1365 در جزیره مینو به شهادت رسید. پیکر پاکش در گلزار شهدای شیراز به خاک سپرده شد.


محمد دادار خیلی خونسرد وبا تفکر کار انجام میداد هر سئوالی را یکبار میپرسید.پرویز زارع تازه کار بود و خیلی عجله داشت که زودتر کارش را به پایان برساند وبرود سراغ کار بعدی ولی مسائل ایمنی وامنیتی رابدقت رعایت میکرد . ناگفته نماند که در این دوره محمد پژگاله(شهید)پاسدار سپاه آبادان واز ۱۰۶ زنهای درجه یک جزیره مینو هم در این دوره شرکت میکرد و مو به مو کار را دنبال میکرد وعلاقه عجیبی به یادگیری داشت و خیلی سریع پس از هر آموزش جوابهایی را که ازش پرسیده میشد به زیبایی جواب میداد .یک خاطره از  ایشان که در ذهنم است این بود که بعد از اینکه دوره چند روزه وکار ایشان در توپخانه به اتمام رسیده  بود و ایشان به جزیره مینو رفته بود یک روز بهش گفتم محمد جان میخواهم از شلیک با توپ ۱۰۶ موقع کارت فیلمبردای کنم (دوربین فیلمبرداری سوپر هشت خودم ) با کمال میل پذیرفت وگفت که ما صبح زود شلیک میکنیم واگر میخواهی فیلم بگیری  حتما شب باید در جزیره بخوابی و من هم قبول کردم .صبح زود بعد از نماز من و خودش به همراه دو  رزمنده دیگر بنام محمد بازافت (در عملیاتها بعنوان تخریبچی شرکت میکرد) واسدلله جمشیدی در حالی که تفگ ۱۰۶ را که سنگین هم بود سه نفری روی کتفهاشان گرفته بودند ودر حالی که هنوز هوا روشن نشده بود ، تفنگ را به لب آب بردند و مستقر کردند وبه من گفت عباس میخواهی سنگر عراقیها را در آندست رودخانه اروند  با چند گلوله بزنم ونابود کنم در جواب گفتم با سه گلوله .وقتی تفنگ اماده شلیک شد من درحالی که داشتم فیلمبرداری میکردم .در تفنگ ۱۰۶ هنگام شلیک با تفنگی که روی لول تفنگ  ۱۰۶ نصب شده یک گلوله رسام شلیک میکنند وبعد با خود تفنگ ۱۰۶شلیک نهایی را انجام می دهند ،  که اینکار در لب شط (رودخانه)کاری بسیار خطرناک است و با وجودی که پژگاله بدون هیچ سنگری میخواست عملیات را انجام بدهد. اسدلله جمشیدی با دوربین نقش  دیده بان را اجرا میکرد با  دوربین که نگاه میکردیم در اندست رودخانه یک سنگر  مکعب شکل بتونی نگهبانی نفرات عراقی بود که دریچه ای تقریبان به ابعاد سی سانت در سی سانت تعبیه شده بود جهت دیدن روبرو ونگهبانی دادن .

محمد پژگاله با نگاه کردن در دوربین تفنگ وشلیک رسام واطمینان از خوردن گلوله رسام به هدف  بلافاصله گلوله ۱۰۶ را رها کردواسدلله سریع تصحیحات داد  ومحمد بازافت بلافاصله در یک طرفه العین گلوله دومی را در تفنگ گذاشتند و محمد پژگاله دوباره در دوربین نگاه کرد وگلوله دوم را شلیک کرد که گلوله سفیر کشان وارد دریچه سنگر عراقیها شد و سنگر عراقی را در هم کوبید وبلافاصله هر دو محمد و اسدلله تفنگ را برداشتند و در حالیکه که تفنگ روی دوششان بود با گامهای سریع به طرف مقر حرکت کردند در این مدت که گلوله دوم از تفنگ شلیک شده بود توپخانه عراق شروع به شلیک کردند و خمپاره های لب آب عراق هم با توپخانه شان همدم شدند ودر لب اب جزیره مینو جهنمی ایجاد کردند که خوشبختانه به هیچکداممان آسیبی نرسید.وسالم به مقر رسیدیم .

https://bayanbox.ir/view/9118678846121254945/%D8%B4%D9%87%DB%8C%D8%AF-%D9%85%D8%AD%D9%85%D8%AF-%D9%BE%DA%98%DA%AF%D8%A7%D9%84%D9%87.jpg

شهید محمد پژگاله در چهاردهم مهر ماه 1339 در خانواده ای مسلمان و متدین در  آبادان دیده به حهان گشود. در سن 6 سالگی تحصیل علم را آغاز کرد .
 سال اول ابتدایی را در دبستان کسری و سال های بعد ابتدائی را در دبستان اقبال با موفقیت و با نمره های خوب پشت سر گذاشت دوران راهنمایی را در مدرسه صادق هدایت با موفقیت به پایان رساند و دوره تحصیلی دبیرستان را در مدرسه هشترودی در رشته  بازرگانی طی کرد و در سال 1359 به اخذ دیپلم موفق گردید .

پس از شروع جنگ تحمیلی به سرکردگی جنایتکاران شرق و غرب محمد در پایگاه و بسیج آبادان به عنوان پاسدار رسمی انتخاب گردید و پس از اتمام دوره تخصصی در واحد عملیات قسمت توپ 106 و سلاح های سنگین به عنوان یک نیروی مجرب و کار دیده به جبهه اعزام شد در اکثر عملیات های غرب و جنوب شرکت داشت و در عملیات کربلای 5 سنگ تمام گذاشت و در مقابل نیروهای بعثی ایستادگی کرد .

وی سرانجام در روز پنج شنبه 14 اسفند 1365 با نوای دلنشین ظهر در شلمچه در اثر اصابت ترکش به آستان قدس حق شتافت و پیکرش را در بهشت زهرای کازرون دفن گردیده است . روحش شاد.



دوتا دیده بان در پالایشگاه بودند که همیشه با هم بودند اولی حبیب احمد زاده که خیلی اهل مطالعه بود و همیشه از مطالعاتی که میکرد برای بچه ها تعریف میکرد و مرتب در حال تفکر بود .ولی رفیق شفیق او امیر واحدی شوخ وشنگول و اهل بگو وبخند بود .اما موقع کار فقط به فکر کوبیدن دشمن بود دقت عجیبی در ثبت گلوله های پرتابی از قبضه ها داشت . وقتی  ناراحت میشد میگفت حال این عراقیها را باید بهر نحوی گرفت تا فکر نکنند که دور برداشتن برای ایرانیها آسان است.
 سه گروه دیده بان در سه نقطه منطقه ابادان واطراف آن داشتیم دیده بانهای جزیره مینو ، دیده بانهای دیری فارم(مزرعه پرورش گاوهای شیرده هولشتاین) ودیده بانهای پالایشگاه .البته دیده بانها با خصوصیاتهای مختلف بودن که عصبی ترین انها مظفری بود . یکبار هنگام عصبانیت گوشی بیسیم پی آرسی را بادندان خرُد کرد.

آرامترین انها محمد دادار بود که همیشه در کمال خونسردی بود  وقتی در دیدگاه خیلی عصبی میشد به سیبی که همراه خود بالای دیدگاه می برد گاز میزد تا خشم خود را فرو بنشاند. دیده بانهای پالایشگاه را قبلا نام برده بودم ودیده بانهای جزیره مینو عبارت بودند از :

جمشید محمودی(شهید)،

اسدالله جمشیدی،

سیروس اردوانی ،

محسن مقدم،

و دیده بانهای دیری فارم ،

 سعید هویزاوی،

مسعود خوشنام،

مجید ترکی زاده،

مرتضی وکیلی،

عزیز بچاری(شهید)،

محمد دادار،

خلیل اهوازی(دکتر عمومی)

وغیر از این افراد فوق که نام‌ بردم ، کسانی که از واحدهای دیگری بصورت گروه  به همراه دیده بانها جهت آموزش طرح تیر وهدایت آتش به توپخانه امده بودند عبارت بودند از مسعود زارع (واحد تعمیر نگهداری)

بهمن بندر ریگی (توپچی)

فریدون عرب(توپچی)،

اسماعیل روزمند(توپچی)،

محمد پژگاله تیر انداز تفنگ ۱۰۶(شهید) ،

حسین زعلی(شهید)خمپاره انداز،

 محمد صالحی (شهید) راننده (نامبرده بعد از  اتمام دوره سربازی به بسیج آبادان ملحق شد.

محمود فرزین(خمپاره انداز)،

سعید میر شیری(رئیس توپ) .

نفرات مذکور علاوه بر ‌دیدن آموزش در شلیکهای توپ نیز همکاری میکردند ‌،طبق گفته غلام زرقانی دیده بان پالایشگاه که بعضی مواقع در کنار دیده بانهای ارتش در برج کت کراکت (برج تقطیر پالایشگاه)دیده بانی میکرد .

در سمت راست جزیره مینو تو عمق خاک عراق تقریبا روبروی کوی بهروز  حدود۱۵ کیلومتر تو عمق یک آتشبار ۱۳۰ میلیمتری وجود داشت که از انجا مرتبا پالایشگاه ، منطقه بریم وایستگاه هفت و منطقه کفیشه را زیر آتش خود قرار میداد وهم موجب آتش سوزی در پالایشگاه میشد وهم از مردم آبادان تلفات میگرفت وبا توجه به اینکه لوله توپ ۱۳۰ ما خان خوردگی داشت  در زدن سمت انحراف داشت ولی با درایت نیروهای بسیجی توپخانه وتعصب در کار و قلق گیری این مشکل را برطرف کرده بودند وبا اجرای آتش روی این آتشبار بموقع انرا ساکت میکردند .
 بچه ها اسم این آتشبار عراقیها که روی انهم ثبت تیر کرده بودند پدر بزرگ  گذاشته بودند .وقتی که نیروهای ما از عراقیها تلفات خوبی میگرفتند  آتشبار ۱۳۰ عراقیها  شروع میکرد به پشتیبانی از نیروهای داخل خاک خود و شهر آبادان را وحشیانه زیر آتش میگرفت که با اجرای آتش دقیق توپ ۱۳۰ همرا با توپخانه ۱۲۲میلیمتری در شهر با شلیک چند گلوله انهاراساکت  ‌میکردند .
یک روز ساعت ۱۱  دیده بان زرقانی بالای دیدگاه بود هوا هنوز زیاد گرم نشده  و افتاب هنوزبالای سر او نیامده بود که دیدش را خراب کند ، غلام زرقانی به ما اعلام کرد  یک لودر در کنار خاکریز توپخانه دشمن در حال  خاکبرداری از بیرون موضع و بردن به داخل  جهت تقویت خاکریز  و برای نفرات نیز سنگر حفر میکند  ما توانستیم به یاری خدا وبا غیرت وتعصب بچه های توپ ۱۳۰ گلوله توپ را به نزدیک لودر درحال کاربرده ولودر مورد اصابت گلوله  توپ۱۳۰که ترکشهای خیلی زیادی هم دارد قرار بگیرد عملا لودر قادر به کار کردن نشد.

هر روز که هوا خوب بود بچه های ما با دید عالی که دیده بانها داشتند تلفات لجستیکی یا نفرات از عراقیها میگرفتیم .جو محیط کار همیشه هم با صمیمیت وهم خودجوشی همراه بود بعضی وقتها که کار فرسایشی میشد با شوخی وخنده بر سختی کار قالب میشدند .

یک روز که یکی از پرسنل بهداری سپاه جهت اموزش مسائل بهداشتی وطرز تهیه توالت بهداشتی به مقر توپخانه ما امده بود وپس از اموزشهای لازم بمن گفت همراه من می ایی به مقرهای دیگری برویم  موافقت کردم.  بهترین گزینه مقر زرهی بود ، با هم به انجا رفتیم .وقتی وارد مقر زرهی در مدرسه سالور سابق شدیم همه در یکی از اتاقهای مدرسه بودند  متوجه شدیم که در اتاق مذکور عده ای در حال کتک کاری هستند ویکی دارد زیر دست وپای بقیه دست وپا میزند مامور بهداری که با من دوست صمیمی بود گفت عباس اینها چکار میکنند؟اینها که دارند همدیگر را میزنند گفتم خونسردی خودت را حفظ کن این یک شوخی عادی وطبیعی روزانه اینها هست به من گفت مسئول اینها کجاست که اینها دارند همدیگر را میزنند گفتم مسئولشان همان کسی است که  زیر  انها دست وپا میزند . مسئول انها کسی نبود جزء مسعود نظری پاسدار سپاه آبادان .

بعد از اینکه با بچه های زرهی سلام واحوالپرسی کردیم . تقریبا ربع ساعت بعد سید حسین جلی زاده از بسیجیان زرهی با یک آفتابه ولیوان آبخوری آمد و با خم کردن آفتابه وریختن شربت در لیوان به مامور بهداری شربت تعارف کرد که مامور بهداری یه نگاهی به من ویه نگاهی به آفتابه وبلافاصله یه نگاهی به حسین جلی زاده تهیه کننده شربت کرد، من به دوستم گفتم سخت نگیر اینها پارچ شربت ندارند و افتابه نیز تمیز است خیلی به ما احترام گذاشته اند که برامون شربت درست کرده اند و با این حرف لیوان شربت را از دست سید گرفتم وشربت را خوردم وسید حسین وقتی دید مامور بهداری از خوردن شربت امتناع کرد گفت نترس نمی میری  میکروبها با تو کار ندارند .

مامور بهداری شروع کرد به اموزش .من که در کنارش نشستم به او گفتم به سوالهای متفرقه جواب نده اینها میخواهند اذیت بکنند .وهمینطور که  توضیح میداد داریوش بختیار نیا(مرحوم) از مامور بهداری سوال کرد کارت چیه او گفت اموزش بهداشت ودوباره داریوش گفت برای بچه ها چی میخواهی توضیح بدی و همینطورهی سوال میکرد . من قصد داشتم با ایماو اشاره به مامور بهداری  بفهمانم که داریوش سرکارش گذاشته  مامور  گیج شده بود که چطور از شر داریوش راحت بشه .

خلاصه وقتی آموزش بهداشتی  تمام شد وما قصد رفتن داشتیم نزدیک نهار بود به اصرار بچه های زرهی برای ناهار ماندیم .بچه ها سفره را پهن کردند وغذا را اوردند وهمه آمدند سر سفره نشستند.و همه شروع کردند به غذا خوردن.

 سید حسین جلی زاده  وسط  کلاس ، آموزش را بابت تعمیرتانک ترک کرده بود موقع نهار برگشت و بی مقدمه نشست سرسفر وبا گفتن بسم الله شروع کرد به خوردن غذا  مامور بهداری متوجه شد که دست حسین تا بالای مچش سیاه وگریسی  وغذا خوردن  با همان دست گریسی وروغن سوخته را شروع کرد .مامور بهداری تا این صحنه را دید بمن یک نگاه معنی داری کرد وگفت چه غلطی کردم اومدم اینجا بابا اینها دیگه کی  هستند روی میکروبها را سفید کردند .
بیچاره مامور فقط دو لقمه غذا خورد. دیگه نتوانست دیگه غذا بخورد .


نظر به اینکه توپخانه ما بیرون شهر بود ودر بیابان بود و وسیله نقلیه فقط یک دستگاه لند کروز ژاپنی بود هر وقت خراب میشد رفت و امد ما سخت میشد ما مجبور بودیم پنج کیلومتر پیاده برویم تا برسیم به ایستگاه هفت.ودر زمان بارندگی که ماشین ما خراب میشد  ودر گلها گیر میکرد نور علی نور بود پیاده هم نمیشد برویم مخصوصا وقتی دور بر محوطه استقرار را آب باران میگرفت .یک راننده داشتیم که جای حسن ریئسی راننده قبلی امده بود بنام جعفر هلالات(شهید)پسر ۱۷ساله  سختکوش  بامرام ومعرفت وبا  محبت، شوخ و پر انرژی و شجاع وبی باک بود یک روز که ماشین مقر خراب شده بود با چه مشقتی از تو گلها رفتیم تارسیدیم به جاده آبادان_ اهواز خلاصه با التماس یک ماشین شرکت نفتی را نگهداشتیم و اومد ماشین ما را بکسل کرد تا موتوری سپاه آبادان که در بوارده جنوبی بود ویک مسئول بد اخلاق و غیر انعطاف پذیری داشت بنام سلیمانی که با یک من عسل نمشد خوردش وقتی ماشین را گلی و داغون  دید و شروع کرد به سر وصدا البته او از روی دلسوزی این سرو صداها را میکرد که جعفر هلالات بهش گفت زیاد شلوغ میکنی  مرد حسابی مگر ما دستی این کار رو کردیم پدر بیامرز ما توبیابون هستیم وقتی بارون میاد ما جای کراوات شل وگل میزنیم به خودمون دلت خوشه ها

وقتی این حرکت وصحبتهای جعفر هلالات را شنید عصبانی شد وگفت تا ماشین دست اینه من این ماشین را تعمیر نمیکنم که باز جعفر گفت خو تعمیر نکن برو بگیر بخواب که سلیمانی مثل فنر از جا در رفت وگفت کلید ماشین را بده به من تو دیگه حق نداری پشت این ماشین بنشینی ،من رفتم جلو گفتم آقای سلیمانی جان مادرت گیر نده راهمون بنداز تا بریم سلیمانی در جواب گفت این راننده بلُکوم(آدم شلوغ دراصطلاح آبادانیها) عوض کنین تا ماشین به شما بدیم داشتیم  با سلیمانی کل کل میکردیم که جعفر تفرقه تا مارا دید بطرفمان امد وپس از پی بردن به قضیه که برایش تعریف کردیم پا در میانی کرد و قرار شد یک ماشین ما را تا  توپخانه برساند و به جعفر هلا لات گفتم کوتاه بیا اینقدر به سلیمانی گیر نده بخاطر من برو از دلش دربیار و جعفرهلالات  با ان سن کمش وروح بلندش رفت واز سلیمانی دلجویی کرد و اومد بمن گفت خوبه عذر خواهی کردم از این ادم که با سایه خودش هم درگیر میشه بهش گفتم این آقا از دلسوزی واحساس مسئولیت سخت گیری میکنه باید بهش حق بدی

https://bayanbox.ir/view/7342517326621402118/%D8%B4%D9%87%DB%8C%D8%AF-%D8%AC%D8%B9%D9%81%D8%B1%D9%87%D9%84%D8%A7%D9%84%D8%A7%D8%AA.jpg

شهید جعفر هلالات

https://bayanbox.ir/view/3161992064367130874/%D8%B4%D9%87%DB%8C%D8%AF-%D8%AC%D8%B9%D9%81%D8%B1-%D9%87%D9%84%D8%A7%D9%84%D8%A7%D8%AA.jpg

شهید جعفر هلالات


  .وقتی به مقر رسیدیم از شام هم خبری نبود زیرا ماشین وقتی نباشه از غذا هم خبری نیست ، مجبور شدیم دله پنیری که توش اتش روشن میکردیم پر آب کردیم وزیرش آتش روشن کردیم (زیرا قابلمه یا دیگ نداشتیم ) ودر آبش که با زنگ دله قاطی شده بود وباجوش امدن اب که  رنگش قهوه ای سوخته ترمیشد میشد سیب زمینی هم  بیاندازیم تا بپزد وقتی سیب زمینی ها پخته شدند به  شکل ریگهای درشت با رنگ عجیبی در امدند اصلا نه مزه سیب زمینی داشت ونه رنگ سیب زمینی ولی به ناچار با هر طعمی بود خوردیمش .هر وقت ماشین خراب میشد وضیعت به همین منوال بود .

یه مدتی هم که یه عده ای فتنه گر که بدنبال اشوب ذهن دیگران بودند شایعه کردند که توپ ۱۳۰ بسیجیها گلوله ها را درشهر میزند زیرا اشتباه میزنند وآشپز های سپاه که شایعه را شنیده بودند در دادن غذا خیلی بد با ما برخورد میکردند البته مقسمهای غذا اکثرا شهرستانی بودند .وخوشبختانه با راهنمایی حبیب احمد زاده دیده بان توانا و جسور وخوش فکر دیدگاه پالایشگاه که از تجارب نظامی اش استفاده کرده بود  وگلوله ای که در شهر اصابت کرده بود را تا دید گفت  قیف انفجار  این محل اصابت گلوله را بگیرید محل شلیک گلوله را با زمانگیری میتوان تقریبی پیداش کرد ودر ضمن گلوله ای که از هر طرف بزمین بخورد محل قیف انفجار رو به سوی شلیک کننده است .(اما نحوه گرفتن قیف انفجار به این صورت است که یک چوب به صورت عمودی در نوک محل اصابت گلوله میکوبیم و دهانه انفجار گلوله را اندازه میگیریم ونصف میکنیم و در اندازه بدست امده یک میله دیگر میکوبیم وبا قطب نما از روبروی دهانه قیف انفجار در حالتی که هر دو میله عمودی کوبیده شده در یک راستا قرار بگیرند گرای محل شلیک گلوله بدست می اید که با اندازه گیری صدای شلیک محل تقریبی سلاح شلیک کننده بدست می اید )و یک روز که برای غذا رفتیم چون دیر رفتیم آشپز خانه گفت غذاتمام شده با مقسم غذا حرفمان شد یک پیرمردلُر بود ادم خوبی بود از بس بد ما را گفته بودند تحت تاثیر شایعات قرار گرفته بود وبه ما گفت از بسکه کارتان خوبه غذا هم میخواهید عصبانی شدم دستش را گرفتم وگفتم خیلی مردی بیا بیرون ودستش را همینطور که گرفته بودم به محل یک انفجار بیرون درب خروجی اشپزحانه در نزدیک خیابان جنب  دفتر پالایش فعلی شرکت نفت بردم وبرای او توضیح کامل رادادم وبیچاره خوب گوش کرد وچند سوال هم ازم کرد ووقتی دید با حوصله جواب میدهم واز عصبانیتم خبری نیست صورتم را بوسید وگفت حلالم کن یه عده ای از همشهریهای خودت (یعنی ابادنیها)این شایعات را  بما گفته بودند من الان درست فهمیدم که چیه ، خیلی خوبه یه چیزی هم یاد گرفتم بیا تا بهت غذا بدم که من گفتم نمیخواهم میرم توشهر یه چیزی پیدا میکنم با لهجه غلیظ لری بهم گفت جون خوت اگر بیلمت(بگذارمت)بی غذا بری شما ابادنیها ما لرا را نیشناسید (نمیشناسید)مگر غیرت مو ایورداره(اجازه دهد) که کروم (پسرم) گسنه (گرسنه) از اینجا بره گفت اوسو (انوقت) تو دستم را گرفتی وبردی در(بیرون) ایسو (الان ) نوبت مونه که ببرمت من(داخل) آشپزخانه سپاه وچنان دستم را محکم گرفته بود وبدنبال خودش میکشید و تعدادی تن ماهی وکنسرو ومقداری هم نان وخرما داد واز روزهای بعد رفتارش خیلی بامن عوض شده بود، وقتی غذا خوب بود غذا بیشتر میداد ومیگفت (البته با لهجه لری)غذا ببر برای پسرام وبهشون بگو اینقدر با توپ بزنینشون تا مثل سگ سقط کنند (منظور نیروهای عراقی).
یک روز احمد امینی از مسئولین تطبیق آتش سپاه ابادان گفت فردا چند نیروی  تازه نفس برایت می اورم که همگی پاسدار وظیفه هستند و تا پایان خدمتشون پیشت هستند.


حدود ساعت هشت شب بود که ماشین حامل نیروهای جدید توسط پاسدار احمد امینی به نزدیکی مقر توپخانه امد، که امیر واحدی دیده بان ما  که در راه انها را دیده بودو همراهشان آمده بود،وقتی به انجارسیدند،  احمد امینی به من گفت عباس نیرو تازه نفس برای شما اورده ام که حسابی هم از انها کار بکش وهم حالشون رابگیر .

نیروها عبارت بودند از:

 سعید میر شیری  (پاسدار وظیفه)با قد کوتاه و سن هیجده  سال بسیار شوخ وبزله گو وبا ذوق در پاسخگویی ،

 فریدون عرب (پاسدار وظیفه) هیکل متوسط و قیافه محزون ،

قاسم مزرعه (پاسدار وظیفه ) هیکل گرد وتپل واز همه نیروها  که همراهش بودند قد بلند تری داشت خیلی خونگرم واهل شوخی بود وزود خودشو با نیروها صمیمی احساس میکرد،

علیرضا کوهی که هم قد سعید بود خیلی تخس (زبل به قول ابادانیها)و کمی جسور که براحتی هر حرفی را نمی پذیرفت ،

اسماعیل روزمند قد بلند ولاغر اندام بود همه را با دیده شک می دید ،و وحشتناک اهل دعا بود در طول روز که بیکار بود مشغول نوشتن دعاهای مفاتیح روی کاغذ بود وتا زمانیکه زخمی شد کارش همین  بود ،هیچ وقت هم خسته نمیشد ، هر بار که ازش سوال میکردم که اسماعیل از این همه نوشتن چیزی هم عایدت میشه  در جواب میگفت شما ها نمیفهمید وآخرش هم ما از نوشتن مرتب دعا توسط خودش چیزی عایدمان نشد ، یکبار بهش گفتم اسماعیل مثل بچه مدرسه ای ها مشق مینویسی خودت هم از نوشتنت چیزی نفهمیدی که حسابی از کوره در رفت وتوهین کرد البته چون خودم سربه سرش گذاشته بودم ومقصر بودم چیزی بهش نگفتم .

اما از هنگام ورود نیروهای جدید به مقر توپخانه جریان ورود را از زبان سعید میرشیری مینویسم که در خاطراتش برایم فرستاده است .سعید گفت وقتی ان شب وارد مقر توپخانه شدیم شخصی بنام عباس حیاتیان که مسئول توپخانه بود را دیدیم و احمد امینی او را صدا زد وگفت عباس چند نیرو تازه نفس اورده ام که میخواهم حالشان را بگیری که من(سعید)در جواب گفتم مگر اینجا کجاست که میخواهند حال ما را بگیرند .ودیدیم عباس با یک فانوس کوچک از سنگر بتونی نیروها بیرون امد وما را به داخل سنگر بتونی مدور راهنمایی کرد ..من(سعید) وهمراهان احساس غریبی میکردیم و خیلی گرسنه هم بودیم ولی چون دیر به توپخانه رسیده بودیم از شام خبری نبود تا ساعت یازده بیدار بودیم ، یکی از بچه ها بنام بهمن بندر ریگی که از نیروهای قدیمی بود ودر ان زمان عباس حیاتیان اورا بعنوان ریئس توپ انتخاب کرده بود به ما گفت بچه ها پتو بردارید وبخوابید وما که شام نخورده بودیم خوابمان نمیبرد کف سنگر بسیار سفت وناهموار بود وبایک پتو که زیر اندازمان بود این ناهمواری برطرف نمیشد تا ساعت یازده شب بیدار بودیم قبل از خواب بهمن به من گفت فردا یکی از شما شهرداره ، من(سعید) درجواب گفتم مگر اینجا شهره که شهردار میخواهید .بهمن در جوابم گفت هر روز نوبت یک نفر است که نظافت سنگر ،شستن ظرفهای غذا، وتهیه چای وصبحانه وبطور کلی نظافت وبهداشت سنگر را انجام دهد واین شامل همه بچه ها هست حتی عباس حیاتیان که مسئول مقر است .

و وقتی بچه های قدیمی مستقر در توپخانه خوابیدند من(سعید) ودیگر بچه نقشه فرار را کشیدیم که تا بچه های مقر ومسئول توپخانه خواب است فرداقبل ازاینکه همه بیدار شوندنقشه فرار را اجرا کنیم ناچارا خوابیدیم از خستگی وناراحتی نتوانستیم نماز صبح بیدار شویم وبچه های قدیمی مارا بیدار نکردند صبح ساکها را برداشتیم که فرار را بر قرار ترجیح بدهیم پتوی سنگر را که بالا زدیم دیدیم برادران سفره پهن کردند و منتظر ما هستند که صبحانه را همگی باهم بخوریم به ارامی رفتیم ساکهایمان را گذاشتیم وطوری انها را  مخفی کردیم  که نیروهای قدیمی متوجه نشوند ونشستیم صبحانه را که برای ما اماده کرده بودند و عبارت بود از چای دودی، کره ، پنیر، ونان مانده و ماهم که گرسنه، حس کردیم صبحانه بهشتی است و دلی از عزا در آوردیم .

واما بعد از صبحانه که نیروهای جدید صرف کردند من به بهمن بندر ریگی گفتم برو پای قبضه وکل نیروهای جدید را اموزش بده .به نیروهای تازه وارد گفتم بهمن فعلا ریئس توپ میباشد برای آموزش همراهش پای قبضه تشریف ببرید .البته بهمن در اموزش نسبت به سعید میرشیری که از همه کم سنتر بود کم لطفی میکرد و پاسخ سوالاتش را نمیداد که سعیدکه تلفنچی توپ شده بود  با زیرکی که داشت همانطور که  پای تلفن صحرایی که یکی  در موضع توپ  ودیگری درسنگر کنار بیسیم بود ودر ارتباط با دیده بان که از طریق بیسیم هنگام کارواجرای…

یک روز با فرهاد فرحیدر قرار گذاشتیم که باهم به آتشبار توپخانه ۱۳۰ ارتش متعلق به گروه ۴۴توپخانه  اصفهان در پشت نخلستان در روستای فیاضیه مستقر بودند برویم و از سمت غرب موضع توپخانه قصد وارد شدن را  داشتیم وسربازی که در انجا نگهبانی میداد تا ماشین ما را که ارم سپاه پادسداران روی ان بود دید گفت با چه کسی کار دارید به نگهبان گفتیم از توپخانه سپاه پاسداران آبادان آمدیم ، به ما بدون دیدن هیچ مجوزی  اجازه ورود داد وقتی داخل موضع توپخانه شدیم  در وسط موضع پدافند هوایی که جهت استقرار ان تپه ای ایجاد کرده بودند وپدافند روی تپه قرار داشت  به چشم میخورد .

در داخل سنگر فرماندهی توپخانه یک ستوان بود تا مارا دید و فهمید که از نیروهای سپاه هستیم ابرو درهم کشید و گفت شما چطوری بدون اجازه وارد موضع ما شدید به او گفتیم به نگهبان موضع اعلام کردیم که از نیروهای توپخانه سپاه هستیم نگهبان شما به ما اجازه داد که وارد شویم گفت بیخود کرده ما از کجا بدانیم شما پاسدار هستید من به او گفتم سرکار البته ما بسیجی هستیم که طرف بیشتر شاکی شد وگفت همینطوری سرتان را می اندازید زیر و می ایید داخل که فرهاد فرحیدر در جوابش گفت نه قربان اون طویله است که سر را می اندازند میرن داخلش اینجا موضع اتشبار برادران ارتشی ما هستند و برای ما خیلی قابل احترام هستند که یک استوار که پشت سر این ستوان ایستاده بود با حالت لبخند از اینکه فرهاد جواب دندان شکنی به او داده بود احساس خرسندی میکرد و ستوان مذکور در حال فکر کردن بود که جوابی برای کنف شدنش پیدا کند که دیدیم یه سرهنگ دو به جمع ما نزدیک شد ومشخص شد فرمانده اتشبار است خیلی صمیمی با ما احوال پرسی کرد وانسان بسیار متین وبا شخصیتی بود وجویای این شد که ما برای چه کاری به انجا امدیم که درجواب گفتیم تعدادی سوال فنی داشتیم گفت در چه موارد که من گفتم هم در باره طرح تیر وهدایت اتش وهم در مورد توپهای شما .البته ناگفته نماند که توپهای ۱۳۰ ارتش قدیمی بودند ولی توپهای غنیمتی که ما با انها کار میکردیم نیمه خودکار بودند ونسبت به توپهای ارتش مزیت بیشتری داشتند .ستوان مذکور که قصد داشت  جلو سرهنگ توپخانه مارا ضایع کند گفت من چند سوال از شما میکنم تا بفهمم اصلا از توپخانه چیزی حالیتان است یا خیر وقتی سوالاتش را کرد ،من وفرهاد جواب سوالاتش را دادیم سرهنگ فرمانده چنان افرینی گفت که صورت ستوان بد طوری افتاد و فرهاد گفت حالا من یک سوال از ستوان عزیزم میکنم وقتی فرهاد یک سوال کرد من هم قبل از که ستوان مورد نظر جواب دهد سوال خودم را مطرح کردم که سرهنگ گفت مگر کار شما در آتشبار چیست ؟ که من به سرهنگ باب مزاح گفتم کار من واین آقا اشاره به فرهاد فرحیدر شستن توپهاست سرهنگ چنان خنده ای کرد و گفت این سوالها مربوط به فرماندهی اتشبار وتخصصی است وشما بسیجی هستید که فرهاد در جواب سرهنگ که حالا سر شوخی هم با ما باز کرده بود گفت جناب سرهنگ خودت میدانی که بسیجی ها همه کاره اند و همه جامیتوانند بروند، سرهنگ پس از پاسخ دادن سوالات فنی ودقیق توپخانه ، ما رابه استوار بهارلو معرفی کرد،بهارلو  که مسئول طرح تیر و هدایت آتش توپخانه  واز کارکشته های طرح تیر وباتجربه بسیار بالا بودکسی بود که با نیروهای زرهی وتوپخانه های امریکایی قبل از انقلاب نیز کار کرده بود انسان بسیار خوش صحبت وشوخ ولهجه غلیظ اصفهانی داشت در چند جلسه ای که مرتبا بعد ازظهرها نزد او مراجعه میکردیم تجارب ارزشمند خود را در اختیار ما میگذاشت و مقدار زیادی وسائل هدایت اتش از قبیل کالک ، شبکه هدف وغیره به ما داد.

یک روز که عبدالرضای قطرانی بسیجی همه فن حریف و آچار فرانسه ادوات وتوپخانه از نظر تدارکات وحلال مشکلات و بسیار زحمتکش یک زاویه یاب امریکایی(وسیله ای است که برای روانه کردن توپها از ان استفاده میکنند )برای ما اورده بود ( نظر به اینکه زاویه یابهای روسی که ما با ان کار میکردیم با این زاویه یاب امریکایی فرق داشت هم از جهت جهت گردش و تقسیمات زاویه ای)هر کاری کردیم حباب سه پایه  زاویه زاب  تراز نمیشد .با توجه به اینکه سه پایه این زاویه یاب هم سالم بود. من وفرهاد نزد سرهنگ خوش اخلاق فرمانده اتشبار ۱۳۰ ارتش رفتیم و جریان را بهش گفتیم ، هر کاری کرد نتوانست حباب سه پایه زاویه یاب را تراز کند و گفت باهم برویم نزد فرمانده توپخانه ۲۰۳ میلیمتری که با زاویه یاب امریکایی کار میکنند و سرهنگ را هرکاری کردیم در جلو ماشین ننشست وناچارا ما هم بخاطر احترام به این سرهنگ با  شخصیت و با حال عقب ماشین  نشستیم ، به موضع اتشبار ۲۰۳ که توپهای امریکایی هستند رسیدیم .با سروان سعادت فرمانده این اتشبار که از بچه های تهرانی بود وانسان خوش اخلاق با کلاس و بسیار باهوش اشنا شدیم وقتی جریان را گفتیم گفت سه پایه را بکارین وقتی سه پایه اماده شد در عرض چند ثانیه با یک نوک پا که به یکی از این پایه وارد کرد، حباب زاویه یاب را تراز کرد که فرهاد به او گفت جناب سروان شانسی بود ، سروان سعادت بلا فاصله سه پایه را برداشت ونصب کرد دوباره با یک تلنگر با پا به یکی از پایه ها مجددا حباب زاویه یاب تراز شدوبما گفت اگر صدبار دیگر هم اینکار کنید من به همین روش ساده این دستگاه را تراز میکنم .این دستگاه امریکایی اگر تراز نشد فقط با این روش تراز میشود وباتوجه به اینکه جهت خطا گیری توپ بعد از شلیک توپ ۱۳۰  از وسیله ای بنام کولیماتورکه بسیار خسته کننده بود استفاده میکردیم گفت شما هم به روش توپهای امریکایی کار کنید یعنی از دوتا شاخص بفاصله  ۵۰متر استفاده کنید .وبه ما گفت من از بچه بسیجی ها خیلی خوشم میاد بخاطر اینکه هر جا نتوانستید قانونی را اجرا کنید دور میزنید مخصوصا در کارهای تخصصی واین مزیت شما به ما ارتشیهاست هرکاری میخواهیم ابداع کنیم باید از طریق نامه نگاری وسلسله مراتب وبطور کلاسیک باید انجام بدیم .

ارتباط ما با توپخانه های ارتش با وجود اینکه انها  مقرارت ودیسیپلین خاص خود را داشتن بسیار  خوب بود ،بجز چند نفری که در توپخانه ۱۳۰ ارتش بودند و وقتی ما را میدیدند ارامش خود را از دست میدادند ولی استوار بهارلو مسئول هدایت اتش و طرح تیر توپخانه ۱۳۰ ارتش   تمام این بی مهری های انها را جبران میکرد از هیچ کمکی به ما دریغ نمیکرد و همینطور   فرمانده محترم و غیرتمند توپخانه ۲۰۳ میلیمتری ارتش که در هر وضعیتی بود جواب سوالهای ما را با متانت میداد مثلا یکبار در حال ورزش دسته جمعی والیبال بودند که ما به موضع توپخانه انها وارد شدیم این سروان بزرگوار بازی را ترک کرد وبه استقبال ما امد و آنقدر صمیمی جواب سوالهای مارا میدادکه ما واقعا خجالت میکشیدیم. یه روز که نزد بهارلو رفته بودیم وراجع به محاسبات شلیک گلوله های زمانی سوال میکردیم و اشکالات را بیان میکردیم خیلی خوب راهنمایی میکرد .(البته گلوله های زمانی که احتیاج به جدول محاسباتی مخصوص خود را دارد وبهترین محاسبه به این صورت است که گلوله شلیک شده بالای بیست متری هدف منفجر شود که اصطلاحاً به ان بیست اِرُم میگویند ).و ما که چند روزی بود در بین مهمات غنیمتی که در انبار مهمات خودمان که در شهر داشتیم متوجه گلوله هایی شدیم که به رنگ فیروزه ای وبا ماسوره پلاستیکی بودند .البته اول فکر میکردیم که گلوله فسفری است ولی با  شلیک یکی از انها فهمیدیم که زمانی است که بچه ها اسم ان را والیوم ۱۰(قرص خواب آور قوی) گذاشته بودند و گلوله هایی بودند که ایجاد رعب ووحشت زیادی هنگام انفجار در بالای سر دشمن میکردند .

 وقتی ما این مسئله را به استوار بهارلو گفتیم بلافاصله گوشی تلفن صحرایی واقع در سنگر خود را برداشت وبا سنگر سرهنگ (فرمانده توپخانه)صحبت کرد وبه ما گفت چندتا از این گلوله ها دارید که من در جواب گفتم تعداد محدود است ،که استوار بهارلو گفت که سرهنگ به من گفت که در ازای هر گلوله زمانی چهار عدد گلوله جنگی به شما میدهیم که من گفتم من به رسم هدیه یک گلوله به شما میدهم ودر ازای ان هیچ گلوله ای نمیخواهم .روز بعد که گلوله را بهش تحویل دادیم و مجددا روز بعدش سراغش رفتیم به من گفت با داشتن این گلوله ها دیگه احتیاجی به جدول و محاسبات نیست و میشه پوست نیروهای پیاده عراقی را کند .

اما خاطره ای از  پاسدارسپاه آبادان حمید احمد زاده تیرانداز حرفه ای تفنگ ۱۰۶  اسکله های اروند رود و کسیکه همیشه دنبال سلب اسایش وامنیت نیروهای عراقی اندست اروند رود بود.حمید با ما تماس گرفت وگفت خانه ای بنام لب سفید  در اندست اروند رود در عمق ۱۰۰ متری خاک عراق قرار دارد که دیده بانهای عراقی در بالای این ساختمان که دید انها مشرف  به نیروهای لب اب ما و جاده کناری پالایشگاه میباشد وقابل دیدن نیستند،و از بالای ان منزل کلیه رفت و امدهای خیابان جلوی پالایشگاه را زیر نظر دارد و زیر  اتش میگیرد  که باهمیاری خود حمید ودیده بان دیدگاه پالایشگاه با اولین درخواستی که کردند گلوله ۱۰۰متر بالاتر از این ساختمان وکنار جاده اصابت کرد که با دادن تصحیحات به توپخانه  گلوله زمانی دقیقا بالای ساختمان لب سفید خورد وباعث به هلاکت رسیدن دیده بان عراقی شد که البته با دادن تصحیات ۱۵۰ متربه چپ و۱۵۰ متر به راست با این گلوله های زمانی که همگی دقیقا در بیست متری  بالای سر نیروهای عراقی منفجر میشدند .در روزهای بعد بطور متوالی  توانستیم تلفات خوبی از نیروهای لب اب یعنی از روبروی پالایشگاه تا  روبروی منطقه شطیط بگیریم.که وقتی ما اجرای اتش زمانی میکردیم بگفته دیده بانها، نیروهای دشمن مثل موش ناپدید میشدند .

یک خاطره دیگر از غلام زرقانی دیده بان بسیجی دیدگاه پالایشگاه.یک خمپاره انداز ۱۲۰ روسی متعلق به نیروهای عراقی در عمق خاک خودشان در نخلستان که روبروی اسکله هشت واسکله سه ما بود واستتار خوبی هم داشت که مرتبا برای بیمارستان شماره ۲ امام خمینی و خیابان امیری وپالایشگاه آبادان ایجاد مزاحمت میکرد و هر روز هم از مردم شهر تلفات میگرفت .ونظر به اینکه کاملا در نخلستان عراق مخفی بود.بالای بویلر ۵۴ پالایشگاه کل این منطقه را با دوربین در دیدگاه میدیدم وقتی شلیک صورت میگرفت گاز شلیک برای چند ثانیه از دهانه خمپاره روسی خارج میشد ما از روی دیدگاه خودمان در ارتفاع ۸۰متری که بودیم برایم مشخص بود ومن برای یکی دوثانیه این بخار را رویت میکردیم و همین شاخص خوبی بود تا بتوانیم محل خمپاره انداز روسی راببینیم.

باتماس با توپخانه ۱۳۰ و حمید احمد زاده و همکارش عبدالحسین سلبی خدمه تفنگ ۱۰۶شروع به تحریک این خمپاره میکردیم تا بخار شلیک را مشاهده  ودر نتیجه جای انرا پیدا کنیم با پیدا کردن بخارناشی از خمپاره دشمن، وبا  شلیک  خمپاره ۱۲۰ خودی که دربریم داشتیم با فاصله ۱۰۰متری درجناح ثبت تیرش کردیم .تا درموقع مناسب دخلش را دربیاریم .وروزی که تصمیم به نابودیش گرفتیم با توپخانه ۱۳۰ عباس تماس گرفتم که با  زیر اتش گرفتن سه راهه سیبه که محل تردد زیاد خودروهای عراقی بود توانستیم این خمپاره روسی را تحریک کنیم و طبیعی بود که این قبضه عراقی واکنش نشان میدهد  همزمان که توپ ۱۳۰ محل جاده را میزد وتلفات میگرفت باعث تحریک این قبضه شد وقبضه عراقی شروع بکار کرد وقبضه ۱۲۰ ما که روی این محل ثبتی داشت با دادن تصحیات ۱۰۰متری در سمت چپ اتفاق جالبی افتاد، گلوله ای که از قبضه خمپاره ۱۲۰ ما شلیک شده بود و در هوا بود ۲۲ ثانیه طول میکشید تا برسد بزمین  ومنفجر شود این گلوله ما در هوا بود واکثریت زمان طی شده بود که ناگهان قبضه عراقی شلیک کرد بلافاصله اندکی در حد ۳ یا ۴ ثانیه گلوله ما در بخار شلیک شده به زمین خورد و منفجر شد و بعد از او سکوت مطلق برای عراقی ها و راحت شدن بیمارستان ومنطقه امیری و اسکله هااز دست این قبضه مزاحم .واین کار گروهی وتیمی بچه های با غیرت رزمنده  ابادانی باعث شد که شر یک مزاحم از شهرشان کم شود.


یکی از اصطلاحاتی که بین خدمه های خمپاره اندازها یا توپخانه (فقط در بین بسیجیهای آبادان) رایج بود اصطلاح *تله موش* بود. به این معنا  که بنا به دلایلی هدف در دید نبود ویا هدف متحرک به محل ثبت تیری که قبلا ثبت شده نزدیک نشده باشد.در چنین شرایطی خدمه ها بصورت اماده باش شلیک ، پای قبضه میماندند تا به فرمان دیده بان گلوله اماده در لول توپ و یا خدمه خمپاره انداز گلوله دردست شلیک کنند.خمپاره اندازها خیلی از این مدل استفاده میکردند و تلفات جالب وپر ثمری از عر اقیها میگرفتند . کار شاقی بود مخصوصا وقتی هوا گرم بود بعضی مواقع تله موش چند ساعت طول میکشید.یکی از این عملیات  از قول غلام زرقانی دیده بان توانای بسیجی که خیلی با فکر برنامه ریزی کار میکرد. بشرح زیر است.
یکروز که بالای بویلر ۵۴(دود کش صنعتی پالایشگاه آبادان) دیدگاه سری دیده بانهای بسیجی آبادان، بودم دراین دیدگاه با حبیب احمد زاده،امیر واحدی، الماس قربانی و پرویز زارع  کار میکردم .با توجه به اینکه غلام زرقانی در بالای کت کراکت (برج تقطیر در پالایشگاه) همراه دیده بانان  ارتش هم کار میکرد وانها نمیدانستند که دیده بانهای بسیج یک دیدگاه دیگر هم دارند‌.

غلام زرقانی میگوید ساعت ده صبح که دید وهوا هم خیلی عالی بود ، ( عراقیها هم متوجه  استفاده نیروهای ایرانی از ارتفاعات پالایشگاه آبادان بودند) ،  انتهای پیچ جزیره مینو که به سمت آبادان می ایند تا اسکله ۱۴ و۱۵ شرکت نفت(اسکله های بارگیری نفت) زیر دید نیروهای ایرانی هستند و این قسمتهای ذکر شده یعنی از پیچ جزیر مینو تا اسکله ۱۵ وپایین تر را عراقیها بخاطر دادن تلفات کمتر باسرعت هرچه تمامتر طی مسیر میکردند.بخصوص از جاده اول که از پشت نخلستان میگذشت و جاده فاو بصره درتیررس خمپاره های ۱۲۰ ما قرار داشت خیلی سریع رد میشدند .چون عراقیها  قبلا ضربه خورده و تلفات هم داده بودند . بطور کلی کنار این جاده را تماما خاکریز زده بودند که از ترکشهای گلوله های نیروهای ما در امان باشند،ماهم به این نکته پی برده بودیم.
عراقیها   هر وقت  بخواهند ستونی جابجا کنند به این حول وحوش که می رسیدند ،ستون را وارد نخلستان می کردند ودر انجا متوقف وپنهان میشدند  تا یک به یک با فاصله زمانی رد شوند.آنروز متوجه آمدن یک ایفا(خودروی حمل نیروی عراقی) به سه راهی سیبه (منطقه ای در اندست رودخانه در خاک عراق) واز انجا به نخلستان   شدیم که وارد نخلستان شد و به فاصله ان یک ایفا دیگر که پشتش یک توپ ۲۳ میلیمتری ضد هوایی را یدک میکشید و همینطور یکی یکی  با فاصله محتاطانه حرکت میکردند . فهمیدم که ستون نظامی قصد رفتن به فاو رادارند ‌.با توپ ۱۳۰ میلیمتری تماس گرفتم ،توپ را بگوش کردم ،سه راهی سیبه وپایین تر از ان هم ثبت تیر داشتیم .سیستم کار کردن ماروی خودروهای در حال حرکت دشمن اینطوری بود ، مسافتشان را محاسبه می کردیم  در شبکه دوربین نگاه میکردیم تا ببینیم چند ثانیه طول میکشد،زمان پرتاب گلوله را هم حساب می کردیم که وقتی قبضه اماده بود طوری در رو گلوله را اعلام کنیم تا در رو گلوله وهدف متحرک درانتهای زمان پرواز گلوله باهم تلاقی داشته باشند  .باتوجه به اینکه ما یک توپ ۱۳۰ داشتیم نمیشد روی کل ستون اتش کنیم .درنتیجه سرعت عملیات باتوپ پایین تر از یک اتشبار بود .

ولی وقتی که دیده بان زرقانی متوجه شد یکی از خودروهای حمل نیرو در نخلستان پنهان شده در حقیقت اولین خودرویی بود که وارد نخلستان شده بود و پنهان شده بود در نتیجه اخرین خودرویی میباشد که از نخلستان بیرون می امد که با محاسباتی که در بالا ذکر شد و گوش بزنگ خدمه توپ واعلام شلیک بموقع توپخانه  (تله موش) خودروی مذکور با اصابت گلوله بطور موثر به ان کل نیروهای حامل ان خودرو از بین رفتند .زمان تله موش بستگی به نوع هدف داشت .بعضی وقتها این تله موش برای سنگر نفرات هم  بکار برده میشد، بچه ها منتظر میماندند تا نیروهای عراقی احساس کنند که بعد از یکساعت دیگه اوضاع اروم شده ، کل نفرات که بیرون می امدند مورد اصابت گلوله نیروهای منتظر ما (که شاید یکساعت یا بیشتر در افتاب  بودند) قرار میگرفتند .
روزی هم که شهرآبادان مجددا مورد حمله هوایی قرار گرفت، تقریبا ۵۰۰ متری مارا هم بمباران کردند .خوشبختانه گلوله ای شاید بوزن دوتن  عمل نکرد . با اطلاع دادن به گروه تخریب ،امدند و ان بمب عمل نکرده را منفجر کردند.
بعضی مواقع که مهمات نداشتیم یازمان میبرد که مهمات تحویلمان بدهند ، یا منع آتش داشتیم نیروها میرفتند در سنگرهای عراقی که در عملیاتهای  قبلی تسخیر شده بودند تجسس میکردند و مهمات عراقی را می اوردند .یک روز که من و علیرضا کوهی از خدمه توپ جهت کارهای فردی به شهر رفته بودیم   به نیروها گفتم تحت هیچ عنوان سراغ مهمات عراقی نروند  متاسفانه در غیاب  من به محل سنگرهای عراقی رفته  ومقداری مهمات اورده بودند، از جمله نارنجکهای تفنگی روسی که عراقیها ضامن انرا در نمی اوردند وشلیک میکردند. نیروهای ایرانی فکر میکردند عراقیها فراموش کردند ضامن این نارنجک تفنگی را بکشند و نیروهای ایرانی
وقتی میخواستند  انرا شلیک کنندضامن انرا می کشیدند ، با چکاندن ماشه اسلحه، نارنجک در صورت شلیک کننده منفجر وباعث مرگ شلیک کننده میشد . ومتاسفانه در غیاب ما یکی از نیروها بنام محمد صالحی شهید و علی ورامینی واسماعیل روزمند زخمی شدند .
پس از چندین شلیک موفق و موثر که باعث ساکت شدن بعضی از اهدافی که مرتب شهرآبادان  را زیر اتش خود داشتند دوباره زمزمه هایی شروع شد اینبار زمزمه شده بود که چون توپخانه سپاه توپخانه عراق  را میزند انها هم به تلافی شهر را میزنند ، دقیقا برعکس عمل ما حرف میزدند .مدتی فرماندار آبادان اقای محمود جعفری اعلام کرد که توپخانه سپاه حق شلیک ندارد درنتیجه هم ما،هم توپخانه ۱۲۲میلیمتری فرهاد فرحیدر حق هیچگونه عکس العملی را نداشتیم .قریب دوهفته گذشت و عراق همچنان از مردم شهر ابادان تلفات میگرفت .

ناچارا دوباره به ما اجازه آتش دادند . واین شل کن ،سفت کن مدتی ادامه داشت که درگیری داخلی عقیدتی سیاسی نیروهای سپاه  طرفدار حزب الله و طرف دار فرمانداری و طرفدار دادگاه انقلاب  نیز بر این مسئله اضافه شده  بلبشویی شده بود  بعضی ها اینقدر گستاخ شده بودند که به ما میگفتند شما هم با ماباشید . من میگفتم فعلا دشمن ما در اندست رودخانه میباشد ،البته من وارد این مقوله نمیشوم زیرا جریانات پیچیده ای دارد و باعث میشود از بحث خاطره دور شوم. در این درگیریهای لفظی پای خانواده شهدای آبادان را هم وسط کشیدند .هنگامه ای برپا شده بود منطقه عملیاتی آبادان به یک پایگاه معمولی تغییر سمت دادند کار بلوا کم کم به جایی کشید که قرار شد نیروهای مسلح کمیته های خوزستان جهت سرکوبی به آبادان فرستاده شوند که با وساطت مرحوم رشیدیان (نماینده مجلس ابادان) این قائله ختم به خیر شد.البته مرکز استان گستاخی را به جایی رساند که چند تن از پرسنل جان برکف سپاه ابادان را به زندان انداختند همین پاسداران جوان ابادانی  که  مالامال از حب نظام ومیهن  سینه راسپر گلوله دشمن کردند تا یک وجب خاک این مرز وبوم بدست بیگانه نیفتد.  هرجا راه دوتاشد  آشوب هم می آید دو دستگی همیشه درتاریخ بدبختی را بهمراه داشته است  .
یک روز متوجه شدیم که یک جیپ نظامی متعلق به ارتش به سمت مقر توپخانه ما می آید ،سرنشینان جیب رایک ستوان یکم که قیافه سبزه ای داشت با موهای صاف که بیشتر شبیه هنرپیشه های هندی بود همراه یک سرباز که راننده بود تشکیل میدادند.تا رسید به ما گفت معلومه شما کجایید ما شما را به زور پیدا کردیم .بهش گفتم ما هیچوقت پیدا نیستیم زیرا برای پیدا شدن نیامدیم ما امدیم بایستیم . ستوان ارتشی  گفت شاعر هم که هستی گفت شما دیشب شلیک داشتید و نخلستان ایستگاه هفت را آتش زدید بهش گفتم جناب ستوان عزیز یک چاخانی (دروغ)بگو که چاشنی عقل هم همراهش باشد مرد حسابی ما اصلا شب شلیک نداریم زیرا اجازه شلیک در شب را نداریم ،مگر در مواقع اضطراری،ایستگاه هفت که شما میفرمایید سه کیلومتری مقر ما هست و تیر مستقیم هم بزنیم هشت کیلومتر برد دارد و باز در خاک عراق میخورد .به ما بگو حرف حسابت چیه گفت از این لحظه به بعد حق هیچگونه شلیک را ندارید .

گفتم ستوان جون اسم بسیج به گوشت خورده ما اینجا همه بسیجی هستیم واز سپاه آبادان دستور میگیریم پس خودت را خسته نکن گفت خیلی باد تو پوستتون هست . سعید میرشری ریئس توپ ما گفت جناب ستوان احترام خودت را نگهدار . ستوان گفت اگر ندارم مثلا میخواهی چکار کنی که یکی دیگر از بچه ها گفت هیچی همینجا جای دکمه های پیراهنت گلوله میکاریم ،ستوان گفت مگر شهر هرته ؟ گفتم نه اینجا شهر ابادانه .سرباز راننده ستوان گفت صلوات بفرستید بابا ما همه برادریم جناب ستوان شما کوتاه بیا .

من به سرباز گفتم نمیتونه کوتاه نیاد ،ستوان که خیلی عصبانی شده بود رو به سرباز گفت بیا بریم اینا حرف حساب حالیشون نیست و سوار شدند و با غرولند ستوان محل را ترک کردند .من بلافاصله با مسئول تطبیق آتش سپاه  پاسدار کیومرث جلیلی تماس گرفتم وجریان را بهش گفتم، روز بعدش حدود ساعت ۱۰ صبح دیده بان پالایشگاه امیر واحدی با ما تماس گرفت وگفت شنیدم دیروز حالتون را گرفته اند، من امروز میخوام بهتون حال بدم یه هدف مشت پیدا کرده ام که امروز باید کارش را بسازیم وشروع کردیم به شلیک تقریبا تا ساعت دوازده کار کردیم . هوا بعلت گردوخاک خراب شد در نتیچه دید دیده بان ماهم ازبین رفت .حدود ساعت یک پاسدار کیومرث جلیلی با موتور تریل به مقر ما امد وگفت خودت را اماده کن ، فردابرای جلسه  بریم ستاد جنگ واطلاعات کافی هم جمع اوری کن گفتم بخاطر این ستوانِ است حتما دادگاه صحرایی داریم میخوان اعدامم کنند .

فراد همراه کیومرث جلیلی به طرف ستاد جنگ که در خیابان امیری وروبروی سینما متروپل قدیم بود رفتیم .در ستاد جنگ چند  میز مستطیلی را درکنار هم قرار داده بودند وروی انها یک پارچه سبز کشیده بودن جهت شکلیل شدن میز .یک گروهبان یکم کنار اولین میز سمت راست  در جبهه مقابل جهت تایپ گفتمان جلسه که توسط یک ماشین تحریر انجام میشد وجلویش روی میز  قرار گرفته بود ونفر بعد یک سرگرد مسئول تطبیق اتش ارتش درمنطقه آبادان واطراف بود، دقیقا روبروی من قرار داشت وبا فاصله یک صندلی خالی سمت راست  تایپیست جلسه نشسته بود ستوان مورد جر وبحث هم در سمت راست سرگرد نشسته بود ، در این سمت میز سمت راست من با فاصله یک صندلی خالی سرهنگ ریئس ستاد جنگ قرار داشت، درسمت چپ من هم پاسدار کیومرث جلیلی مسئول تطبیق آتش سپاه آبادان قرار گرفته بود .

وقتی در جاهای خود که ذکر کردم نشستیم پس از سلام جناب سرگرد بی مقدمه شروع کرد به گفتن این حرف که همه میگن پاسدارها جنگ میکنند بلافاصله من گفتم کی گفته اتفاقا همه  میگن ارتشیان جان برکف جنگ میکنند که فرمانده ستاد جنگ که انسان بسیار متین وبا شخصیت وبسیار قیافه آرامی داشت گفت برادرها این چه برخوردی است که شما دارید اولا همه ما مسلمانیم وبرادر ، جنگ متعلق به همه ماست زیرا این اب و خاک مال من مال شما ومال همه هموطنانمان است پس خلق همدیگر را تنگ نکنیم ،رو کرد به من و جلیلی ،گفت این دو جوان  که اینجا نشسته اند به والله میتونستند الان کنار خانواده شان باشند ولی اینجا مانده اند تا از شهرشان ومیهنشان دفاع کنند پس نگویید این جنگ میکنه یا اون جنگ میکنه و همه را مرتب به ارامش دعوت میکرد .

پس از یکساعت صحبت  کردن بی نتیجه ،انها میخواستند ما جایمان را از ان محل عوض کنیم همه بلند شدیم ورفتیم نزدیک نقشه عملیاتی ابادان وحومه  که روی دیوار اتاق ستاد جنگ چسبانده شده بود .سرهنگ با چوبدست خودش که مخصوص فرماندهان بود اشاره کرد به محل اتشبار ۲۰۳ ارتش وبه من گفت جوان جای شما اینجاست ومن که مختصات جغرافیایی هر دو آتشبار ارتش هم ۱۳۰ وهم ۲۰۳ را دقیقا میدانستم زیرا با چندین بار رفتن به این اتشبار ها ودیدن طرح تیر انها مختصات انها را در ذهن حفظ کرده بودم ،به فرمانده ستاد جنگ گفتم جناب سرهنگ این که محل اتشبار خودتان است . ستوان مورد نظر گفت جناب سرهنگ این آقا درست میگه وگفت پس شما کجایید بانشان دادن مختصات دقیق محل خودمان سرهنگ جا خورد گفت اینجا محل شماست ؟

 بعد یه نگاه معنی دار به سرگرد و ستوان مذکور کرد سریع شصتم خبر دار شد که ستوان اطلاعات درست تحویل فرمانده ستاد نداده است . من فورا گفتم جناب سرهنگ   شما فرمودید ما باید جابجا شویم بنظر جنابعالی کجا برویم؟ سرهنگ سمت کوره ها را در ذوالفقاری روی نقشه نشان داد وگفت اینجا چطوره که در جا بهش گفتم جناب سرهنگ اینجا که محل کاتیوشاهای خودتان (ارتش) است ایندفعه خیلی با قیافه یک انسان رودست خورده وناراحت نگاه تندی به ستوان کرد ومشخص شد که فرمانده کاتیوشا خود این ستوان است .من بعد از این دو حرکت به سرهنگ گفتم جناب فرمانده الان شما دوجا دست گذاشتید که هردو محل خودتان است پس فهمیدم که جلسه برای جمع کردن ادوات ما است ولاغیر ، زیرا اگر اینجا نباشیم جای دیگر که باشیم هیچ توفیری به حال شما نمیکند پس اصرارتان چیست ؟

 سرهنگ دستی به شانه کیومرث جلیلی زد وگفت ما هر کاری کنیم به صلاح این منطقه است .من بعداز حرف سرهنگ رو به سرگرد کردم گفتم شما بردید البته مانباختیم زیرا نتیجه دو بریک بنفع ارتش بعث عراق است . سرهنگ گفت این چه حرفی است رزمنده دلاور، صحیح نیست این حرفها ، سرهنگ مجدداً گفت صلوات بفرستید من در حال خداحافظی دست سرهنگ را به گرمی فشار دادم وگفتم سرهنگ از اینکه گستاخی کردم مراببخشید هرچند من سنم خیلی ازشما کمتر است ولی از جانب خدا برای شمادعا میکنم که باداشتن این همکارهایت خدا به شما قوت بدهد .سرگرد تا اینرا شنید خواست جواب بدهد که سرهنگ با انگشت سبابه علامت هیس را روی بینی خود به او نشان داد .

پس از این جلسه دیگر هیچگونه حق شلیک را به ما ندادند .نیروهای توپخانه ۱۲۲میلیمتری و ۱۳۰میلیمتری خیلی پکر شدند و باجریانات داخلی سپاه به همه ما بسیجیها گفتند که همه باید به سپاه ناحیه یعنی اهواز بروید . تعدادی  پاسدار وظیفه بودند ناچارا رفتند و ما ماندیم تا وسایل توپخانه را تحویل بدهیم وبعد تصمیم بگیریم .

چند روز بعدنفراتی از توپخانه سپاه اصفهان به مقر ما امدند و همه وسایل را تحویل گرفتند .من حتی وسیله هایی که متعلق به سپاه ابادان هم  بود تحویلشان دادم .در جواب به کسانی از سپاه که به من اعتراض کردند چرا اینکار را کردی؟ گفتم وسیله را به کسی میدهند که عرضه نگهداریش را هم داشته باشد .پس از تحویل وسایل استعفای خودم را به بسیج تحویل دادم ودوباره به مسجد طالقانی سنگر قدیمی امدم  ...


پس از اینکه توپخانه های سپاه را در آبادان جمع کردند به ما گفتند تمام بسیجی های آبادان باید به اهواز بروند وتحت نظر  بسیج سپاه پاسداران اهواز در بیایند ،  البته بخاطر برخورد های سیاسی ورفتار خودسرانه وبدبینی که نسبت به ابادانیها داشتند ترجیح دادم از بسیج استعفا بدم وبه اهواز نروم .

دوباره به مسجد طالقانی پایگاه همیشگی ام برگشتم  مدتی در مسجد بودم به همراه یار دیرینه ام مسعود محمد زاده که معلم حق التدریسی در روستاهای ابادان تدریس میکرد باعث شد منهم بروم ودرکلاس دوم دبستان مشغول به تدریس شوم، تقریبا نزدیک ۴ ماه در روستای صیداویه بالاتر تر از روستای خضر ع از روستاهای آبادان تدریس میکردم ، به یک خاطره در زمان جنگ در روستا بسنده کنم وآن این است که معلم کلاس پنجم جمشید دمی ازبسیجیان ابادان که بعدها در اداره مخابرات ابادان همکارشدیم صبح در حال تدریس بود دانش آموز قاسم نامی داشت  که اتفاقا مبصر کلاس بود،ناگهان پسر عموی قاسم دوان دوان به در کلاس پنجم امد وبا زبان عربی گریان گفت که قاسم پدر، مادر،برادر،خواهرت همین الان با گلوله کاتیوشا کشته شدن .

گویا پدر قاسم بهمراه خانواده در حین خوردن صبحانه بودند، توسط گلوله کاتیوشا که بین سفره اصابت کرده بود به شهادت رسیدند. این صحنه وجزئیات ان بقدری تلخ وجگر سوز بود که من ومسعود تا چند روزی حال خوبی نداشتیم هرچند که اتفاقات تلخ زیادی دیده بودیم.

پس از مدتی به استخدام شرکت مخابرات آبادان در آمدم ومعلمی را رها کردم وبه کار در مخابرات مشغول شدم .البته کار در انجا برایم خیلی دلگیر بود در صورتی که جنگ در جریان بود ومرا بیتاب تر میکرد .

تا اینکه همکارم حجت الله بهزادی  که در بسیج ابادان یکی از مربی های اموزش پیاده بود وبه استخدام مخابرات درامده بودگفت عباس عملیات در پیش است میای گفتم کور از خدا چی میخواد،در جواب  گفت: عصا ،رو کرد به من گفت:پس سریع خودتو آماده کن تا برایت عصا را ازبسیج بیاورم ‌.

فردای انروز با برگه ماموریت به جبهه از ادراه راهی جبهه شدیم ،اوایل اسفند سال ۶۲ بود ، تقریبا عصر بود که به مقر تیپ زرهی ۷۲ محرم به فرماندهی حاج عباس سرخیلی وارد شدیم ، پس از چاق سلامتی گفت از این ورا گفتم شنیدم عملیات است امدیم گفت کار خوبی کردی .به حجت بهزادی گفتم حجت بریم با پیاده ها که حمید سرخیلی برادر حاج عباس رو به سمت حاج عباس کرد گفت حاجی عباس حیاتیان میگه میخواهم با پیاده هابرم ، حاج عباس سرخیلی نه گذاشت ونه برداشت وبدون مقدمه گفت بیخود کرده  ،در جواب گفتم حاجی اینجا حال نمیده گفت حرف اضافه نزن ،

در همین حین حمید سرخیلی   به حجت بهزادی گفت چی میخواهی اینجا برو دنبال پیاده ها کاری به عباس حیاتیان نداشته باش ،حمید سرخیلی رو کرد به من گفت مرد حسابی اومدی اینجا حال کنی یا مفیدباشی ، تا اومدم حرف بزنم گفت یه کلام دیگه حرف بزنی صدای حاج عباس میزنم ، ورو کرد به بچه ها که عقب خودرو لاندکروز سوار شده بودند گفت حیاتیان را هم با خودتون ببرینش وتحویل بچه های مینی کاتیوشا  بدینش.

یکی از بچه ها گفت سوار نمیشه،من که خیلی حالم گرفته بود وقصد نداشتم سوار بشم که یکی از بسیجیها که تقریبا دومتر قد داشت از پشت سر با اشاره حمید سرخیلی مرا مثل یک بچه بغل کرد ودر عقب لاندکروز گذاشت وبا خنده گفت بابا یه کم حرف بزرگتر از خودت را گوش بده وبا یک جهش پرید جفت من نشست وگفت حمید گفته تا تحویل بچه های مینی کاتیوشا  ندادی چشم از چشمش برندار.

من به محل چادر بچه های مینی کاتیوشا وارد  شدم .در چادر نفرات مینی عبارت بودند از:

 حسن صالحی ،

علی فرهانی که ازبسیج آبادان بودند

 حسن فضلی،

هادی کشوری ،

 مصطفی گلک ،

ناصر فرحانی (که مدتی بعد بعلت سرطان خون مرحوم شد)

اینها از سپاه پاسداران خرمشهر بودند،حسن صالحی وعلی فرهانی استاد همه فن حریف مینی کاتیوشا بودند ودر کار خود بسیار خبره بودند،مصطفی گُلک بچه ارام ومطیعی بود ودر کارها عالی فعالیت داشت .هادی کشوری پسر شوخ وبا حالی بود همیشه لبخند روی لب داشت خیلی با ارامش خاطر کار میکرد  ، مرحوم ناصر فرحانی بعلت بیماری زیاد دربین ما نماند ولی پسر خیلی خوبی بود،حسن فضلی یه مقدار بازیگوش بودو همه چی را بشوخی میگرفت وهمیشه در حال مزه پراندن ولبخند زدن بودولی فعالیت کاری خوبی داشت.

 مسئول واحد ادوات تیپ ،نادر صابری از بسیج آبادان بود  ،نادر صابری انسانی بسیار سختکوش و پرتلاش و خود جوش بود ولی از بچه های ابادان بیشتر از ظرفیتشان کار میکشید .واحد ادوات تیپ ۷۲ محرم سه قبضه خمپاره ۱۲۰میلیمتری داشت که افراد انها  منصور رحمانیان (مسئول قبضه ۱۲۰) دانشجوی رشته پزشکی اهل مطالعه با سواد وبسیار جدی وخیلی صمیمی بود همیشه در حال انتقال اندوخته های مطالعاتی مفیدش به دیگران بود ،سعید راشدی ومحمود فرزین  از بسیج ابادان‌ و فرود  آزادبخت از بیسج لرستان بود ،محمود شخصیت بزرگی داشت انسان مومن وهمیشه در حال ذکر گفتن بود حرف بیهوده نمیزد.

 تیپ ۳ قبضه خمپاره ۸۱ میلیمتری هم داشت که نفراتش علی معینی بسیار ارام ومتین وفعال بود همیشه گوشه لبش لبخند ملیحی بود در کار خیلی جدی و باگذشت مهربان بود  ،حجت الله نصاری(شهید)ازبسیج ابادان قیافه همیشه قدیس گونه ای مثل برادرشهیدش سعید نصاری داشت طبق تعریف علی معینی وعزت الله نصاری برادر حجت الله  در هنگام جابجایی دربین راه در یک ایستگاه صلواتی در حین توقف در حال نوشتن نامه ای بود که در پاسخ برادرش عزت الله وعلی معینی هم سنگرش که چی مینویسی ؟ در جواب گفته بود دارم  برای مادرم نامه مینویسم که برادرش عزت میگه بابا این نامه یک ماه دیگر بدست مادر میرسد بلند شو بریم واین در حالی بود که اخرین نامه ودر حقیقت وصیت نامه اش بود.

وشاکر گله جیزانی  (شهید) فردی انقدر ارام ومتین وبا شخصیت وپاک بود هر وقت به چهره اش نگاه میکردم مظلومیت عجیبی در قیافه اش موج میزد ازبسیج خرمشهر بود.سه قبضه خمپاره ۶۰ در واحد ادوات تیپ بود، شامل حسین سرخیلی فردی خستگی ناپذیر ،پر تحرک ،  کنجکاو سرحال همیشه اماده رزم مرتب دنبال سوالهای بی پاسخ برای خودش بود  ، حسین فرهانیان شلوغ ولی با نظم ودوست داشتنی خوش اخلاق وفعال در کار ،سعید مستدام  با شخصیت  اهل شوخی ،جسور  ،بیباک و بذله گو  حرفه ای  در کار خمپاره ،حسن خورموجی زلزله ، شلوغ،فضول وقتی به کسی گیر میداد ول کن نبود. طبق گفته علی معینی هم سنگرش میگفت حسن خورموجی شب عملیات اصرار زیادی داشت که شهید میشود و بچه ها نمیخواستند اورا به عملیات ببرند زیرا فکر میکردند که اذیت میکند (از بسیج آبادان)، علی عشقی (بسیج خرمشهر) ، سید حسن موسوی سیدی ارام ، متین قیافه معصومانه دوست داشتنی ، بهزاد جلیلی(شهید) پر تحرک فضول ،زحمتکش پر انرژی از بسیج اهواز بو ند.بهزاد جلیلی کسی بود که بیشتر از سنش میفهمید  ،سید رضوی از بچه های بهبهان  دوست داشتنی مهربان وخیلی صمیمی وخیلی خونگرم و باصفا خیلی سریع احساس برادری خود را بروز میداد‌.محمد رضا ابراهیمی از بسیج اهواز بودند .میانگین سنی افراد خمپاره های ۸۱ و۶۰ تیپ ۷۲ محرم پانزده سال بود ، با جثه های کوچک ولی با روح سلحشوری بزرگی که داشتند کسی توجه به سن وجثه ضعیف انها نمیکرد،با جرات میگم که هرکدام از این افراد یک کوه بودند در قبل وحین عملیات ذره ای خوف در صورتشان دیده نمیشد هنگام عملیات مثل شیر های درنده ای بودند که منتظر فرمان حمله بودند . این مردان بزرگ با جثه کوچک تاریخ ایران را هم بارها ورق زدند.

وقتی به چادر بچه های مینی رسیدم بچه های خرمشهر و بچه های ابادان در چادر مینی بودند یکی از بچه های خرمشهر تا مرا دید گفت این عاموهه دیگه از کجا امده یه نگاهی  بهش کردم گفتم این جواب سلامته  شنگول ، صدای خنده همه بلند شد .خیلی جدی گفتم من عباس حیاتیان جمعی مخابرات  ابادان و از اشناییتون خوشبختم . دوباره همه زدند زیر خنده و حسن فضلی از بچه های خرمشهر گفت عباس آقا مارا دست انداختی؟  بهش گفتم زیمبو ،خودم را معرفی میکنم میخندید ، سلام میکنم میخندید .طلبکار هم هستی؟ 

حسن صالحی وعلی فرهانی از بچه های ابادان گفتند ما قصد خندیدن نداشتیم ولی خیلی باحال اومدی تو سنگر وخودتو معرفی کردی ما هم خوشمون اومد قصد ناراحت کردنت را نداشتیم .
 در چادر  کنار بچه ها نشستم وچاق سلامتی کردم که حسن فضلی دوباره شروع کرد  مزه پراندن ودست انداختن من . بهش گفتم سعی کن با بچه های ابادان در نیفتی من دوست شما هستم.که خود بچه های خرمشهر بهش پریدن  .

با بچه ها صحبت از مینی کاتیوشا و مشخصاتش از قبیل برد قطاع اتش وغیره کردیم . حسن صالحی وعلی فرهانی با متانت و شکیبایی جزئیات کامل رابرایم توضیح دادند .قرار شد  صبح روز بعد ،  دستگاه مینی  و طرز کارش را برایم بیان کنند ،  صبح بعد از صبحانه توسط این دو بزرگوار در حد نیم  ساعت با جزئیات کامل خیلی استادانه توضیح دادند.پرسیدم هدایت اتش را با چی انجام میدهید  حسن صالحی گفت پلاتینگ برد .گفتم پس طرح تیر  مثل توپخانه ندارید؟ گفتند خیر .در همین احوالات بودم که دیدم عبدالرضاقطرانی  مسئول تدارکات و آچار فرانسه تیپ ۷۲محرم بود امد نزدمن .گفتم عبدالرضا ، اینها هیچی ندارند گفت مگر چی میخواهی گفتم لوازم طرح تیر وهدایت اتش ولیستی کامل از قبل نوشته بودم بهش دادم تا لیست را دید گفت مگر میخواهند توپ بهت بدن گفتم نه من با پلاتینگ برد کار نمیکنم .گفت سوار شو بریم پیش حاج عباس سرخیلی .وقتی رسیدیم حاج عباس در سنگر فرماندهی نبود وعبدالرضا قطرانی جریان را به حمید سرخیلی گفت.حمید پس از کمی فکر کردن گفت حیاتیان وسایل جور بشه مشکل حله ؟ گفتم حله .گفتم برادر سرخیلی من توپخانه ای کار میکنم خیالت راحت باشه گفت عباس حیاتیان فردا آبروم را  نبری ؟ گفتم حمید من شاگرد خودت هستم خیالت تخت تخت باشه .
حمید سرخیلی گفت قطرانی با  عباس بروید اهواز وآدرس مدرسه ای را داد.

من وقطرانی ساعت ۱۱ صبح حرکت کردیم به سمت اهواز بارون شدیدی شروع به باریدن کرد .تا ما از مقر تیپ ۷۲ محرم  به جاده اهواز - ابادان رسیدیم همه جا را اب گرفته بود و لند کروز در گل ولای  پیچ تاب میخورد.  کنترلش برای قطرانی سخت شده بود تا رسید یم به جاده نگاه به سطح جاده کردیم بر اثر تردد زیاد ماشینها سطح جاده هم مملو از گل ولای  بود .لغزندگی کار حرکت ماشینها را خیلی سخت کرده بود .در یک نقطه ای از جاده که خلوت بود قطرانی به سرعتش افزود ،در یک چشم به همزدن یک مانع ازدور دید  فوراً زد رو ترمز، جهت ما که رو به اهوازبود با یک چرخش ۱۸۰ درجه جلو ماشین رو به جهت ابادان برگشت. تا ماشین ایستاد من فقط دستم روی داشبورد بود شانس آوردیم  خودرو به  پایین جاده پرت نشد من رنگ به صورتم نبود . از تصادف وحشت داشتم انهم نزدیک عملیات ، شانس دیگری که داشتیم این بود در ان لحظه هیچ ماشینی پشت سرما نبود .وقتی ماشین ایستاد  قطرانی فقط میخندید بهش گفتم بی وجدان قلبم اومد تو حلقم داری میخندی .

دوباره حرکت کردیم رسیدیم به مدرسه مورد نظر، یکی دو قلم از وسایل درخواستی را داشت وگفت هنوز ابزار جدید نرسیده ، اگر وسایل کامل میخواهید باید فلان قرارگاه بروید و مجدداً از انجا حرکت کردیم واز اهواز بیرون امدیم وبه سمت شوش وحمیدیه حرکت کردیم هوا بارانی وتاریک بود ولی قطرانی   با ان عینک ته استکانیش خوب همه جا را میدید گفتم قطرانی اینجا کجاست ما داریم میریم گفت خسته ای استراحت کن تا برسیم بهت میگم ،وقتی رسیدیم به محل مورد نظر ، تدارکاتچی ما را راهنمایی کرد گفت ته انبار تدارکات تخته های طرح تیری را که سمت راست هستند بردارید من با عبدارضا به ته انبار رفتیم طرح تیر هایی که سمت راست بود همه شون افتضاح بودند، به قطرانی گفتم عبدالرضا اینها بدرد نمیخورن گفتم بزار اینهایی که پارچه روشون و سمت چپ هستند را نگاه کنم تا دیدمشون گفتم عبدارضا اینها مدل طرح تیر ارتش هستند واسرائیلی یا امریکاییند. ومال قبل از انقلابند امدیم یکی از انها را برداشتیم انبار دار تا دیدش گفت نمیشه از اینها ببرید عبدالرضا دست یارو را گرفت ویک چشمک به من زد که ببرش توی ماشین یارو قصد داشت بیاید دنبال من که ممانعت کند که عبدالرضا دستش را گرفته بود وبه عربی با او حرف میزد من پس از گذاشتن تخته طرح تیر با دردسر  پشت صندلیهای لندکروز دوباره  برگشتم دیدم یارو ولکن نیست ،  مجدداً رفتم و یه سری چیزهایی که بدرد مان میخورد وزیر پیراهنم  وتعدادی در جیب داخل کاپشنم گذاشتم وبرای سیاه بازی یک کاغذ کالک طرح تیر  در دستم گرفتم که در حقیقت سه تا کاغذ کالک  بودند . سریع انها را بردم ودر ماشین گذاشتم ، یارو فقط جیغ میزد و اینبار عبدالرضا دو دستش را گرفت ویک چیزی تو گوشش گفت یارو ساکت شد .

عبدالرضا دفتری را که لیست اقلام در ان نوشته بودند را امضا کرد و با یارو خدا حافظی کرد .در راه بازگشت وقتی اجناس را بررسی کردم واز لباسهایم بیرون  اوردم بهم گفت چکار کردی بابا این لیستی که من امضا کردم خیلی کم بود گفتم غصه نخور اکثرا مصرفیه .

وقتی به مقر رسیدیم ساعت دو ونیم  شب بود .صبح مختصات جغرافیایی منطقه عملیاتی  را از سنگر فرماندهی گرفتم  ، نادر صابری اومد پیش من وگفت امشب عملیات است خودتو اماده کن .در جواب گفتم حله .عملیات خیبر بخشی از تهاجم نیروهای مسلح ایران در جریان نبرد نیزارها محسوب میشود مکان عملیات منطقه  هور العظیم وجزایر مجنون بود .این عملیات مشترک سپاه پاسداران،نیروی زمینی ارتش ، هوانیروز و نیروی هوایی ارتش بود .از نظر سیاسی تسخیر جزایر اهمیت فراوانی برای نیروهای ایرانی داشت.مناطق عملیاتی خیبر در شرق رودخانه دجله وداخل هورالهویزه واقع شده است .این منطقه از شمال به العزیز وجنوب به القرنه طلائیه و حمله ایضایی برای گمراه کردن ارتش عراق در زید محدود می گردید .این منطقه دو اکو سیستم متفاوت داشت هور وخشکی که عرض هور ۸تا ۱۰ کیلومتر و دوهور بزرگ یکی هورالهویزه در شرق وهورالحمار درغرب انرا احاطه کرده بودند .رودخانه دجله این منطقه خشکی را بدو قسمت شرقی غربی تقسیم کرده بود که سه چهارم ان در شرق رودخانه قرار دارد .جاده مواصلاتی عمارهبصره در غرب رودخانه دجله قرارداشت همچنین جزایر مجنون شمالی وجنوبی نیز داخل این منطقه عملیاتی واقع شده بود.


شب  وهمهمه ای در بچه های ادوات ودیده بانهای تیپ ۷۲ محرم  بود جلسه های توجیهی درشبهای قبل برای تخریبچی ها ودیده بانها جهت هماهنگی برگزار شده بود.بقول عزت نصاری دیده بان با حال  تیپ۷۲محرم ((مقدمات خیلی سریع وپیچیده بود.   بچه های اطلاعات عملیاتی ها چندین شب وروز گرفتار شناسایی بودند . یکباره اعلام شد تیپ۷۲ محرم با لشکر امام حسین (ع) استان اصفهان ادغام میشوند.نیروهای پیاده مثل سیل خروشان به طرف خط اول  سرازیر شدند )) .

 بچه های خمپاره ۶۰ و۸۱ تیپ ۷۲محرم با خدمه های خمپاره ۱۲۰ میلیمتری ادغام شد . مینی کاتیوشا بعلت اتش دهنه زیاد در خط دوم قرار گرفت ودر خط واحدهای لشکر هفت ولی عصر قرار گرفتیم هوا سرد بود وقتی جایگزین شدیم یک سنگر نفرات خالی بود که بچه ها در ان قرار گرفتند،یکی از بچه ها به من گفت یک قطره اب نداریم که متوجه شدم عبدالرضا قطرانی آچار فرانسه تیپ با موتور نزد ما آمد به عبدالرضا گفتم: بچه ها یک قطره اب ندارند.عبدالرضا با بیسیم ما در واحد فرماندهی تماس گرفت و با کد بیسیم تقاضای آب برای واحد مینی کاتیوشا کرد .

بیسمچی که قبل از تقاضای ما بعد از ظهر با حاج عباس سرخیلی فرماندهی تیپ بگو مگو داشته خیلی بهم ریخته بود ودر پاسخ به درخواستهای قطرانی مرتب میگفت مفهوم نیست .من به عبدالرضا گفتم بابا این بنده خدا اعصابش خرابه الان بهم ریخته متوجه نمیشه چی میگی .که این دفعه قطرانی لحن صحبتش را عوض کرد و با صدای خفیف ودر گلو   بدون کد به بیسیمچی مذکور گفت خره بچه ها  تشنه هستند اب میخوان اب اب که من با اعتراض به قطرانی گفتم عبدالرضا چرا اینطوری حرف میزنی در جواب  گفت چی میگی تو ، این عراقیها خنگند الان دارند میگردند ببینند این آبی که ما در بیسیم میگیم چی هست .

همانطور که قبلا گفته شد برنامه این بود که از پاسگاه زید تا ایستگاه ۹۰ (ایستگاه هلالی کوشک) تا جفیر توسط نیروها برسند به رود دجله و هم شهر العماره و جزایر مجنون را بگیرند وجاده بصره العماره را قطع کنند واشراف پیدا کنند به شهر بصره. سه تانک زرهی تیپ که همه نفراتشان ابادانی بودند جهت رفتن به خط مقدم استارت زدند ،یکی از تانکها متعلق به سید حسین جلی زاده از بسیج آبادان ویکی از بی باک ترین بچه های زرهی گردان مقداد آبادان بود  . در هر عملیاتی شرکت میکرد هیچ چیزی جلو دارش نبود .

تانک دومی متعلق به سعید صریحی انهم یکی  از بچه های مومن وپاک گردان مقداد بود اهل نماز شب وعبادت بود، جسورولی  با خونسردی کامل در عملیاتها شرکت میکرد .

البته از نفرات تانک سوم محمد دادار مسئول دیده بانهای تیپ ۷۲محرم  که بعنوان دیده بان تانک ویکی از خدمه های تانک اسحاق شیرولی پور در ذهنم است  .
((شهید احمد بیات ومسعود زارع بعنوان دیده بان پشت تانک سعید صریحی سوار شدند .هر سه تانک با دیده بانهایی که داشتند عملیات را اغاز کردند که دشمن متوجه حمله تانکها ونیروهای ما میشود درگیری شروع ،  وبا اتش سنگین وموانع زیادی که در مسیر بود خاکریز اول را میگیرند.

احمد بیات دیده بان در مرحله آغازین حمله شهید  وباعث حزن واندوه بچه ها شد مخصوصا جمشید خلقی دیگر دیده بان تیپ۷۲ محرم  که رفیق صمیمی احمد بیات بود)).

جمشید خلقی و محمد حجازی ترکش خوردند وبشدت مجروح شدند .اسحاق شیر ولی پور و محمد دادار دچار سوختگی میشوند .هنگامه ای بر پا بود نیروهای پیاده با پشتیبانی تانکها  خط اول عراق  توسط  نیروهای ما شکسته میشود   .وخاکریز اول را میگیرند .یکی از تانکها وقتی از خاکریز بالا میرود می افتد در کانال .شدت اتش دشمن وحشتناک بود یعنی برای هر نفر از نیروهای ایرانی توپ خمپاره انواع واقسام تیر بارها توسط دشمن استفاده میشد نیروهای رزمنده ایرانی مثل برگ خزان روی زمین در خون خود غلط میخوردن الله واکبر چه درگیریی .با شکستن خط اول پیشروی ادامه پیدا میکند وبه جلو میروند، چون نیروها درست پشتیبانی نشدند ناچارا به عقب بر میگردند .

یکی از دیده بانهای مینی کاتیوشا اگر اشتباه نکنم حسین یازعی بود با بیسیم با واحد ما که (حسن) نام داشت تماس گرفت گفت حسن اماده ای در جواب گفتم خیلی وقت است و از من در خواست گلوله کرد و تصحیحات میداد و هی تشویق میکرد ومن از طریق تلفن صحرایی  این تشویقها را با شدت وشاخ برگ بیشتری به بچه ها انتقال میدادم . بچه ها با روحیه وتوان بالاتری کار میکردند .توپهای سنگین دشمن شروع کرد  اطراف ما را زدن،  اتشباری میزدند   و همینطور خدمه های ان هیچ پناهگاه  وسنگری نداشتند فقط یک خاکریز از خط دوم محافظت میکرد .بعد از چند شلیک از واحد ما دیگر در خواست قطع شد  .صبح شد قیافه بچه ها را می دیدم کیف میکردم از اینکه اصلا احساس خستگی نمیکردند با دیدن انها بلا فاصله گفتم سلام و هزاران درود به یلان ایران زمین،  سلحشوران خطه خوزستان پادشاه قاهر و نیکیها   بر شما سلام میرساند .

همه  خندیدن. یکی از بچه ها گفت از کی تا حالا پادشاه شدی گفتم ای گستاخ پادشاه قهار همان خداست ومعنی این همان خدا قوت خودمان میباشد ای  شنگول منش که باز همه  خندیدن..

 خبر شهادت احمد بیات ، مجروح  شدن جمشید خلقی ، سوختن محمد دادار واسحاق شیر ولی پور بر اثر اتش گرفتن باک اضافه تانک به بچه ها رسید.جو غم بر خدمه های مینی سایه افکند ، خودم با وجودی که خیلی ناراحت بودم به بچه ها دلداری میدادم،خط عراق با وجود مقاومت دشمن درهم شکسته شده بود .با روشن شدن هوا دود گردوخاک کل منطقه را فرا گرفته بود.ماشینهای لند کروزی که مرتب از جلو دید ما رد میشدند همه پر از پیکر مطهر شهدا بود و هر چند لحظه ای که متوقف میشد مثل اب که از قالبهای یخ به زمین میریخت خون شهدایی که در ماشین همینطوری روی زمین میچکید ، صحنه دلخراشی بود روح انسان را آزرده میکرد .الله اکبر الله اکبر از این همه جانفشانی .
فردا صبح به ما خبر دادند که واحد مینی جابجا شود .دوباره ما به قسمتی دیگر در خط درگیری رفتیم و موقعیت ما در منطقه عوض شد .البته در جاگیری جدید .از ما در حواست گلوله انچنانی نشد .چند روزی در منطقه ماندیم ومرتب به درخواست دیده بانها با اجرای اتش بر سر دشمن پاسخ میدادیم از پیشروی خبری نبود ، دشمن خیلی سرسختانه مقاومت میکرد.
خدمه های خمپاره ۱۲۰ میلیمتری منصور رحمانیان ولوله ای راه اندخته بودند با تماس دیده بانها از دشمن تلفات میگرفتند زیرا  زمان خوبی بود برای اینکه در جابجایی دشمن بچه های تیپ ۷۲محرم  تلفات بگیرند. خوشبختانه این درگیریها  موثر بوده وعملیات اصلی جزایر مجنون میباشد.بچه ها اماده باشید برای رفتن به منطقه جفیر وطلائیه برای مرحله دیگر عملیات ، واحد مینی کاتیوشا بخاطر اینکه زیاد جابجا میشد وجای ثابتی نداشت.مثل دوره گردها  سریع اماده رفتن میشدیم وسایلمان را در یک ماشین و خودمان در ماشین دیگر راه افتادیم ، مینی کاتیوشا وقبضه ها را خاور وماشینهای سنگین جابجا میکردند .در جاده ابادان -خرمشهر تردد بسختی پیش میرفت ،ستونهای نظامی بصورت کاروانی در حال حرکت بودند.بقول عزت نصاری میگفت خدا دشمن را کور کرده که در این اوضاع هواپیماهای دشمن پیداشون نیست. وپس از ان هنگامی که ما به سمت جفیر وپاسگاه طلاییه .


 علی معینی(مسئول قبضه خمپاره ۸۱میلیمتری) در برگشت از ابادان که برای جریان شهادت احمد بیات رفته بود  به محل عملیات در پاسگاه زید ، متوجه شد که باید به منطقه جفیر _طلائیه جهت عملیات اصلی بروند . با تحویل دادن قبضه خمپاره ۸۱ به علی معینی ، مجددا افراد قبضه ۸۱ مشخص شدند ،این نفرات عبارت بودن از شاکر گله حیزانی از خرمشهر حجت الله نصاری از آبادان ویکنفر از کوهدشت لرستان . حسن خورموجی  ۱۵ سال سن داشت وهمکلاسی علی معینی در مدرسه بود، از بسیج ابادان که در تدارکات تیپ ۷۲محرم مشغول بود .تا متوجه شد بچه ها قصد رفتن به منطقه عملیاتی جهت عملیات را دارند در ماشینی که علی معینی در ان سوار شده بود حسن هم  سوار  شد با اصرار به علی معینی میگفت  من هم همراه خودتان ببرید .در سه راهی جفیر بچه های ادوات  به دیگر واحدهای تیپ ۷۲ محرم پیوستند.

من باافراد واحد مینی کاتیوشا چند ساعتی زودتر از همه به محل عملیات در طلائیه رسیدم.منتظر شدیم تا بقیه افراد واحد ادوات وتیپ به ما برسند منطقه مملو از نفرات مختلف وسلاحهای جور واجور بود عین بازار مکاره ،با رسیدن همه دریکجا،نادر صابری مکان ادوات وسلاحهای انها را مشخص کرد به مسئول قبضه ها  جهت استقرار انها با راهنماییهای لازم محلها را به انها اعلام کرد .خمپاره ۸۱ علی معینی به اصرار مجید ترکی زاده از دیگر دیده بانهای تیپ واینکه نیاز مبرم به قبضه ۸۱ در خط اول بود در  خط مقدم قرار گرفت.درصورتی که بعضی از دیده بانها صلاح نمیدانستند که قبضه خمپاره ۸۱ در خط اول باشد .مینی کاتیوشا وخمپاره ۱۲۰میلیمتری منصور رحمانیان با فاصله ۱۵۰ الی ۲۰۰ متر دریک راستا با واحد ما در خط دوم مستقر شد،خط دوم تا خط اول تقریبا ۵۰۰متر فاصله داشت، حسن صالحی و علی فرهانی قبضه مینی کاتیوشا را درشیارهایی که با لودر در خط دوم ایجاد کرده بودند  با گرای داده شده ماهرانه وسریع  روانه کردند. در شیار دیگرکنار قبضه  ماشین مهمات مینی قرار داشت ، وبفاصله سی متر در شیار دیگر چادر نفرات و هدایت اتش بود . بعد از انجام دادن کارها وبرپا کردن چادر وکارهای دیگر متوجه شدیم که دو هواپیمای جنگنده بالای سر ما هستند بقدری پایین بودند که عینک خلبان براحتی دیده میشد ، همه بچه ها بخیال اینکه اینها ایرانی هستند با بیل وکلنگها وگرفتن انها به طرف بالا انها را  تشویق کردند، زمانی از تشویق ها نگذشت که متوجه شدیم چند نقطه را بمباران کردن بلافاصله فحشها ولعنت ها جای خود را با تشویقها عوض کردند.

تقریبا از ظهر گذشته بود متوجه شدم از دور قیافه ای اشنا در حال نزدیک شدن است تا اینکه رسید ودیدم سهراب محمودیان است تا دیدمش مثل برادران ویلبرایت در پوست خود از خوشحالی  نمی گنجیدم ،با دیدنش به صدای بلند فریاد زدم خوزه سهراب محمودیان فرناندز از پایگاه نظامی مسجد طالقانی آبادان  وارد میشود، سهراب که پهنای صورتش با دیدن من در تسخیر لبخند قرار گرفت. گفت عباس تو مسجد خودتو رو نمیکردی گفتم خوزه محمودیان از دیدنت خیلی خوشحالم، یکی از بچه ها پرسید برادر محمودیان قبضه چی هستی ؟ سهراب با همان حالت چالی بازی ( اصطلاح  ابادانیها)   گفت :من شوفر قبضه چیها هستم وشروع کرد مثل لردهای انگلیسی که احترام میگذارند دست راست را بصورت شخصی  که کلاه خود را برداشته  وخم می شود انجام داد ،علی فرهانی که خودش هم  اهل  شوخی بود  وقتی این حرکت سهراب را دید گفت تنکیو مای سِر (متشکرم سرورم) وامد طرف سهراب وگفت سهراب جان خوشوقتم و دست سهراب را به گرمی فشرد ،سهراب به من گفت عباس بچه های با حالی دور وبرت هستند گفتم سهراب پیش ما بمون گفت من هیچی بلد نیستم ، بهش گفتم خودم وبچه ها راهت میاندازیم. توی این مکالمات بودیم که نادر صابری سر رسید وگفت برادر محمودیان بیااین کلید ماشین برو قرارگاه تیپ ۷۲ محرم یک سری وسایل بیاور وسهراب رفت.داد زدم سهراب من اینجا منتظرتم برگشتی بیا پیش ما، بعداز اتمام کارهای روتین من هم طرح تیر هدایت آتش را آماده کردم .شب شده بود بعد از خوردن سیب زمینی وتخم مرغ آبپز بعنوان شام به بچه ها گفتم بچه امشب عروسی داریم برای اجرای مراسم استراحت کنید .در خط اول جنب وجوشی عجیب بر پا بود .پیاده ها تخریبچی ها تانکهای زرهی در خط اول بودند .

 همه جا بوی خون پیچیده بود ، باز کردن معبر میدان مین توسط تخیربچی ها به کندی پیش میرفت،عزت الله نصاری تعریف میکند: خودش وحسین یازع بعنوان دیده بان روی تانک محمود اغاجری قرار گرفته بودند .صحنه های هول انگیزی اتفاق می افتاد،جوانان وطن مثل برگ خزان روی زمین می افتادند ومنطقه درگیری ،جهنم شده بود . گلوله واتش وخون .الله اکبر،عزت نصاری ادامه میدهد که برای بالا بردن روحیه خود وبچه ها به حسین یازع گفتم حسین نوحه بخوان در بیسیم برای تمام واحدها صدای حسین یازع با کلمه واحد می پیچد وهمه واحدها باهم با قطع وصل کردن شاسی بیسیم بعنوان سینه زن در معرکه جنگ با نوحه خوان همراهی میکردیم ، بچه ها روحیه گرفتند . یک مرتبه صدای کلفتی اعلام کرد خط  را شلوغ نکنید . من در واحد مینی کاتیوشا که با نوحه خوان همکاری میکردم با شنیدن این صدای بم پشت بیسیم داد زدم گرگعلی از فرکانس ما برو بیرون ، گفت من عباس سرخیلی هستم، در بیسیم گفتم وی صاحبش اومد .ومجددا همه سکوت کردند .عزت نصاری در ادامه میگوید .روی تانک با حسین بودم متوجه شدم یکی داره صدام میزنه ومیگه عزت اگر بیکاری بیا کمک من خوب نگاهش کردم دیدم جمشید دریابر از بچه های بسیج آبادان واز همسایه های قدیمی ام  است ،جمشید رو به عزت میکند ومیگوید افراد پیاده ای که برای حفاظت از تخریبچی ها بودند اکثرا کشته شدند وبقیه هم رفتند وعزت به طرف محلی که جمشیددریابر گفته بود میرود که متوجه میشود جمشید دارد به طرف او برمیگردد.

جمشید : عزت چفیه داری ؟

عزت :مگر چی شده جمشید؟

جمشید : گلوله توبازوم خورده

عزت! : چفیه را پاره میکند وبازوی جمشید را می بندد.جمشید مجدداً به میدان مین برمیگردد صدای تیر اندازی دشمن یک لحظه قطع نمیشود تیرهای رسام اسمان ومحوطه درگیری را نور باران کرده بودند .هواپیمای دشمن در حال منور ریختن بودند ،زمانی از رفتن جمشید نگذشته بود که دوباره جمشید به طرف عزت برمیگردد.

جمشید : عزت بقیه چفیه ات کو؟

عزت:باز چی شده جمشید ؟

جمشید:تیر خورده تو رانم.

عزت :بقیه چفیه را پاره میکند و ران جمشید که خونریزی داشت  را میبندد.

و جمشید دوباره به میدان مین بر میگردد، زمانی  نمیگذرد ، باز جمشید به طرف عزت بر میگردد ومیگوید عزت یک اسلحه پیدا کن وبیا از ما هنگام باز کردن معبر حمایت کن .هیچ پیاده ای پیش مانیست،اکثرا کشته شدند ،وتعدادی هم زخمی شدند .

جمشید در ادامه : عزت از چفیه چیزی مانده؟

عزت! :یا ابوالفظل دیگه چی شده باز تیر خوردی ؟

جمشید: تیر خورده به شکمم ؟

عزت: جمشید باید برگردی به عقب تو دیگه رمق نداری .

جمشید : عزت بچه ها تنها هستند کار به سختی پیش میره .عزت با اصرار زیاد در حالی که جمشید نای ایستادن نداشت اورا راضی میکند  به عقب برگردد. آری بچه های ابادان  چنین قهرمانانی دارند لاف گزاف نیست ، دلاوران گمنام  بسیج ابادان با خون وگوشت خود حماسه آفریدند ،خوانندگان تاریخ یکروزی به رشادت  این رویین تنان غبطه خواهند خورد، این لحظاتی بود که رزمندگان با تمام وجود انرا حس می کردند .وقتی کار به کندی پیش میرفت تانکها ی زرهی با دنده عقب مقداری  به عقب بر میگردند ، تانکهای دیگر که نزدیک معبر  ومنتظر باز شدن معبر بودند ،انها هم با دنده عقب بر میگردند و نزدیک  تانکها ی دیگر با ارایش دشتبان می ایستند .قصد دارند بخاطر کندی کار وحمایت از تخریبچی ها اقدام به شلیک تیر مستقیم کنند تا مقاومت دشمن را درهم شکنند. وقتی هوا روشن شد تانکها بدون موفقیت بر میگردند .جلیل ترکی زاده، صادق بهمنی،خلیل ثقفی از بسیج ابادان در این عملیات شهید شدند صدای توپ ، تانک ، تیر بارها یک لحظه قطع نمیشد . عراقیها متوجه عملیات شده بودند.روز دوم علی معینی مسئول قبضه خمپاره ۸۱ پس از برپا کردن قبضه همراه خدمه هایش جهت امادگی با عزت نصاری دیده بان خمپاره ها چندتا ثبتی توسط دیده بان اجرا کرده واماده میشوند برای عملیات ،حسن خورموجی  به علی معینی  میگه من با پیاده ها میروم وامشب  شهید   می شوم ،  حسن خورموجی اصرار میکند و  علی پاسخ منفی میدهد، علی معینی به حسن  میگه اگر بروی خط اول و شهید بشوی به فرموده امام خمینی (ره )چون از فرمانده ات اطاعت نکردی شهید محسوب نمیشوی  ، حسن آرام تکرار میکرد بخدا من امشب شهید میشوم. .حسن وقتی دید که اصرارش بی فایده است ارام گرفت .علی معینی درگود سنگر قبضه جهت استراحت دراز میکشد وحجت الله نصاری پشت بیسیم بود ، علی معینی  روبروی شاکر گله حیزانی در حال دراز کش خوابیده بود ،حجت الله  به علی معینی میگوید علی اگر خوابت نمیاد  من چشمانم باز نمیشه ، بیا جا عوض کنیم . تا یه کمی استراحت کنم، درهمین وقت عزت از قرار گاه فرماندهی با بچه های قبضه خمپاره۸۱  تماس میگیرد و در صحبت با علی معینی در خواست اعلام وضعیت میکند و سپس با برادرش حجت الله هم مکالمه برقرار میکند ،دریغ از این لحظه که آخرین مکالمه دوبرادر است .

پشت حرف های یک برادر …

پشت نوازش ها …

سرزنش ها …

پشت تمام نگاه های معنی دارش …

پشت سکوتش …

پشت لبخند های پراز رازش …

عشقی است پنهان تر از تمام محبت های  دنیا

♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡

ان شب حسن خورموجی  بیرون از گود رفته بود نزدیکیهای ساعت ده شب بر میگردد و پتو را از روی علی معینی میکشد. حجت بهش میگه حسن خجالت بکش پتو را از روی علی  میکشی .

سنگر قبضه  تاریک بود .سقف هم نداشت همگی دراز کشیده بودند  ، حسن خودش را روی علی معینی می اندازد ومیگه علی مراببخش من شهید میشم .علی جای خود ش را با حجت عوض کرد وپشت بیسیم نشست ،  وقتی هنوز تماس عزت با حجت  قطع نشده بود که یک گلوله توپ ۱۳۰ وارد گود میشود وبه روی شکم حسن خورموجی اصابت میکند وسر شاکر عیدانی از تنش جدا و حجت الله نصاری هم شهید میشود علی معینی بشدت مجروح میشود.حسن با وجود شلوغی ونا ارامی که داشت طبق پیش گویی خودش همانشب شهید شد.اینها مردانی بودند که با سن کم سختیها را تحمل میکردند واز مرگ  هراسی بدل راه ندادن ،این مردان بزرگ وکم سن با خون خود سطرهای  تاریخ سخت ودرد الود هشت سال دفاع مقدس درایران را نوشتند وبا شهادت خود لوح زرینی بر اوراق تاریخ ایران اسلامی افزودند .روحشان شاد ویادشان گرامی


۷۴۶بازدید

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
سرداران آتش

"گاهی رنج و زحمتِ زنده نگهداشتن خون شهید، از خود شهادت کمتر نیست. رنج سی ساله امام سجّاد علیه الصّلاة والسّلام و رنج چندین ساله زینب کبری علیهاسلام از این قبیل است. رنج بردند تا توانستند این خون را نگه بدارند. بعد از آن هم همه ائمّه علیهم السّلام تا دوران غیبت، این رنج را متحمّل شدند. امروز، ما چنین وظیفه‌ای داریم. البته شرایط امروز، با آن روز متفاوت است. امروز بحمداللَّه حکومت حق - یعنی حکومت شهیدان - قائم است. پس، ما وظایفی داریم."







طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
آخرین نظرات