شهید عباس آزرده فرزند حسین به تاریخ 19/1/1346 در خانواده ای متدین و زحمت کش در روستای پسته از توابع شهرستان خوسف ، پا به عرصه عالم خاکی گذاشت . دوران طفولیت را به گونه ای سپری نمود که بنابه اظهار پدر عزیزش ، یک مرتبه چنان با سر به زمین خورد که آسیب جدی براو وارد شد ولی به لطف خدا شفا پیدا کرد . ازهمان ایام کودکی علاقه زیادی به کارهای دستی و مجسمه سازی داشت بطوریکه بیشتر این ایام را به کار تراشیدن سنگها مشغول بوده و سپس با همسالان خودش در روستا بازی می کرد . خواندن و نوشتن نمی دانست وبه مدرسه نرفت . فردی مهربان ، خوشرو ، وقت شناس و خوش برخورد بود بطوریکه بنابه اظهارات خواهر شهید ، علیرغم اینکه خردسالترین پسر خانه بود ولی مهربان وباسعه صدر برخورد می کرد . عاشق مجالس ومحافل مذهبی و ارادت خاصی نسبت به اهل بیت (ع ) داشت . در محافل مذهبی حضوری فعال داشت . به نماز وفرائض مذهبی نیز اهمیت می داد وسر موقع آنها را به جا می آورد . در بحبوحه انقلاب ، علیرغم فاصله زیاد تا شهر، پوستر وعکسهائی که از امام ( ره ) بدست می آورد بین مردم روستا توزیع می کرد . در دوران نوجوانی وجوانی برای کمک به اقتصاد خانواده ، کاشیکاری و بنائی می کرد . پیرو ولایت و رهبری و حامی وپشتیبان رزمندگان اسلام در جبهه های نبرد با صدامیان بود ، بطوریکه با فرارسیدن ایام خدمت سربازی ، به عنوان پاسدار وظیفه از طرف سپاه پاسداران به مدت 22 ماه و3 روز در جبهه جنگ خدمت نمود . شهید بزرگوار به عنوان خدمه توپ ، سرانجام در تاریخ 26/2/1367 در جبهه ماووت عراق ، براثر اصابت ترکش به سر ، شربت گوارای شهادت را سر کشید وبه معبود ازلی پیوست . مزار شهید در روستای شمس آباد نزدیک زادگاهش می باشد .
روحش شاد ویادش گرامی .
علی ترابی محب:
سلام بنده به طور خلاصه و کوتاه از آشنایی خودم و شهید عباس آزرده بگم:
درسال ۶۵ که بنده درخدمت جنگ و تیپ ۶۱ محرم بودم از جزیره مجنون شروع شد که مرا برای سنگر فرماندهی گردان ۲۱ قدر انتخاب کردن یعنی بیسم چی و بعد فرمانده ما جناب آقای گلستانی که من ارادت خاصی دارم و خیلی خوب بودن ،مرا برای تعمیر زاویه یاب توپ به ستاد تیپ در پنج طبقه های اهواز فرستادن،دیدم که رزمنده زیاد آمده بودن و منتظر تقسیم ، که در این بین چند نفر از هم شهری های خودم به نام سید جواد میرزایی و مهدی شکرزاده بودن ، بنده با فرماندهی صحبت کردم که اینها به گردان ما بیاین که مخالفت شد ، چرا ؟ گفتن که ازیک شهر در یک گردان خوب نیست که باشند، خلاصه رفتم گردان و به آقای گلستانی گفتم که ایشان درست کردن و رفقای ما آمدن گردان۲۱ قدر .
بعداز مدت کوتاهی تیپ ما رفت سقز و بانه که سید جواد آمد سنگر فرماندهی و من رفتم خدمه توپ.
ممکنه بدآموزی داشته باشه چون بنده سیگار می کشیدم دوستان دیگر هم بودن ، هروقت که تانکر آب میرفت بانه منهم میرفتم ۲ یا ۳ بسته میگرفتم و با تانکر آب می آوردم.
جالب این جاست یک بار مرا به فرماندهی فروختن که نرسیده به سنگر دیدم یکی از بالای خاکریز غلتان غلتان میاد پایین من ترسیدم چونکه این شهید بزرگوار در توپ دو بود و من توپ یک نمیشناختم زیاد بله این بزرگ مرد آمد و گفت برادر اگر سیگار داری بده به من که اگر بگیرن اضافه خدمت میخوری گفتم خوب توهم میخوری گفت آقای شکرزاده گفته تو نامزد داری ولی من قایم میکنم تا وقتی که فرمانده گردان بره .
و من هرگاه به مسجد میرفتم این شهید را میدیدم تا اینکه آوردمش سنگر خودمون یعنی توپ یک و باهم درد و دل میکردیم ومن خاطره بزرگی دارم که اگر وقت بشه بگم تا مردم ایران و دنیا به کار این بزرگ مرد شهیدی که به خا طر من کفشش را فروخت ولی من بعدن فهمیدم که با دمپایی رفته خانه حالا آن خاطره را بعدن میگم با دلیل و مدرک. پس ای عزیزان شهدای ما فرشته بودن
نحوه شهادت شهید عباس آزرده:
در منطقه ماووت عراق تو آتشبار 130 م م بودم و شهید عباس آزرده هم بود و روزهای اخر خدمتش رو طی میکرد و خوشحال بود. در سنگرمون به نوبت یکی شهردار میشد و کار گرفتن غذا، پهن کردن سفره و جمع کردن آن و سپس شستن آن و نظافت سنگر را به عهده داشت و کاری به ماموریت پای توپ نداشت.
26 اردیبهشت ماه سال 67 بود. اونروز ناهار رو بهمون داد .ظرفهای غذا را جمع کرد ورفت کنار تانکر آب و درحال شستن ظروف سنگر رزمندگان بود که مرا صدا زد و گفت ۳ قاشق کمه میری بیاری گفتم حالا بعدن اگر اشتباه نکنم رزمنده بزرگوار سریع رفت و آورد ، شستن که تمام شد ماموریت توپ ما شروع شد و ما رفتیم، طبق معمول یکی گلوله میآورد و یکی هم گریس روی گلوله را تمیز میکرد و یکی خرج می آورد ،یکی ماسوره روی گلوله میبست ،
این عزیز شهید در آن روز نباید میآمد چرا چونکه شهردار بود رزمندگان میدانند، ولی خودش آمد ، ماموریت سختی بود که ضربه سنگینی به صدام وارد شد دیدبان هی داد میزد آفرین یه نخود دیگه (گلوله)، من دیدم که از همه رزمندگان عرق میریزه ولی هی میگفت یه نخود دیگر . جوری شد که صدام هواپیما فرستاد خلاصه که دستور آفرین و ماموریت تمام آمد.
من گفتم عباس دمت گرم ، آمدم پایین خاکریز و در حال رفتن به طرف سنگر بودم که داد زد هواپیما آمد، هرکس خودشو یک جایی پرت کرد و هواپیما منطقه ما را بمباران کرد و رفت ، وقتی پا شدم دویدم عباس پا نشد گفتم بیا سنگر دوباره میاد پا نشد دویدم بغلش کردم گفت یا ابوالفضل،ولی لباش میخندید،گریه کردم گفتم تو میمونی ولی رفت رفت که رفت