شهید علی بخش آروئی حسینی
نام پدر : اصغر
تاریخ تولد: 3-1-1341 شمسی
محل تولد: تهران - دماوند
پاسدار
محل خدمت :گردان توپخانه 8 فاطر
تاریخ شهادت :28-5-1366شمسی
محل شهادت : شلمچه
شهید علی بخش آرویی حسینی در خانواده ای مذهبی در روستای آرو چشم به جهان گشود.ایشان در طفولیّت از داشتن نعمت پدر محروم می شوند و در اوایل دوران ابتدایی به همراه خانواده راهی تهران می شود.
خانواده ایشان در تهران با سختی ها و مشکلاتی روبرو می شوند که با لطف خداوند،صبر و تحمل بالا و تلاش بی نظیر مادری مهربان در های جدیدی از موفقیت به رویشان گشوده می شود.
علی بخش برای ادامه تحصیل وارد هنرستان صنعتی شده و با تلاش و کوشش در رشته اتو مکانیک مشغول به تحصیل می شود. وی در ضمن درس خواندن اوقات فراقت را به کار و فعالیت می پردزد تا کمک خرجی برای خانواده باشد.ایشان در دوران مبارزات انقلاب اسلامی فعالیت چشم گیری داشتند و حضوری فعال در راهپیمایی ها و پخش اعلامیه ها داشتند.بعد از انقلاب و پس از گرفتن دیپلم فنی به عضویت سپاه پاسداران انقلاب اسلامی در آمد.
پیرو ولایت و مطیع رهبر بود و همیشه می گفت نباید امام را تنها بگذاریم.ضمن حضور فعال در جبهه اهل مطالعه و تحقیق هم بود و معنویتی بالا داشت و این امر در نامه هایی که شهید برای خانواده اش نوشته مشهود است. خوش اخلاقی و احترام به دیگران از خصوصیات ویژه شهید بود.
دوست داشت با خانواده ی شهید ازدواج کند و وقتی تصمیم به ازدواج گرفت به خواست قلبی اش جامه ی عمل پوشاند و ثمره ی این ازدواج پسری است که مهدی نام دارد.
شهید علی بخش پس از شرکت در کنکور و کسب رتبه ی بالا، در رشته ی مهندسی شیمی در دانشگاه صنعتی شریف مشغول به ادامه تحصیل شدند. ضمن جدیت در یادگیری دروس و طی مراحل موفقیت، داوطلبانه در جبهه ها حاضر بود و در جبهه ی جنوب در قسمت توپخانه مشغول به خدمت بود.
گفتنی است از خصوصیات ممتاز شهید مهارت بالا در تیر اندازی بود تا جایی که می توانست حتی سوزن را با تیر بزند!
به برادرانش گفته بود حدّاقل یک نفر از ما باید شهید شود تا از دیگران شفاعت کند و خدا خواست که او خود شفیع باشد.
بار آخر که به مرخصی آمده بود به برادرش چنین گفت : دفعه ی بعد افقی بر خواهم گشت!(کنایه از اینکه شهید خواهم شد)
ایشان در تاریخ 28/5/66 در شلمچه به بزرگترین آرزویش یعنی شهادت دست یافت.
فرازی از وصیت نامه شهید :
«جوان ها رفتند و آنها که ماندند مسئولیتشان در قبال خون شهدا بسی سنگینتر شده است و نمی دانم چگونه می شود از پس آن بر آمد . و چاره ای جز این نداریم که هر چه در توان داریم بکار بریم که شاید مورد لطف خدا قرار بگیریم.این بار ]را [ اگر به دوش حیوانی قوی می گذاشتند کمرش از وسط دو تا می شد ولی نمی دانم این انسان چه موجودی است که تحمل این سنگینی را می کند.باری رسالت خون شهدا بسی بسیار بسیار سنگین می باشد . خدا نکند که در این کار سستی کنیم که در آن دنیا نمی توانیم جواب خونهای ریخته شده را بدهیم
باری نمیدانم چه بگویم و چه بنویسم مغز هایمان کوچک و یارای نوشتن چیزی در این مورد را نمی دهد و اگر دریا ها هم مرکب می شد و علم ما هم هزاران برابر می شد باز نمی توانستیم در مقابل این عزیزان کلمه ای بنویسیم.رسالت اینها مشکل است و ما باید در اعمالمان و حرکاتمان این رسالت عظیم را پیاده نماییم و چه مشکل است وقتی که به من خبر دادند که عزیزی از عزیزان ما در روستا]ی آرو[ به درجه شهادت نائل آمده است . باز احساس کردم که مسئولیت بیشتر می شود.وقتی خبر از شهادت برادران دیگر می آید می بینم که باز مسئولیت سنگین]تر[ می شود ولی در مقابل باز هم ما سستی میکنیم ، در بیانمان ، در گفتارمان و در حرکاتمان سستی میکنیم و می بینیم که نه لیاقت ماندن داریم و نه لیاقت رفتن.
پس بار خدایا هر چه خودت میدانی همان بکن که تو دانای حکیم هستی.»
حدود یکسال بود که باهم حسابی قاطی شده بودیم و برا هم درد دل میکردیم .یکی از مشکلاتش اجاره خونه بود.پسرکوچکشو خیلی یادمیکرد.میگفت جنگ به ما ارزش داد.روحیه شاداب و همیشه خندان.سروقت نمازشو میخوند و هیچی موجب نمیشد که به تاخیر بندازش.مسئول اتشبار یکم گردان 8فاطر بود و منم در کنارش یاد میگرفتم.زمانهایی که مرخصی میرفتیم یکیمون باید میموند.اخرین بار مرخصی رفت و با تاخیر چندروزه اومد.وقتی اومد پرسیدم چی شد که ایندفعه اینقدر باتاخیر اومدی .فقط گفت که خیالم راحت شد.خونه جدید اجاره کردم و تا یکسال نگران نیستم.چندوقت بود که زمزمه اومدن غواصهای عراقی از طریق کانالهای زوجی رو زبونها بود.روز اخرماموریتش بود و میخواست فردا بره برا تسویه .موضع ما پشت کانالها بود.با هم ترتیبی دادیم که تا صبح به نوبت کنار کانال بچه ها موضع بگیرن و برای یه دفه این قضیبه رو تعیین و تکلیف کنیم.تقریبا تا صبح با هم بیدار بودیم و بهشون سدکشی میکردیم و نماز صبح رو خوند و به من گفت یه استراحت کوچیک کنم.حدود ساعت 7صلح بیدارش کردم مختصر صبحانه ای خورد و باهمه خداحافظی کرد و طبیعتا با من بیشتر قرارمون شد باهم در ارتباط باشیم. روز قبل مسابقه غدیر بود و یکی از بچه های فرهنگی سپاه هم از گردان اومده بود و ازمون کتبی گرفتن و قراربود ،برگه ها ببره تیپ باهم از مقر خارج شدن ومن تا ازچشم افتادن نگاه و بدرقه کردم.حدود نیم ساعت بعد یه تویوتا وارد مقر شد و موضوع شهادتشو بهمون اطلاع داد که در دو سه کیلومتری اتشبار اتفاق افتاده پیگیر شدم برده بودن به اهواز و شهید شده بود.ازاون روز شهادت نصیب اون شد و من سفر مشهد.یادش گرامی راهش پررهرو