در زمستان سال ۱۳۵۹ بود که یکی از باجناق هایم بنام شهید عبدالرحمن دباغچی به شهادت رسیده بود و برای انجام مراسمات تشییع جنازه و کفن و دفن او به شهیدآباد رفته بودیم.
زمانی که منتظر بودیم تا اورا غسل کنند عبدالرحیم پسرم آمد و گفت: پدرمی خواهم شما را به دیدن شوهر خاله ام ببرم و یک چیزی را نشانتان بدهم گفتم: نمی توانم جنازه اش را ببینم و ناراحت هستم، او قبول نمی کرد از او اصرار و از من امتناع از رفتن تا بالاخره راضی شدم و مرا بالای سر جسد شوهر خاله اش برد.
عبدالرحیم گفت: پدر نگاه به صورت عبدالرحمن بینداز. نگاهی کردم صورتش خندان بود پسرم پرسید: پدر، عزیزترین چیزی که در دنیا هر کس دارد چیست؟ گفتم: خوب معلوم است جانش.
گفت: ببین چه چیز با ارزشتر و بهتر از جانش را به شهید عبدالرحمن داده اند که به آن راضی شده و چهره ای متبسم دارد؟ و خودش نیز در اردیبهشت ماه سال ۱۳۶۱ در عملیات بیت المقدس نیز به قافله شهدا پیوست و جاودانه شد.
خاطره ای از پدر شهید عبدالرحیم آخش
توپخانه لشکر ۷ ولی عصر عج
نگارنده: محمدرضا آخش