شهید آتشگر-محمود

شهید محمود آتشگر     

 نام پدر : احمد     

تاریخ تولد:28-6-1345شمسی

    محل تولد:قزوین

پاسدار وظیفه
مجرد

دوم راهنمایی

محل خدمت : 17 امام صادق(ع)

تیپ توپخانه 63 خاتم(ص)

  تاریخ شهادت : 11-11-1365شمسی 

  محل شهادت : شلمچه 

عملیات: کربلای5

   گلزارشهدا:قزوین

محمود آتشگر، بیست و هشتم شهریور ۱۳۴۵، در شهر قزوین به دنیا آمد، پدرش احمد، کارگر کارخانه بافندگی بود، مادرش عفت‌الملوک نام داشت، تا دوم راهنمایی درس خواند و کارگر بود.

این شهید بزرگوار به عنوان پاسدار وظیفه در جبهه حضور یافت، یازدهم بهمن ۱۳۶۵، در شلمچه بر اثر اصابت ترکش به سر و کمر، شهید شد و مزار او در گلزار شهدای شهر قزوین واقع است.

عفت‌الملوک رمضانی در گفت‌وگو با خبرنگار فارس در قزوین به بیان خاطرات فرزند شهیدش پرداخت که در پی می‌آید. محمود که هجده سالش شد، به من گفت می‌خواهم به خدمت سربازی بروم.

گفتم: حالا که برادرت سربازی است، صبر کن او بیاید، بعد تو برو! ولی قبول نکرد و مرتب اصرار داشت که زودتر برود. من هم وقتی دیدم به هیچ صراطی مستقیم نیست، شناسنامه‌اش را برداشتم و مخفی کردم.

حدود 3 ماه نتوانست شناسنامه‌اش را پیدا کند بعد از آن آمد با زبان‌های مختلف قصد قانع کردن مرا داشت. می‌گفت: مادر اجازه بده من بروم سربازی، قول می‌دهم زود پایان خدمتم را بگیرم و بیایم، مادر قول می‌دهم که به جبهه نروم، مادر اگر خدمت سربازی نروم، عروسی هم نمی‌توانم بکنم.

آنقدر از این حرف‌ها زد تا خلاصه رضایت مرا گرفت و رفت. آخرین بار که پانزده روز به او مرخصی دادند، خیلی خوشحال بودم، اما این خوشحالی چند روز بیشتر دوام نداشت، بعدش آمد و گفت: مادر من باید بروم.

گفتم: هنوز پانزده روز مرخصی‌ات که تمام نشده است؟ گفت: مادر من سرباز هستم و جایم در جبهه‌هاست. خلاصه او رفت و چشم‌های مرا هنوز هم باز گذاشته است و این آخرین وداع من با پسرم بود.

سرباز شهید محمود آتشگر 28 شهریور ماه 45 در قزوین به دنیا آمد و یازدهم بهمن ماه 65 در شلمچه،عملیات کربلای 5 بر اثر اصابت ترکش به سر و کمر به شهادت رسید و مزار او در گلزار شهدای زادگاهش واقع است.

پدر شهید محمود آتشگر احمد نام داشت که کارگر کارخانه بافندگی بود، این شهید بزرگوار تا دوم راهنمایی تحصیل کرد و کارگر بود که به عنوان پاسدار وظیفه در جبهه حضور یافت.

نام ونام خانوادگی شهید : محمود آتشگر

نام ونام خانوادگی راوی :عفت ملوک رمضانی نسبت با شهید : مادر

7تابچه داشتیم الان پنج تا بچه داریم یکی شهید و دیگری در بچه گی از دنیا رفت .

مسجد ابوالفضلی بودیم برادر بزرگش توی بسیج بود بهش گفته بودم بذار اون از(خدمت سربازی و بسیج بیاد) بعد تو برو

رفته بود سر کوچه مون به ی خانم گفته بود بیا به جای مادر من امضا بده من برم بسیج

رفتم از اون خانم خواستم یه وقت نره این کار و بکنه

اون موقع 13 سال داشت اجازه ندادم تا برادرش از سربازی آمد

بعد از سه سال گفت می خوام برم (بسیج و جبهه) هنوز  زمان سر بازیش نرسیده بود  تا کلاس 9 بیشتر نخوند   گفتم برو درستو  ادامه بده گفت نمی تونم درس بخونم

رفت یه مدت توی مغازه کار کرد . یه روزی اومد گفت هر کس سربازی نره میان زندانیش می کنن اینجوری گفت تا منو راضی کرد. شناسنامه رو ازم گرفت رفت ثبت نام کرد . برای دلداری می گفت حالا منو نمی  برن . ولی بعد از15 روز بردنش .

رفت  6 ماه بیشتر خدمت نکرد 2 ماه تهران بود 4 ماه توی منطقه بود دامادم ارتشی بود لباسای اونو می دید دوست داشت ارتشی بشه

از 12 13 سالگی نماز می خوند  نصفه شب بلند می شدبرای نماز

امام رضا را خیلی دوست داشت

آواز امام خمینی رو می خوند. یه روز اومد بود ضبط با خودش آورده بود توش در مورد امام خونده بود از انقلاب خوانده بود. دوست داشت مغازه بخره . علاقه زیادی به رانندگی داشت . می خواسته توی اهواز گواهینامه بگیر. به برادرش می گفت ازدواج کن پرونده ما بیاد رو شوخ بود

مرد مدار بود . به من خیلی محبت می کرد بیشتر با من در دل می کرد ( چند ماه بعد از شهادت   پدرشان  در محل کار دچار سانحه شده و دستش قطع شد)

روز  آخر دو رکعت نمازخواند و  از ریز قرآن ردش کردم

نام ونام خا نوادگی شهید : محمود  آتشگر

نام ونام خانوادگی راوی : اعظم آتشگر

 نسبت با شهید : خواهر

 به درس علاقه نداشت هر کلاس رو دو سال می خوند 0 دفعه اول که می خواست بره مادر اجازه نداد  جثه اش خیلی ریزه بود (تفنگ از خودش بزرگتر بود ) حواسش همه به پایگاه و بسیج انطور چیزا بود 0 اون زمانی که پایگاه می رفت لباسا ش  حتی اندازه  نبود ما بهش می خندیددم 0

من سه سال ازش کوچکتر  بودم 0 خیلی بهش وابسته بودم 0 توی  انشاش نوشته بود من دوست  دارم برم جنگ (اما حتی کلمه جنگ رو اشتباه نوشته بود ) ریاضی اش خوب بود ولی املاش خوب  نبود 0 توی انشاش همش داستان جنگ بود0

بزرگتر از سنش می نمود 0 خیلی مردانه بود (رفتارش ) به خیلی ها کمک می کرد بدون اینکه کمی خبر داشته باشد0 بعد از شهادتش بعضیا می او مدن می گفتن ما این قدر ازش پول گرفتیم می خواهیم  بهش بدیم یا می گفتیم نه می گفت  پس حلال کنید 0

به مسافرت خیلی علاقه داشت خیلی  شاد بود 0 دوستاش می گن توی جبهه به همه کمک می کرد 0 مسول تدارکات بود 0 

بعد از سه ماه  اومد مرخصی 15 روز 0 تمام رو  نموند روز دوازدهم گفت عملیات شروع شده باید برم 0 رفت 000 بعد از 15 روز شهید شد 0

 یبار با دوستانش سرود (ننگ بر تو ای آمریکا) رو خونده بود 0 روز آخر مادر از حلقه یاسین رد کرد ه بود 0

هر وقت می اومد  ما دور هم جمع می شدیم بچه ها شادی می کردند  بار آخر روحیه ای دیگری داشت عالم دیگری   دا شت فقط لبخند می زد 0 صبح  که داشتم می رفتم مدرسه دور رختخوابش چرخیدم احساس می کردم آخرین بار 000

خبر شهادتش  توی فامیل  پیچیده بود 0 ولی به ما دایی خبر  داد 0 روز سوم بعد از شهادتش خواب  حضرت زینب رو دیدم بهم دلداری داد گفت جاش خوب00