خاطره ی اول
فرزند عزیز شهیدم محمد حسین یکساله بود که از گهواره به زمین افتاد چون زمستان بود و هوا بسیار سرد بود از روستا به همراه پدرش به راه افتادیم و من بچه را بغل کرده و در زیر چادرم گرفتم و پدرش برفها را با شایش می کوبید و جلوی پای مرا صاف می کرد که زودتر به شهر برسانیم و به خاطر آسیبی که به پدرش وارد شده بود خوشبختانه مشکلی پیش نیاید.
راوی: فاطمه حسن پور مقدم
خاطره ی دوم
شب عید غدیر بود و حنا نم کرده بودم تا دستهایمان را برای عید حنا کنیم اما مانند اینکه به من الهام شود با خودم گفتم نکند امشب دستهایمان را حنا کنیم فردا خبر شهادت محمد حسین را بیاورند لحظه ای فکر کردم صحنه ی شهادت حسین برایم مجسم شد به خودم قوت قلب دادم و گفتم خدایا اگر چنین شد او را با شهدای کربلا محشور بگردان رفتم دستهایم را شستم خواب دیدم که یک نفر آمد چادر سرش بود گفت چرا سرت برهنه است؟ چادر به سرت کن گفتم خوب موهایم بلند است گفت بره ات را بردند قربانگاه که قربانی کنند گفتم خوب چرا بره ی مرا به قربانگاه ببرند وقتی رفتم دیدم جمعیت بسیار زیادی آنجا هستند بره ی گردن بلند من را قربانی می کنند گفتم من کفش و چادر ندارم یک چادر به من بدهید آن بی بی به من چادر داد تا وقتی که به دنبال کفش رفتم وقتی برگشتم دیدم با چاقو به بره ی من زدند از خواب بلند شدم و با خود گفتم خدایا این چه خوابی بود که دیدم یا الهی این خواب رحمانی بود یا شیطانی این چه بود که من دیدم و دیگر خوابم نبرد تا صبح در حیاط قدم زدم و آرام و قرار نداشتم سپیده که سر زد راه افتادم به سمت سپاه رفتم گفتم دستم به دامنتان خواهش می کنم خبری از فرزندم محمد حسین زهانی به من بدهید زیرا من این خواب را دیده ام گفتند که شما بروید منزلتان ما تلگرام یا تلفن می زنیم و خبر صحیحش را به شما می دهیم از آنجا که به خانه برگشتم بعد از گذشت دو روز سر صلاه ظهر وقت اذان ظهر در زدند به دم درب رفتم از سپاه آمده اند هراسان شدم وقتی به خود نگاه کردم متوجه شدم همان صحنه ایی را که خواب دیده ام را مشاهده می کنم چادر بر سر ندارم چادر بر سر کردم دیدم کفش ندارم برگشتم و کفش پایم کردم آمدم دم درب گفتم بفرمائید برادر گفت شما چه نسبتی با محمدحسین زهانی دارید ناخودآگاه بر زبانم جاری شد گفتم من مادر شهید هستم گفتند چه دارید می گویید مادر کدام شهید؟ گفتم فراموش کنید بعد گفتند : حاج آقا با یک نفر دعوایش شده آمدیم حاجی را ببریم گفتم : حاجی اهل این حرفها نیست واضح بگویید محمدحسین من شهید شده یا مجروح؟ گفتند مجروح شده و در بیمارستان امام رضا علیه السلام است شما را آمدیم ببریم که محمدحسین را ببینید. وقتی برگشتم گفتم نه برادر جان فرزند عزیزم محمدحسین به شهادت رسیده و ضرباتی هم بر گردن او وارد شده من خودم پریشب دیدم دیگر شما نمی توانید منکر شهید شدن حسین بشوید آنجا دیگر آنها گفتند سوار ماشین شوید تا برویم بنیاد شهید. سوار شدم و وقتی به بنیاد رسیدیم گفتم پدر و خواهر و برادر و اقوام خبر ندارند و این مسئله را نمی دانند باز برگشتیم و به دنبال پدر و برادرش رفتیم .
راوی: فاطمه حسن پور مقدم
خاطره ی سوم
یک روز اولین راهپیمایی که در شهرستان چناران بود محمدحسین هم رفت وقتی برگشت متوجه شدم برگه ای دستش هست که سعی دارد آن را از ما مخفی کند پرسیدم آن برگه چیست؟ گفت: چکار داری مادر؟ گفتم بده شاید نامه ای عکسی، چیزی باشد تو هنوز سوادت کامل نیست گفت مادر تو اگر بدانی این برگه چیست خودت را می کشی گفتم تو بده من ببینم بعد به زور برگه را از او گرفتم و دیدم که عکس امام خمینی(ره) . گفتم از کجا این عکس را گرفته ای. گفت: یک آقایی به من داد و گفت عکس را پنهان کن و به خانه ببر و تعصب من آنجایی بود که چون تا آن موقع عکس را به دست هیچ کس ندیده بودم تا این که آن عکس را دست محمدحسین دیدم.
راوی: فاطمه حسن پور مقدم