شهید سوادعالی نژادکنچوبه
نام پدر: عبدالعلی
تاریخ تولد: 11-7-1350 شمسی
محل تولد: اردبیل - مشگین شهر
پاسدار-مجرد
دیدبان
تاریخ شهادت : 26-12-1366 شمسی
محل شهادت : شلمچه-پدافندی
گلزار شهدا :وادی رحمت
اردبیل - پارس آباد
توپخانه لشگر31 عاشورا
به گزارش شبکه اطلاع رسانی دانا به نقل از آران مغان، " آدمی بود چهارشانه و بلند بالا با موهای مایل به زرد، زیر ابروان طاق، چشمان سیاه درشتی داشت... همیشه میگفت آرزو دارم با خود امریکا در خلیج فارس بجنگم. شوخ طبع بود. منتظر فرصت بود تا به دیگران کمک کند... گاهی بچهها را به دور خود جمع میکرد و در مورد امام و احکام شرع با آنها حرف میزد. بیان خیلی خوبی داشت."
این تنها گوشه ای از حرفهایی است که "قدیر دهقان" همرزم و دوست دوران پایگاه و هم محلهی شهید "سواد عالینژاد" روایت می کند.
شهید سواد عالینژاد، سومین فرزنده خانواده بود که شب 12مهرماه سال 1350 در روستای "کنچوله" از توابع شهرستان مشکینشهر پای به عالم وجود نهاد. نامش را مادرش انتخاب کرد. خانوادهای داشت که از طریق نگهداری احشام و طیور معاش خود را تأمین میکردند. مادرش می گوید در دوران شیرخوارگی سواد، او را به پشت میبست و کارهای خانه را انجام می داد.
در دوران کودکی سواد، زمانی که وضع مالی خانواده اش اندکی بهبود یافته بود از کنچوله به روستای " قرهداغلو" شهرستان پارسآباد نقل مکان کردند و در این روستا برای خود خانهای ساختند و به کشت پنبه پرداختند و بعدها از آنچه حاصل دست رنج تمام اعضای خانواده بود، در پارسآباد خانهای خریدند و رخت خود را به آنجا کشیدند. این خانه در محله پشت ترمینال واقع بود.
سواد در مدرسه ابتدایی آیتالله طالقانی پارسآباد ثبت نام کرد و از همان سالهای سوم و چهارم ابتدایی نشان داد که روند درسخوانی او جای نگرانی ندارد.
علیرغم جنب و جوش فراوان دوران خردسالی، حالا کودکی سر به زیر و آرام بود. اهل قیل و قال نبود و تلاش میکرد تا در درس ومشق سرآمد بوده و به همکلاسیهایش کمک کند.
هنگامی که از درس فراغت مییافت، گاوهایشان را برمیداشت و بر لب جادهها و حاشیهی مزرعهها میبرد و میچراند و بدین ترتیب سهم خود را در تأمین معاش خانواده ادا میداد.
گشایش مالی خانواده در دوران نوجوانی سواد بیشتر شده بود. آنان اکنون به برکت فعالیت مستمر تمام اعضای خانواده، علاوه بر خانه در شهر، دو هکتار زمین زراعی آبی داشتند و جای پای اقتصادی خود را محکم کرده بودند.
سواد در سال تحصیلی 63-1362 وارد مدرسه راهنمایی بوعلی در پارس آباد شد و طی مدت مقرر، دورهی راهنمایی را تمام کرد و در حالی که در سال آخر این دوره جنگ و جبهه ذهنش را پر کرده بود یک بار به مدت 45 روز به جبهه رفته و پس از طی مأموریت به سلامت برگشته بود و دوباره در سال 1365 وارد دبیرستان هفده شهریور در پارس آباد شد و در حالی که مشغول تحصیل در سال اول نظری بود که عشق به روح الله امانش نداد و ترک تحصیل کرد و به جبهه اعزام شد. او از هیچ کار مشروعی رویگردان نبود. با پدرش به مزرعه میرفت و آن را آبیاری میکرد. گاوهایشان را به چَرا میبرد...
اهل مسجد بود و عضو پایگاه مقاومت؛ از مطالعه دور نمیشد. دلباز بود و گشاده رو بود. همیشه دست خانوادهاش را میگرفت با خویشاوندان و همسایگان با مهربانی رفتار میکرد اگر چه پدرش بارها به او گوشزد کرده بود که او هم مانند هر پدری دلش میخواهد فرزند خود را در سر سفره غذا ببیند، اما سواد به پدر اطمینان خاطر میداد که خودش بسیج و پایگاه را انتخاب کرده است و هر وقت توانست سریع به خانه میآید.
با دو نفر صمیمیت زیادی داشت که یکی از آنها شهید شد (شهید دسینه) و دیگری یعنی قدیر دهقان، اکنون روایتگر زندگی اوست.
سواد با مشکلات و گرفتاریها چگونه برخورد میکرد؟
مادرش می گوید: بزرگترین آرزوی سواد پوشیدن لباس سبز سپاه بود. هنگامی که در سال 1366 به عنوان پاسدار ویژه ثبت نام کرد، دیگر احساس میکرد تمام دنیا را بهش دادند و اشتیاقش به جبهه بیشتر شده بود.
پس از مدتها فعالیت شبانهروزی در پایگاه و انجام یک دوره مأموریت در جبهه، تصمیم گرفت دوباره به جبهه برود. او این بار با دوست دیرینش قدیر دهقان با هم اعزام شدند.
قدیر خاطرات زیادی از دوست شهید خود دارد. تمام نامههای او را نگه داشته است و چنان یاد و خاطرهی دوستش را زنده و محترم نگه داشته است که مثالزدنی است. او میگوید سواد اعتقاد عجیبی به جد امام خمینی داشت و صمیمانه معتقد بود که هر گاه جد امام خمینی را به کمک بخواهد مشکلش حل میشود.
تاریخ اعزام دو دوست که به عنوان پاسدار ویژه ثبت نام کرده بودند، 1366/10/22 تعیین شده بود. آنان به تبریز اعزام شدند. قدیر ماند تا آموزش ببیند اما سواد چون آموزش دیده بود، راهی جبهه شد. آن دو اگرچه از آن زمان دیگر همدیگر را ندیدند. اما با هم مکاتبه داشتند. و یک بار سواد به قدیر نوشته بود که در اصفهان دورهی توپخانه میبیند.
قدیر پس از پایان دوره آموزش به منطقه جنگی رفت و به لشکر 6 ویژه پاسداران پیوست. او چندی بعد نامهای از دوست خود دریافت کرد که در آن آمده بود: "من پاسدار توپخانه در لشکر عاشورا هستم."قدیر زمانی که در مأموریت بود و چون آدرسش خیلی نزدیک به آدرس لشگر عاشورا بود به همین منظور برای دیدن سواد به محل خدمتش رفت. اما چون سواد به مرخصی رفته بود قسمت نشد او را ملاقات کند.
زمانی که قدیر به مرخصی آمد قبل از هرکار دیگری به خانهی سواد رفت تا آرزوی خود را عملی سازد و دوستش را ببیند. قدیر یک شب در خانه دوستش ماند و فردا به خانه خودشان برگشت.
این آخرین مرخصی او بود. چون عید نزدیک بود مادرش التماس کرد که این چند روز را بماند دور هم باشیم. سواد گفت مملکت غرق خون است آنگاه تو از عید حرف میزنی و میخواهی من پیشت باشم.
شش روز بعد که قدیر دوباره به پارسآباد آمد، اعلامیه مجلس ترحیم سواد را دید و پاهایش از حرکت افتاد. اولش باورش نشد کمی جلوتر رفت که اعلامیهای دیگر دید، ایستاد و چشمانش پر از اشک شد. او هنگامی که به جبهه برگشت در صدد برآمد تا نحوهی شهادت دوست خود را بداند. و در آخر هم فهمید که سواد در موقع برگشت از آخرین مرخصی اش در نزدیکی ماروت، خمپارهای بر روی اتومبیل اش افتاده و به شهادت رسیده بود.
مادر سواد جلوی خانه نشسته بود. دید که کسی آمد و گفت: اینجا خانه سواد است؟ پرسید: با سواد چه کار داری؟
مادر دید این آدم ناشناس، ناراحت است. با خود فکر کرد این مرد با پسرم چه کار دارد. در این حال آواد برادر سواد، از خانه خارج شد و با آن مرد دست داد و با او رفت و آنگاه که برگشت همه چیز معلوم شد. سواد شهید شده بود. آخرین بار که سواد با مادر خداحافظی کرد به او قول داده بود لباس سبز خواهد پوشید و خواهد آمد.
پیکر پاک و مطهر شهید سواد عالی نژاد در گلزار شهدای پارس آباد دفن شده است.
روحش شاد و یادش گرامی باد.
توپخانه لشگر31 عاشورا