شهید جواد گودرزی
نام پدر: خدارحم
تاریخ تولد: 9-1-1344 شمسی
محل تولد: مرکزی - شازند - هندودر
پاسدار-متاهل
مخابرات-دیدبانی
تاریخ شهادت : 27-1-1366 شمسی
محل شهادت : شلمچه -کربلای۸
گلزار شهدا:مالمیر
مرکزی - شازند
شهید جواد گودرزی در نهم فروردینماه سال 1344 در روستای مالمیر شازند
در خانوادهای مذهبی و با ایمان به دنیا آمد. تحصیلات دوران ابتدایی را در
همان روستای محل زندگیاش به پایان رساند. به غیر از درس چهار سال نیز به
کلاسهای قرآن رفت. در کار کشاورزی هم به پدرش کمک میکرد. در دوران نوجوان
حدود 3 سال در تهران به کار مشغول بود. از نظر اخلاق بسیار مهربان و عاطفی
بود در تمام مراحل زندگیاش به یاد خدا و اسلام بود و مرتب از اسلام و
قرآن صحبت میکرد. حتی در مقابل بدرفتاری بعضیها خوب برخورد میکرد. در
تمام فعالیتهای اجتماعی سیاسی و مذهبی فرهنگی شرکت میکرد.
در سن 17 سالگی برای اولین بار داوطلبانه از سوی بسیج به جبهه اعزام شد. جواد پس از بازگشت از جبهه به عضویت سپاه درآمد و از آن به بعد تا زمان شهادت نزدیک به سه سال به صورت متناوب در جبهه بود.
او در راه رسیدن به اهداف الهی در پس از ماهها خدمت صادقانه هنگامی که به عنوان دیدبان گردان توپخانه در جبهه حضور داشت بر اثر انفجار گلوله از دکل دیدبانی سقوط کرد و در تاریخ 27 فروردینماه سال 1366 در شلمچه به آرزوی دیرینهاش که شهادت بود، رسید. پیکر مطهر شهید در زادگاهش به خاک سپرده شد. از او یک دختر به یادگار ماند.
وصیتنامه:
بسم الله الرحمن الرحیم
وَلَا تَحْسَبَنَّ الَّذِینَ قُتِلُوا فِی سَبِیلِ اللَّهِ اَمْوَاتًا بَلْ اَحْیَاءٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ یُرْزَقُونَ.[51]
با سلام به حضرت حجت بن الحسن() و درود بر نایب بر حقش امام خمینی() و سلام و درود بر شهیدان گلگونکفنی از صدر اسلام تاکنون. وصیتنامه را آغاز میکنم.
اولین سخن من با دوستان این است پیروی از صراط مستقیم است نه صراط منحرف. برادران و ای کسانی که وصیت مرا میشنوید، دست از امام() و راه امام() بر ندارید. راه امام() مثل کشتی نوح() است و راه امام() راه نبی اکرم() است. شما اگر به زندگی علمای پیرو امام() نگاه کنید مثل زندگی 12 امام اس.ت یکی پدرش شهید شده دیگری برادرش یکی فرزندش و به همین صورت شکنجه شدند و اما رضاخان و پسرش و بنیصدر و دیگر کافران را نگاه کنید، چه خواهید دید؟ عوض اینکه به زندگی و فاجعه جنگ نگاه کنید به طول تاریخ و صدر اسلام نگاه کنید و مقایسه کنید وضع مسلمانان را با مسلمانان ایران و لبنان و اطفال حسین() مقایسه کنید به نظر من فرقی نیست.
ای ملت حزبالله مالمیر به شما یک موعظه میکنم که هجرت بکنید و دلتان را هجرت دهید. از زمان قبل و عمق دنیا را ببینید نه زبان هر کس را و نه چشم به کمبود مخارج. شما کدام موقع از صدر اسلام را سراغ دارید که در مجاهدتشان وضع زندگی خوبی داشتند، صبر کنید در راه خدا که خدا با شماست. ... و حال با پدر و مادرم سلام بر شما پدر و مادر عزیزم که دو سال است فرزند خود را به جهاد با کفار فرستادهاید، باز هم برادران دیگرم را بفرست و امانت خدا را خود تقدیم او کنید نه خودش از توی رخت خواب ببرد. از پدرم میخواهم حسین() گونه باشد و از مادرم میخواهم زینب() گونه باشند. بر من گریه نکنید زمانی گریه کنید که اسلام تنها است، خوشحال باشید از شهادت من زیرا تنها آرزوی من است و نگذارید کسانی که به جنگ و انقلاب و امام() بیتفاوتند، به جنازه من دست بزنند، حتی اگر برادرم باشد و از برادران تقاضا دارم اگر میخواهند از شفاعت من بهرهمند شوند، راه مرا ادامه دهند نه از روی احساسات. پدر! اسلام همیشه غریب بود. اگر غریب نبود پیغمبران و امامان اینقدر دشمن نداشتند. پدر تو مومنی به انقلاب؛ خوب میدانی مومن در جلوی دشمن و در جلوی شایعات منافق چطوری باید باشد همچون کوه استوار و استوارتر. پدران و مادران برادران و خواهران مسلمان بدانید و آگاه باشید اگر خدای ناکرده نا شکر باشید از وضع کنونی، بلایی نازل خواهد شد که پشیمانی دگر سود ندارد. وضع ما طوری است که هیچ موقع در انقلابهای صدر اسلام نبوده است، خدا را شکر کنید تا خداوند نعمتش را طوری افزونتر سازد البته شکر کردن تنها تسبیح چرخاندن نیست. پدرم! اگر من شهید شدم، زنم مختار است، اگر مهریه را خواستد، حتماً به او بدهید.
همسر عزیزم از تو میخواهم که مرا حلال کنی امیدوارم که با شهادتم بتوانم تو را شفاعت کنم چون با تو خوب زندگی نکردم. اما خدای ناکرده داغ من تو را از اسلام بر نگرداند. خدای را شکر کن به اینکه من برای اسلام شهید شدم.
بسم الله الرحمن الرحیم
فکر نمیکردم بسیج و سپاهی از مردم تشکیل میشود. من فکر میکردم فقط جنگ دشمن خارجی مربوط به ارتشی است و سپاه فقط با کار داخلی و با حزب دموکرات بایستی کار داشته باشد و آنچنان از وضع کردستان هم با اطلاع نبودم اما بعد از گذشت یک سال، امام() امت پیام داد که برادرانتان را در جبهه یاری کند. این کلام به قلبم خیلی اثر کرد. موقعی که یک اتوبوس برای اعزام به جبهه تبلیغ میکرد که هر کس میخواهد به جبهه بیاید، میتواند بیاید. پدر و مادرم با اعضای خانوادهمان کلاً به مشهد رفته بودند و زندگی را به من واگذار کرده بودند و من گوسفندانمان را به صحرا میبردم؛ همین که صدای برادران که تبلیغ میکردند را شنیدم، گوسفندان را رها کردم و به یکی از اقوامم در آنجا بود، گفتم: اینها را به تو سپردم و سوار بر ماشین شدم، در حالی که همه افراد آن محل نگاه میکردند، بعضی تعجب زده بودند و بعضی میخندیدند. من اولین نفری بودم که از این دهات به جبهه میرفتم. محیط ما خیلی بد بود، دهات ما در بخش سربند اراک به نام مالیمر 45 کیلومتری شازند است. بعد از ورود به منطقه، عملیات محمد رسولالله() شروع شد ما 50 نفر بسیجی بودیم به همراه دو تا سپاهی که فرمانده ما بودند و 50 نفر از برادران ارتشی همراه ما شدند. برادر احمد متوسلیان فرمانده سپاه تهران آمد برای ما صحبت کرد. گفت: برادران شما باید از جای حساسی به دشمن نفوذ کنید و 5 قله است، باید آنجا را بگیرید.
شب راه افتادیم ساعت 8 شب در دوازدهم دیماه سال 1360 بود و ما تا 6 صبح به راه رفتن ادامه دادیم تا به جنگلی رسیدیم که چراغهای ارتش بعث را در شهر طویله عراق میدیدیم ما بین دو نیروی دشمن واقع شدیم و سگهای دشمن به ما پارس میکردند. از یک نفر سرباز پرسیدیم سگها مربوط به شهر است؟ گفتند: نه بعثیها آنها را به سنگرها میبردند که پاسبانی کنند. بله بعثیها به سگ پناه بردند. دیدیم بیسیم چی با بیسیم میگوید: ما راه را گم کردیم. گفتم: ما باید بالا برویم. الان هوا روشن نیست. دشمن ما را نمیبیند. سریع برویم بالا، سنگرهای دشمن بالاست و ما حمله کردیم در حالی که از جناح چپ با دوشکا و ضد هوایی ما را هدف گرفتند، طولی نکشید که لشکریان اسلام سمت چپ ما را که دشمن بود و آتش میکرد، گرفتند. 200 اسیر از آنها گرفتیم و غروب به مواضع خودمان برگشتیم.
از دفترچه خاطرات جواد گودرزی - اعزامی از اراک.