نویسنده :عباس جندقیان
بچه که بودم مادرم روضه حضرت علی اکبر (علیه السلام) را می خواند و گریه می کرد . از همان بچگی اسم علی اکبر برایم قابل احترام بود تا اینکه اسم فرزند چهارم خودم را علی اکبر گذاشتم .

-----------------------------
علی اکبر دیگر یک بنای ماهر و کاملی شده بود  و کسی نمی دانست او بعضی روزها را بدون مزد  برای افراد کم درآمد بنائی می کند ، تا اینکه بعد از مجروحیتش که در بیمارستان بستری بود ، یک روز زنگ در خانه به صدا در آمد :
حاج خانم آدرس بیمارستان علی اکبر را می خواستم .
من شما را نمی شناسم ، با علی اکبر دوستی رفیقی چیزی هستی ؟
نه حاج خانم . از خیلی وقت پیش خانه ام احتیاج به بنائی داشت و توان مالی من اجازه این کار را نمی داد تا اینکه یک روز صبح درب خانه زده شد . درب را که باز کردم یکی را دیدم که نمی شناختم . سلام و علیکی کردیم و گفت آمده ام بنائی . گفتم من که نگفته بودم بیائی . گفت حالا که اومدم میگه نمیخواهی بنائی کنی و نمی دانستم چه کسی او را خبر کرده بود . خلاصه چندین روز را بدون مزد برای من بنائی کرد و کار منزل را تمام کرد . حاج خانم راستی علی اکبر پنیر دوست دارد یا نه ؟ 
آره ولی چطور ؟
آخه موقع صبحانه که می شد می گفت من پنیر دوست ندارم و فقط نان خالی بیار . حالا نگو حواسش به فقر و نداری من بود و نمی خواست من بیشتر از این خجالت بکشم .

------------------------------------------------

وقتی معرفی شد به توپخانه لشکر ، مستقیم رفت پیش فرمانده آتشبار که می دونست با هم همشهری هستند و بهش گفت بچه کجائی ؟ فرمانده آتشبار که او را برای اولین بار می دید گفت بچه آران و او هم گفت من هم بچه بیدگل هستم . حالا دیگر فرمانده آتشبار را می شناخت و گفت آقای علیزاده هر کار سخت و سنگین و هر ماموریت خطرناکی بود می آئی سراغ من . علیزاده همینطور که به قد و بالای بلند و رشید او نگاه می کرد در درونش موجی از شادی بود که چه خوب شد یک دلاور دیگر به نیروهای توپخانه لشکر اضافه شد . علیزاده همینطور مبهوت شخصیت علی اکبر بود که دوباره صدای جدی و دلنشین او در گوشش نشست : آقای علیزاده اما یک شرط هم دارم و آن این است که من باید دهه های محرم به مرخصی بروم . اکبر سقای هیئت حسینی بود .

--------------------------------------------------------------------

هر وقت می خواست از مرخصی برگردد جبهه و من می رفتم برای بدرقه ، می گفت مادر برگرد و خودش هم سریع می رفت . اما این بار آخر که فقط 24 ساعت آمده بود مرخصی ، موقعی که از زیر قرآن ردش کردم و رفتم دنبالش اعتراض نمی کرد . گفت محرم برمی گردم ، هر چند قدمی که می رفت یکبار می ایستاد و عقب را نگاه می کرد . از همینجا دلم هوری ریخت پائین که این بار چرا علی اکبر اینطوری شده .

----------------------------------------------------------------------------------------------

روزها و ماهها گذشته بود و علی اکبر که بر اثر لیاقت و شجاعت فرمانده قبضه توپ 130 شده بود حالا چند روز بود که در پشت جاده اهواز خرمشهر مرتب آتش می ریخت روی سر بعثی ها که از شلمچه دوباره حمله کرده بودند . تمام منطقه دود بود و آتش و خاک . وضعیت انقدر اضطراری و وخیم شده بود که فرصت درست کردن سنگر هم نشده بود . شام را مثل همیشه زود و همان موقع عصر آوردند . علی اکبر و دوستان چند لحظه ای فرصت کردند که دور هم بنشینند و چند لقمه ای بخورند . آتش دشمن سنگین شده بود و هر چند دقیقه یکبار مجبور بودند خودشان را پرت کنند گوشه ای برای فرار از ترکش ها . اما این بار یک گلوله توپ فرانسوی آنقدر نزدیکشان خورد که فرصت هر عکس العملی را از آنها گرفت . گرد و غبار ناشی از انفجار که فرو نشست ، همرزمانی که کمی دورتر بودند خودشان را رساندند . پیکر پاک چندتا از بچه های توپخانه ، غرق در خون افتاده بود و یک پای علی اکبر از بالای زانو قطع و پای دیگر از زیر زانو قطع شده بود و ترکش بزرگی هم به کمرش خورده بود . علی اکبر زنده بود و علیرغم جراحت سختش ، بی تابی نمی کرد . علیزاده ، علی اکبر را داخل پتو پیچید و داخل آمبولانسش گذاشت . در میان دود و آتش آمبولانس به سرعت رفت طرف خرمشهر .

--------------------------------------------------------------------------------------------------------------

8 روز از مجروحیتش می گذشت که خبر دار شدیم علی اکبر در بیمارستان مشهد بستری است . بعد از چند روز هم منتقل شد تهران . چندبار به ملاقاتش رفته بودم و ایندفعه دیگر می گفتم علی اکبر رو به بهبودی است و دیگر قرار نبود که بروم تهران برای عیادت . نزدیک اذان صبح بود و خوابم نمی برد . ناگهان صدائی از طرف گنبد مسجد به گوشم خورد که می گفت : مادر ، علی اکبرت را دارند می برند پیش سید حسین بنی طباء . گفتم شاید خیالاتی شده ام اما همان صدا دوباره همان جمله را تکرار کرد . بعد از نماز صبح دیگر طاقت نیاوردم و گفتم هر طور هست باید بروم تهران و رفتم .

----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

روز تاسوعا بود . علی اکبر آرام روی تخت خوابیده بود . هر کار می کردند جلوی خونریزیش را بگیرند نمی توانستند . ناگهان علی اکبر صدا زد در باغ را باز کنید من آمدم . به کنارش رفتم و دستانش را در دست گرفتم .  هر لحظه چهره اش نورانی تر می شد و سپس به آرامی روح بلندش از کالبد خاکی اش خارج شد و به ملکوت اعلی پیوست . علی اکبر من که یک عمر به علی اکبر امام حسین علیه السلام تاسی کرده بود ، در روز تاسوعا و پس از یک ماه جانبازی به دیدار مولایش رفت . در بیمارستان قیامتی شد و همه می آمدند از پیکر مطهرش تبرک می جستند و در خواست شفاعت می کردند .

صدایم نکن
به یاد شهید اکبر گندمکار
روایتی از مادر شهید
تا به حال چند مرتبه ایشان را در خواب دیده‌ام. حالا هم هر وقت مشکلی دارم، کنار قبرش می‌روم و با او صحبت می‌کنم.
اوایل شهادتش بود که روزی از فرط ناراحتی به اتاقش رفتم و یکسره صدایش زدم. شب به خوابم آمد و گفت: «مادر هی مرا صدا نزن، به خانه‌مان بیا و آنجا با من حرف بزن.» گفتم: «شما شهید شده‌ای. خانه که نداری؟» جواب داد: «خانه‌ام پیش امام‌زاده محمد [واقع در آران و بیدگل] هر روز که به آنجا می‌آیی، هر چه دلت خواست با من صحبت کن؛ اما صدایم نزن.» از آن روز به بعد دیگر صدایش نزدم.