۱- یک شب  هنگام عملیات والفجر ۸ عبدالرحیم و کریم آرمات در سنگر دیده بانی در خط مقدم بودند. صبح که کریم برای نماز بیدار می شود، عبدالرحیم را نمی بیند، برای وضو از سنگر بیرون می رود ،وضو می گیرد ، سپس به دیدگاه سر می زند ، خبری از عبدالرحیم نیست. نماز می خواند و منتظر می ماند ، هوا گرگ و میش شده  و در حال روشن شدن است اما هنوز خبری از عبدالرحیم نیست ، با نگرانی انتظار می کشد که ناگهان سر و کله عبدالرحیم پیدا می شود. کریم با عصبانت به او می گوید: کجا بودی ؟ چرا بی خبر  می روی؟ عبدالرحیم با خونسردی می گوید: خولو(دایی) کریم کمی صبر کن الان میگم. عبدالرحیم از کریم می پرسد ، می دانی تانک های عراقی روبروی ما، چندتا است؟ کریم می گوید: حالا این چه سوالیه، که می پرسی ؟ من می گویم کجا بودی ؟ تو تعداد تانک های روبروی ما را می پرسی ! عبدالرحیم اصرار می کند، کریم می گوید: من آنتن بی سیم تانک ها را شمرده ام آن ها ۴۴ تا است. عبدالرحیم می گوید: نه ۵۴ تانک است . کریم می گوید : چطوری فهمیدی که تعداد تانک ها  ۵۴ تا است، عبدالرحیم جواب می دهد، صبح بعد از نماز که هوا تاریک بود خودم رفتم از نزدیک آنها را یکی یکی شمردم.

(لازم به ذکر است: در زمان عملیاتها قبل از تثبیت خط خودی و دشمن بخاطر ادامه عملیات و تک دشمن هر دو طرف مین کاری انجام نمی دهند و عبدالرحیم از این فرصت استفاده کرده و خود را به مواضع دشمن رسانده بود)


۲- در هنگام عملیات والفجر ۸، کریم چنانه فرمانده دیده بانی توپخانه ی لشکر۷ حضرت ولیعصر(عج) همراه آقای حسین هکوکی فرمانده گردان توپخانه می روند قرارگاه تاکتیکی لشکر۷ ولیعصر(عج) ، فرمانده لشکر آقای رئوفی به آقای هکوکی می گوید: در فلان نقطه از منطقه، عراق پاتک زده است، و بچه ها سخت در فشارند، یک اکیب دیده بانی آن جا بفرست، آقای هکوکی به کریم چنانه می گوید: هر چه سریعتر بروید و یک اکیب دیده بانی همراه خود به نقطه ی مورد نظرآقای رئوفی ببرید.

کریم با موتور به طرف محل استقرار دیده بان ها می رود، محسن تقویان و عبدالرحیم مشکال نوری را می گوید: آماده شوید، آنها را نسبت به وضعیت منطقه و نقطه مورد نظر توجیه می کند، سه نفری با هم، سوار موتور تریل ۲۵۰ به طرف خط حرکت می کنند. کریم  راننده ی موتور، عبدالرحیم و محسن پشت سرش با سرعت از روی جاده فاو بصره به طرف خط مقدم حرکت می کنند، آتش سنگین دشمن اجازه ادامه ی مسیر را نمی دهد، مسیر را به سمت محور لشکر ۵ نصر تغییر می دهند تا از آن جا وارد خط بشوند و به نقطه مورد نظر برسند، در بین راه تعدادی از نیروهای لشکر ۵ نصر جلوی آنها را می گیرند، آنها می ایستند، بچه های لشکر ۵ نصر به آنها می گویند: نیروهای ما دارند محاصره می شوند، ما به علت آتش شدید دشمن با ماشین تویوتا لنکروز نمی توانیم برایشان مهمات ببریم، موتوری هم نداریم، لطفا مقداری گلوله آر.پی.جی را که در گونی است با خودتان ببرید. دو گونی گلوله به محسن و دو گونی هم به عبدالرحیم دادند، با سرعت به مسیر خود به طرف خط حرکت می کنند، به جایی می رسند که از شدت آتش نمی شود جلوتر بروند، چند نفر هم در خاکریز هلالی شکل که مثل سنگر تانک است فریاد می زنند نروید، نروید؛ درآنجا توقف می کنند، از رو برو و جناحین به طرفشان تیر می آید، متوجه می شوند که در حال محاصره شدن هستند، عبدالرحیم نگاهی به اطراف می کند یک تیربار گرینوف روی زمین افتاده که صاحبش مجروح شده، سریع آن را برمی دارد و می پرد جلوی خاکریز و شروع به تیراندازی می کند، هر چه کریم و محسن داد می زنند بیا پشت خاکریز، میگه باید با بعثی ها اینطور جنگید، شما حواستان به پشت سرم باشد کسی از پشت منو نزنه، نگران من نباشید، او همزمان با تیراندازی کِل (هلهله و شادى. غریو شادی)هم می کشد، تیرهای تیربار که تموم میشه میاد پشت خاکریز و میگه خولو کریم، خوب تونوکشون کوردوم (دایی کریم خوب وجینشان کردم) و دوباره یک تیربار پیدا می کند و آن  را برمی دارد و می پرد جلوی خاکریز و به همان حالت شروع به تیراندازی می کند.

جسارت و شجاعت عبدالرحیم در آن روز باعث شد تعداد بیشماری از بعثی ها کشته شوند و کمک زیادی به شکسته شدن محاصره و عقب رفتن دشمن کرد.

شهادت عبدالرحیم مشکال نوری:

در منطقه عملیاتی والفجر ۸ (شهر فاو) برای اینکه دیده بانهای توپخانه لشکر۷ بتوانند عمق منطقه دشمن را زیر نظر بگیرند و روی خطوط مواصلاتی و مقرهای عقبه دشمن اجرای آتش کنند و دشمن را از فاصله دور مورد هدف قرار دهند، در نخلستان های منطقه دکل دیده بانی در فاصله ۳ تا ۴ کیلومتری خط مقدم برپا کرده بودند. ارتفاع دکل مورد نظر حدود ۳۸ متر بود و برجک آن از نخلهای منطقه بلندتر بود تا دیده بان از داخل آن منطقه را زیر نظر بگیرد. (برجک، اطاقکی است بالای دکل که دیده بان داخل آن می ایستد و با دوربینهای بزرگ مانند دوربین ۱۲۰×۲۰ منطقه را زیر نظر می گیرد و … )

روز ۶/۳/۶۵ عبدالرحیم و گودرز نوروزی دیده بانان دکل بودند. عبدالرحیم برای نماز صبح از خواب بیدار می شود، نمازش را که می خواند بلافاصله بی سیم و تسبیحش را برمی دارد و از سنگر بیرون می رود، گودرز که در سنگر استراحت همراه او است، به عبدالرحیم می گوید کجا با این عجله، چرا تعقیبات نمازت را نمی خوانی، عبدالرحیم می گوید: می روم بالای دکل دیده بانی، تعقیبات را هم آنجا می خوانم میخواهم تا صبح اول وقت است منطقه و وضعیت تحرکات دشمن را ببینم.

هوا که روشن می شود، عبدالرحیم تانکهای عراقی را زیر نظر می گیرد و روی آنها چند گلوله توپ درخواست می کند. گودرز می گوید: در هنگامی که عبدالرحیم داشت بر روی تانکهای دشمن گلوله درخواست می کرد، متوجه شلیک تانکهای عراقی شدم، یکدفعه ازدلم گذشت الان تانک دشمن برجک دکل دیده بانی را هدف قرار می دهد، سریع از سنگر بیرون آمدم که به عبدالرحیم بگویم بیا پائین الان تانک برجک را می زند، همین که سرم را بلند کردم تا عبدالرحیم را صدا بزنم، یکدفعه دیدم گلوله تانک دشمن به برجک دکل اصابت کرد و عبدالرحیم از بالای دکل به پائین پرت شد، بی اختیار به طرف دکل دویدم تا عبدالرحیم را که درحال افتادن است، بگیرم، در همان لحظه احساس کردم یک نفر از پشت سر؛ کمرم را گرفته، و مانع حرکتم می شود، دیدم عبدالرحیم از بالا به زمین افتاد و چند متر به بالا رفت و دوباره به زمین خورد و چند متر بالا رفت و بار سوم که به زمین افتاد دیگر تکان خورد و آرام گرفت. بالای سرش رفتم دیدم جان به جان آفرین تسلیم کرده و شهید شده است.

عبدالرحیم اولین و آخرین شهید از لشکر۷ بود که از داخل برجک بالای دکل دیده بانی در اثر اصابت گلوله تانک دشمن به پایین افتاد و یکی از دلخراش ترین لحظات جنگ را رقم زد و شهید شد.

عبدالرحیم از اول جنگ تا زمان شهادتش حضوری فعال در جنگ داشت و در عملیات های مختلف حاضر بود و تا لحظه شهادتش تیر و ترکشی نخورده بود، اما این بار تمام پیکر مطهر و به خون نشسته اش ترکش خورد و پای راستش هم قطع گردید.

«به نظر می رسد در آن لحظه ی آخر که عبدالرحیم از بالا به پایین می افتد. در هر مرحله  برای باز ماندگان خاک نقلی دارد، او که دم آخرحضور بر زمین را تجربه می کند می گوید:

باید دست از خواسته ها و داشته ها برداریم تا به اوج پرواز کنیم. باید سبک شویم حتی با درد باید درد تولد دیگری را تجربه کنیم تا بتوانیم به اوج و افلاک برسیم برای رهایی باید خواسته های خود را بر زمین بگذاریم و تنها آنچه را یار می پسندد با خود به معراج ببریم. چنان که می دانیم همیشه متولد شدن همراه درد است. با این تفاوت که وقتی به دنیا قدم می گذاری  با اشک و آه همراه است و وقتی باز می گردی با لبخند پر مهر یار مواجه می شوی و سرور به قلبت روانه می گردد.

من بر زمین نشستم و برخاستم. ای یاران برزمین نشسته ؛ برخیزید تا به اوج شکوه و مهر الهی پیوند بخورید. شما در آن لحظه سخت ما را بر زمین نشسته می دیدید، و ما شما را؛ شما غم رفتن ما را در دل داشتید و ما غم ماندن و رها نشدن شما را، شما غرق گریه و اندوه رفتن ما می شدید و ما غرق نگرانی و اندوه نیامدن و باز ماندن شما را، شما فکر کردید که ما جان دادیم و رفتیم و ما دانستیم که شما جانتان در گروه اعمال آیندتان باز مانده است و سختی مکرر هر روزتان توکل و امید و دعا بسیار می طلبد، ما سخت نگران چگونه آمدنتان ماندیم و شما پس از آن لحظه ما را فراموش کردید…..

اما چگونه بگویم?

به واقع چه می دانید که پس از لحظه رهایی چه قدر دلنشین و شیرین است. خلع، سبکی و رهایی از هر خوف و ترس و اندوهی که عجین شده و همراه همیشگی ما در دنیا است.

ما منتظریم تا شما از زمین برخیزید تا به پیشبازتان بیاییم. خدا کند که برخاسته از زمین باشید تا بتوانید به اوج و شکوه وعزت دست بیابید. ما تا کنون در فکر شما هستیم و منتظریم؛ به حقیقت بدانید که فراموشتان نمی کنیم. برخیزید و بپیوندید.»

تشیع شهید عبدالرحیم مشکال نوری:

من و حاج عبدالرحیم بهدار درحال گذراندن دوره دیده بانی و کریم باخدا دوره قبضه توپ در مرکز آموزش توپخانه سپاه (پادگان غدیر) اصفهان بودیم که عبدالکریم عیدی پور تماس گرفت و خبر شهادت عبدالرحیم را به من داد. با توجه به ارتباطی که با عبدالرحیم و خانواده اش داشتم به آقای بهدار گفتم من باید برای تشیع جنازه به دزفول بروم.

طولی نکشید از دژبانی تماس گرفتند و اعلام کردند جلوی در پادگاه ملاقاتی داری، با خودم گفتم خدایا این کیه که آمده اینجا منو کار داره؟ رفتم در پادگان دیدم یکی از بچه های هم محله ای مان است (اسمش یادم نیست) گفت اصفهان بودم که خبر شهادت عبدالرحیم را به من دادند و گفتند فردا صبح تشیع جنازه است، برو سراغ علیرضا باهم به دزفول بیایید، لذا اول رفتم بلیط تهیه کردم و بعد آمدم سراغ تو که با هم برویم. تشکر کردم و گفتم کمی صبر کن تا بروم مرخصی بگیرم و بیایم.

بلافاصله برگشتم داخل پادگان و جریان را برای بهدار تعریف کردم و گفتم خدا کسی را فرستاده تا با او به دزفول بروم، اگر مرخصی ندهند هم می روم. با هم رفتیم پیش مسئولین آموزشگاه و با هر دردسری بود دو سه روز مرخصی گرفتم.

سریع وسایلم را جمع کردم، با برادران بهدار و باخدا خداحافظی کردم و رفتم جلوی در پادگان و با دوستم به ترمینال رفتیم. زمان حرکت که رسید سوار اتوبوس به طرف دزفول حرکت کردیم. در طول مسیر همه اش در فکر عبدالرحیم و خانواده اش بخصوص مادرش بودم که چقدر به عبدالرحیم علاقه داشت و موقع عملیاتها برایش بی تابی می کرد. مادرم می گفت: اگر عبدالرحیم شهید شود مادرش می میرد!

صبح روز تشیع رسیدیم دزفول، حدود ساعت ۷ بود با موتور رفتم به سمت مسجد امام حسین (ع) شمالی، به در منزل عبدالرحیم که رسیدم دیدم پدرش جلوی در ایستاده و دارد جوراب هایش را از پا در می آورد تا با پای برهنه در تشییع پسرش شرکت کند همزمان مادر عبدالرحیم آمد جلوی در به همسرش گفت: پس چرا نمی گویی چه شده؟ پدر شهید بهش گفت: برو برای تشیع جنازه آماده شو، مادرعبدالرحیم شیون کنان به داخل خانه رفت، من هم از دیدن این صحنه بغضم ترکید و برگشتم منزل و زدم زیر گریه! صحنه ای که هیچوقت از ذهنم پاک نمی شود.

جمعیت زیادی از مردم دم در منزل شهید عبدالرحیم جمع شده بودند، ساعت حدودا ۸ بود که شهید را با آمبولانس آوردند، موقعی که شهید را از داخل ماشین بیرون آوردند تا سر دوش مردم تشیع کنند، مادر شهید چادرش را سر کرد و آن را دور کمرش بست و آمد جلوی تابوت، من نفر اول زیر تابوت بودم، با دست شانه ام را گرفت و کنار زد و گفت: علیرضا برو کنار، می خواهم خودم پسرم را تشیع کنم! بهش گفتم: ما ایستاده ایم شما کنار بروید اذیت نشوید، هر چه من و بقیه ی حاضرین به او اصرار کردیم که شما کنار بروید و ما تابوت را می گیریم، قبول نکرد و تا شهیدآباد دزفول که فاصله اش با منزل شهید حدود ۳ کیلومتر بود تابوت را بر شانه اش گرفت و فرزند رشیدش را تشیع کرد و خم به ابرو نیاورد.

به مسجد شهیدآباد که رسیدیم، با زحمت، مادر شهید را از تابوت جدا کردیم و شهید را برای غسل دادن به غسالخانه بردیم و سر تابوت را باز کردیم بعد به خانواده اش گفتند بیایند با شهید وداع کنند، همه اعضاء خانواده برای وداع آمدند، مادر عبدالرحیم بالای تابوت نشست و صورت فرزند دلبندش را غرق بوسه کرد و می گفت: عزیزم شهادتت مبارک، در همان حال مثل شیر زن کربلا، سرش را بالا گرفت و دستانش را به سوی آسمان بلند کرد و به تاسی از حضرت زینب(س) در گودال قتلگاه گفت: خدایا این قربانی را از من بپذیر.

آری مادری که در روزهای عملیاتها برای فرزندش آنچنان بی تابی می کرد که همه می گفتند اگر عبدالرحیم شهید شود مادرش از فراغش در دم جان می دهد، در روز تشییع جگر گوشه اش چنان کاری کرد که همه عالم را به حیرت واداشت و صحنه ای خلق کرد که کمتر کسی دیده بود.

نگارنده: علیرضا زارع

http://rayehe5.ir









شبی با شهید عبدالرحیم مشکال نوری:

توفیقی حاصل شد تا در روضه ی برادر بزرگوارم حجت الاسلام محمد رضا زارع  شرکت کنم ظاهر امر این بود که چند سالی در شب آخر روضه برادر حاج آقا زارع برادر ایشان حاج علیرضا زارع که از رزمندگان و جانبازان هشت سال دفاع مقدس میباشد در باره ی یک شهید صحبت می کرد  که امسال این برادر رزمنده در خصوص شهید عبدالرحیم مشکال نوری صحبت نمود. جا دارد این سنت حسنه و گفتن از شهدا ی جنگ تحمیلی که با ایثار تمام پشت پا به همه لذتهای دنیا یی زدن و با تآسی به قیام سرور و سالار شهیدان ابا عبدالله الحسین (ع) و یاران با وفایش به ندای مقتدای خود لبیک گفتن در تمام محافل حسینی انجام گیرد تا مستمعین همگام با شنیدن حادثه ی عاشورا با عاشورای هشت سال دفاع مقدس که ادامه ی همان قیام عاشورا است بیشتر آشنا شوند.

برادر حاج علیرضا زارع اینچنین گفت:

 شهید عبدالرحیم متولد سال ۱۳۴۵ بود و در سال  ۱۳۶۵ در سن ۲۰ سالگی بشهادت رسید. شهید وقتی به ۱۴ سالگی رسید جنگ تحمیلی شروع شد. او همپای رزمندگان دزفول  در خیلی از عملیاتها شرکت کرد. شهید فردی شجاع بود و با روحیه ی بالا و شوخ طبعی که داشت  سعی می کرد حتی در اوج در گیریها روحیه ی رزمندگان را بالا ببرد.

 ایشان  از قول برادر رزمنده حاج عبدالکریم آرمات گفت: ما جهت ماموریت در خط اول نبرد در منطقه ی فاو بودیم صبح روز ۶۴/۱۱/۲۷ قبل از پاتک سختی در منطقه ی فاو که گردان بلال نوک پیکان آن بود نماز صبحم را  خواندم دیدم عبدالرحیم  نیست هر چه اطراف خاکریز را جسنجو کردم خبری از ایشان نبود هوا که در حال گرگ و میش بود دیدم  عبدالرحیم خیلی آرام آمد پیشم و از بابت نبودن و غیبت ناگهانیش با ناراحتی از او سئوال کردم تا الان کجا بوده ای؟ عبدالرحیم با آرامی گفت کمی طاقت و حوصله کن الان میگویم و در همان حال عبدالرحیم از من سئوال کرد خولو کریم (دایی کریم) این تانکهای عراقی چند دستگاه هستن؟ به عبدالرحیم گفتم: من آنتن های بیسیم آنها را شمردم  ۴۴ دستگاه بودن. نا گهان دیدم شهید عبدالرحیم گفت: نه من خودم رفتم آنجا تانکها را شمردم ۵۴ تانک بودن با تعجب از او پرسیدم چطوری رفته ای آنجا؟ عبدالرحیم گفت: در تاریکی شب رفته ام و تانکها را شمرد ه ام یعنی شهید رفته بود در منطقه عراقیها و تک تک تانکها را شمرده بود.

جریان شهادت شهید عبدالرحیم مشکل نوری

(شهید عبدالرحیم در طول جنگ حتی یکبار زخمی نشد ولی موقع شهادتش جبران شد)

شهید مشکال نوری دیده بان لشکر ۷ ولی عصر(عج) بود و معمولا دکل دیده بانی ۳۵ تا ۳۸ متر میباشد این دکل در چند کیلومتری خط اول قرار داشت برادر زارع از قول آقای گودرز نوروزی گفت: وقتی نماز صبح را خواندیم بلافاصله شهید عبدالرحیم بی سیم را روی شانه اش گذاشت و تسبیحش را دستش گرفت و بسمت دکل حرکت کرد. من به او گفتم: کجا میروی شما که هنوز تعقیبات نمارت را نخوانده ای. عبدالرحیم گفت: میروم روی دکل تعقیبات نمازم را میخوانم و شهید به بالای دکل رفت و کار خود را شروع کرد. هوا کم کم روشن شد و تانکهای عراقی شروع به شلیک بطرف دکل کردن من وقتی این صحنه را دیدم سریع از سنگر بسمت دکل به را افتادم تا به شهید عبدالرحیم بگویم بیاید پائین تا عراقی ها او را نزدن در همین حین دیدم یک گلوله درست خورد داخل برجک دکل دیدبانی و موج انفجار باعث شد تا شهید عبدالرحیم از بالای برجک بطرف زمین پرت شود من نگاهم به شهید بود و زمین. پیش خودم گفتم: بروم زیر دکل و دستهایم را زیر بدن عبدالرحیم بگیرم تا با زمین برخورد نکند ولی مثل اینکه کسی از پشت کمر مرا گرفته بود من هاج و واج مانده بودم بین دکل و زمین. میدیدم که عبدالرحیم با چه سرعتی بطرف زمین در شتاب است ولی کاری از دستم بر نمی آمد. ناگهان دیدم عبدالرحیم با شتاب به زمین برخورد. چند بار جنازه ی مطهر شهید عبدالرحیم به زمین خورد و دوباره بیش از یک متر به هوا بر می خواست و همینطور به زمین می خورد و به هوا بر می خواست چند بار این حالت ادامه داشت تا بدن شهید آرام گرفت (پدر شهید که در مجلس حضور داشت با فریاد و از اعماق وجودش الله اکبر سر داد و اشک همه را در آورد ) وقتی رفتم بالای سر شهید عبدالرحیم دیدم از فرق سرش تا نوک انگشتان پایش ترکش است و تمام بدنش سوراخ سوراخ از ترکش های گلوله نوپ و اعضای بدنش بدلیل برخورد با زمین از فاصله تقریبآ ۳۵ متری از هم وا رفته بود تا جائیکه یکی از پاهایش قطع شده بود.

تشیع جنازه شهید عبداالرحیم مشکال نوری

مادر شهید، عبدالرحیم را خیلی دوست داشت و وقتی فرزندش به جبهه میرفت مدام می آمد منزل ما گریه و ناله میگرد و سراغش را از مادر من می گرفت تا اینکه روز تشیع رفتم درب منزل شهید و دیدم پدر شهید دارد آماده مراسم تشییع می شود و وقتی مادر شهید آمد به او گفت: چه خبر است پدر شهید به او گفت: آماده تشییع جنازه فرزندمان باش. جنازه ی شهید را وقتی آوردن مادر شهید آمد و چادرش را به کمر خود بست زیر تابوت شهید رفت و حاضر نبود حتی یک لحظه از زیر تابوت بیرون برود تا اینکه به شهید آباد رسیدن.

آخرین دیدار

در آخرین لحظات تشییع فرصتی پیش آمد تا مادر آخرین دیدار را با فرزندش انجام دهد. وقتی مادر شهید پیکر غرقه بخون فرزندش را دید صورتش را بوسید و به تآسی از زینب (س) در گودال قتلگاه دستهای خود را بالا برد و با صدای بلند گفت: خدایا این قربانی را از من قبول بفرما.

خدایا پنان کن سرانجام کار       تو خشنود باشی و ما رستگار

سید عزیزاله پژوهیده

منبع: سایت سفیر خوزستان




کلام  شهید :

بسم الله الرحمن الرحیم. انا لله و انا الیه راجعون. همیشه در دل من این آرزو وجود داشت که خود را در جبهه حق علیه باطل حاضر سازم. شاید این خدمت ناقابل باعث شود تا گناهان گذشته خود را جبران کنم و خود را به خدای خود نزدیک تر سازم و شاید لطف خداوندی شامل حال بنده ضعیف خود گردد و من نیز به فیض شهادت نائل آیم و من این خواسته و هدف را از صمیم قلب از خداوند خواستارم و به همین منظور چند سخنی را به عنوان وصیت خود خطاب به شنوندگان و خانواده خود عرض می کنم. من که در طول عمر خود هیچ خدمتی به جامعه خود نکرده ام و جز گناه و معصیت چیزی را برای خود جمع آوری نکرده ام، اول از همه اینکه از شما می خواهم همیشه و در همه حال تابع ولایت فقیه باشید و به هیچ وجه دست از امام برندارید و موجب شوید که اسلام را ترویج و حکومتی را که در آن مستضعفین آرامش داشته باشند فراهم آورید و فرصتی را برای رشد منافقین نگذارید، زیرا که آنها بلای یک جامعه هستند که اگر رشد کنند جامعه رو به تباهی و فساد خواهد کشید. و دیگر اینکه برای پیشبرد انقلب راه شهیدان را که از حسین (ع) به شما رسیده است دنبال کنید و نگذارید که یاد و راه شهیدان فراموش شود، زیرا که آنان برای اجرای فرمان خدا از جان و مال و هستی خود گذشته اند و برادران عزیز از شما می‌خواهم که طبق قوانین قرآن عمل کنید و رفتار شما با قوانین قرآن منافات نداشته باشد. بیانم و سخنم با مردم مسلمان این است که برادری، برابری و عدالت میان خودشان را رعایت کنند، حق دیگران را پایمال نکنند، احترام همدیگر را داشته باشند، به دنیا زیاد توجه نکنید. حقیقت این است که آخرت اصل است. دنیا محلی است که می گذرد. انسان بایستی سعی کند که زودتر، از این دنیا به هر صورت که هست رد شود مخصوصاً الان که موقعیت مناسب و آماده است! این موقعیتی است که باز نمی گردد. حقیقتاً هر فرد مسلمان باید از این موقعیت استفاده کند. فکر نمی کنم در آینده ها چنین موقعیتی برای ما، مخصوصاً نسل جوان پیش بیاید که بتوانیم خودمان را پاک کنیم و رضایت خدا را طلب کنیم، لذا تقاضا می کنم به هر وسیله شده خودتان را به خداوند نزدیک تر کنید و تقرّب پیدا کنید. از این دنیا دور شوید و به مسائل مادی یک مقدار کمتر برسید که خدا شاهد است اگر کوچکترین سهل‌انگاری در این امر شود، بعدها پشیمانی دارد. و اما پدر و مادر عزیز، اگر چه در طول زندگی خود فرزندی لایق برای شما نبوده ام، حال که دیگر به آرزوی خود رسیده ام، از شما می خواهم که مرا ببخشید و مرا عفو کنید و ناراحت نباشید، زیرا که خداوند می فرماید: از بهترین چیزهای خود در راه خدا انفاق کنید و امیدوارم که بعد از من صبر و استقامت کنید. والسلام علیکم و علی عبادالله الصالحین.

 عبدالرحیم مشکال نوری