آرزوی همسر شهید برای شب اول قبرش/ سه هدیهای که شهید یوسفی در خواب به همسرش داد
به گزارش خبرنگار حماسه و جهاد دفاعپرس:
هر واژهای که از دهانش خارج میشود با لحن آرام و دلنشینش به جان و دل مینشیند، عشق نهفته در واژههاست که خاطرههای 30 سال قبل را جانی دوباره میبخشد تا یادآور روزهای عاشقانه خانواده کوچک «معصومه مکمل» باشد، همسری که در جوانی، «عباس یوسفی» شوهرش را برای یاری دین و قرآن راهی جبهههای جنگ کرد و پای راهی که رفته بود ایستاد، تا به امروز که دو فرزندش را به تنهایی بزرگ کرده و ثمره زندگیاش بچههایی است که هم برای آنان مادر بود و هم پدر. با او به گفتوگو نشستیم تا داستان زندگیاش را خلاصه و مختصر از زبان خودش بشنویم.
«من و عباس دخترخاله و پسر خاله بودیم که با هم ازدواج کردیم، آن زمان اینطور نبود که بین خواستگارها انتخاب کنیم، چون فامیل بودیم زود به عقد هم درآمدیم و سال 56 نامزد کردیم. من متولد سال 33 هستم و آن زمان 14 سال سن داشتم و عباس هم متولد سال 43 بود. دو سال بعد درست در روز 13 آبان سال 59 ازدواج کردیم. ظهر عروسی کردیم، یک ناهار دادیم و سر خانه و زندگیمان که خیلی هم ساده بود، رفتیم. رقص و آوازی هم در کار نبود. حتی کت و شلوار هم نپوشید. حاصل شش سال زندگیمان یک دختر و یک پسر شد، یکی متولد سال 61 و دیگری متولد سال 64. خودش هم سال 60 وارد سپاه پاسداران شد و در گردان به سربازان آموزش نظامی میداد.»
از حس و حالش در این زندگی شش ساله که میپرسم با لحنی سراسر شوق و احساس میگوید: «گاهی انسان گذر روزگار را متوجه نمیشود، من 14 سال بیشتر سن نداشتم اما ایشان به معنای واقعی فوق العاده بود، مرد بود و مومن، نه اینکه بخواهم اغراق کنم، در این شش سال زندگی یک جوراب نشستم، همیشه لباسهایش را خودش میشست، زن را زن میدید نه خدمتکار خانه، کار خانه را وظیفه زن نمیدانست، همیشه بابت کار برای بچهها و شیر دادنم به آنها تشکر میکرد. ماه رمضان سحری میخورد، نمیخوابید و بعد به سر کار میرفت، ساعت دو که از سر کار به خانه برمیگشت از بچهها مراقبت میکرد و به من میگفت استراحت کنم. ساعت پنج بچهها را پارک میبرد تا من راحت به کارهایم برسم، هم همسر خوبی برای من، هم فرزند خوبی برای پدر و مادرش و هم پدر خوبی برای بچهها، هم انسان خوبی برای جامعه بود.»
ثواب کارهایش را به ما هدیه میکرد
حرف از عشق این زن و شوهر که میشود، معصومه خانم میگوید: «دیوانهوار عاشق بود، نه فقط عشق زبانی. یک روز مادرم گفت عباس می روی جبهه دلت برای بچهها تنگ نمیشود؟ سرش را پایین انداخت و گفت بیشتر دلم برای مادر بچهها تنگ میشود. سر زایمانم خیلی اشک ریخت، دعا نوشته بود و داده بود دستم، میگفت همین کار را حضرت علی (ع) برای حضرت زهرا (س) کرده بود. مادرم شوخی میکرد که تو دیگر شور همه چیز را درآوردهای. واقعا برای زنها ارزش قائل بود. از جبهه که برمیگشت همه فکر و ذکرش من و بچهها بودیم. اهل دنیا و مال و منال نبود. دو هزار و 500 تومان حقوق میگرفت که 500 تومان را به حساب جبهه میریخت، 500 تومان را برای بچهها خرج میکرد و مابقی را به من میداد. با وجودی که میتوانست ماشین داشته باشد اما با اتوبوس رفت و آمد میکرد. هر کار خوبی که انجام میداد ثوابش را به من و بچهها هدیه میداد، اگر روزه مستحبی میگرفت ثوابش را به من هدیه میداد، همه شهدا از این ویژگیها داشتند.»
حرف به راضی شدن معصومه خانم که میرسد با آهی از ته دل میگوید: «همیشه میگفت اگر راضی نباشی به من چیزی نمیدهند. از من خواست راضی باشم، گفتم اگر قرار باشد راضی نباشم پس چه کسی از مملکت دفاع کند؟ این را که گفتم خیالش راحت شد. گفتم اگر نروی دین و مملکت را به تاراج میبرند.»
ناراحت است از اینکه مردی را از دست داده که او را در شش سال زندگی نشناخت، زمانی شناخت که او را از دست داده بود اما خوشحال است که خدا او و همسرش را لایق جایگاه شهادت و صابران بر شهادت قرار داده است. علاقه به فرزندانش را به یاد میآورد و ادامه میدهد: «دیوانهوار دخترم را دوست داشت، اسمش را فاطمه گذاشت و سفارش کرد مبادا به حرمت اسمش با بچه بد رفتاری کنی. پسرم سه ساله بود و دخترم هشت ماهه که شهید شد، همیشه با خودم میگویم چطور از فرزندانش دل کند، چون دل کندن خیلی سخت است، اما انگار پروردگار عشق خودش را در دل او انداخت.»
بارها اتفاقهایی افتاده بود که معصومه خانم را آماده شهادت همسرش کند، از پیش از پیروزی انقلاب اسلامی که بارها منافقین او را تهدید به مرگ کرده بودند چه بعد از انقلاب، بارها به همسرش سپرده بود که در رفت و آمدت مراقب بچهها باش تا منافقین آسیبی به آنها نرسانند، با همه اینها معصومه خانم هیچ وقت فکر نمیکرد روزی همسرش هم جزو شهدا باشد. «همیشه میگفت برایم دعا کن تا اسیر و زخمی نشوم، شهدا هم صدایش را شنیدند و او را به آرزویش رساندند. به من گفته بود پنجم دی میآید و درست پنجم دی هم خبر شهادتش به ما رسید. بدنش هیچ جراحتی نداشت.»
بودنش را همیشه حس کردیم
زمانی که همسر معصومه خانم به شهادت رسید تنها 22 سال سن داشت، با دو فرزند کوچک باید مسیر سختی را میپیمود که تنها یار و یاورش خدا بود «روزگار سردی و گرمی دارد و صبوری کردن را یاد میدهد. هر کجا به مشکلی بر خوردم و در زندگی گره افتاد به خوابم آمد و گره گشایی کرد، یکبار به خوابم آمد و گفت نگران چیزی نباش من همه جا کنارتان هستم، جسمم نیست ولی روحم در کنار شماست. برای پسرم به خواستگاری رفته بودیم، نمیدانستیم جواب خواستگاری چیست و از این بابت پسرم نگران بود، شب خواب عباس را دیدم که سه هدیه به ما داد، صبح که از خواب بیدار شدم به پسرم گفتم جواب مثبت است دیشب پدرت به خوابم آمد.»
میگویم هیچ وقت از اینکه چنین همسر خوب و مهربانی را از دست دادید ناراحت نیستید؟ معصومه خانم با قاطعیت میگوید: «نه اصلا، افتخار میکنم که همسر در راه دین و وطنش رفت، در راه لبیک به امام حسین (ع) رفت، افتخاری برای خودش و خانواده شد، درست است که بچهها محبت پدر را ندیدند اما عزتی به ما بخشید که برای خودش و ما ارزشمند است. این شهدا مرد واقعی بودند. امیدوارم شب اول قبر به دادم برسد، همیشه میگویم انشاءالله شب اول قبر روسیاه نشوم و بچههایش عاقبت بخیر شوند، چون وقت رفتن به من گفت بار سنگینی روی دوشت میگذارم و امیدوارم من را ببخشید.» بغض میکند و ادامه میدهد: «هیچ وقت نتوانستم در چشم بچهها نگاه کنم چون همیشه نبودِ پدر را در چهرهشان دیدم. میدانید، پدر همه چیزِ فرزند است، بی پدری خیلی سخت است، من خودم پدرم را از دست دادم خیلی سختم بود، ما چارهای جز صبوری نداریم.»