غیر از آنها، خانواده خودش هم چشم به راهش بودند. همسرش و دو فرزندش مهدی و مرضیه که جان و دل او بودند و از ته دل دوستشان داشت. آن شب وقتی بی خبر به خانه برگشت چه شادی ها که نکردند. چهره آفتاب سوخته و مهربان او را می بوسیدند و از سر و شانه اش بالا می رفتند. خانه، رنگ شادی گرفته بود.
پایش را در جبهه از دست داد. همان جا که دلش را جا گذاشته بود. همسرش می گفت:«دیگر نرود.» اما دل ماندن نداشت. نزدیک هفت سال بود که در جبهه ها جنگیده و در عملیات والفجر یک، والفجر دو، والفجر سه، خیبر، بدر، والفجر هشت، کربلای یک، کربلای چهار و فتح المبین شرکت کرده و پیروز بازگشته بود.
پنجم آذر ماه 1366 نیز، بهرامعلی وسایلش را جمع کرد، بچه ها فهمیده بودند که قصد رفتن دارد. گریه می کردند و بهرامعلی که از پر کشیدن خود به آسمان خبر داشت مهدی و مرضیه را بوسید و هر دو را به آغوش همسرش داد: «طوری آنها را تربیت کن که بفهمند من و امثال من برای چه جنگیدیم، بغض راه گلوی همسرش را بست و به او که به زحمت، رویک یک پا راه می رفت نگاه می کرد.»
مهدی درباره او می گوید؛
«»پدر شهیدم بارها سابقه مجروحیت داشت و حتی یک بار چنان از ناحیه پا مصدوم شد که پایش را قطع کردند. اما پدرم از پا ننشست و آنقدر به جنگیدن ادادمه داد تا به شهادت رسید...»
کسانی که به زیارت مزار پاک شهید بهرامعلی هداوند میرزایی به امامزاده عبدالله، واقع در جلیل آباد ورامین می روند، همواره آخرین کلمات آن شهید را در گوش جان حفظ کرده اند که:
«ای مردم، ما مثل مردم کوفه نیستیم که امام حسین(ع) را تنها گذاشتند. ای امام ما برای کوچکترین فرمان تو آماده ایم و اگر لازم باشد جان می دهیم تا دین اسلام جاودانه شود و همیشه پا بر جا بماند...»
منبع: مرکز اسناد اداره کل بنیاد شهید شهرستان های استان تهران