در عملیات کربلای 1 بود که من تفنک سیمینوف داشتم و، چون تیرانداز خوبی بودم قناسه زن هم بودم و سعی میکردم نقاط دیدهبانی دشمن را کشف کنم و دیدهبانانش را با تک تیر بزنم. باید خودم را به یک نقطه دیدهبانی میرساندم. تفنگ سیمینوف را روی دوشم انداختم و در مسیر رفتن به آن نقطه با ۱۰ جنازه بعثیها روبهرو شدم که روی زمین افتاده بودند. پیکرهایشان همه خونین بود.
دریک کوره راه کوهستانی که روبهرویم بود حرکت میکردم، دیدم دو نفر از رزمندگان ما از مقابل به سمت من میآیند. گفتم همین جا بایستید تا خبر بدهم و بچههای ما بیایند و این جنازهها را به خاک بسپارند. مقداری که فاصله گرفتم صدای تیراندازی شنیدم، برگشتم دیدم چهار نفر از آنها که فکر میکردم کشته شدهاند بلند شدهاند و دخیل الخمینی میگویند. فهمیدم که آنها خودشان را در میان جنازهها پنهان کرده بودند تا در فرصت مناسب و در تاریکی هوا فرار کنند.
یکی از بچههای بسیجی آمد و هر چهار نفر را به پشت جبهه منتقل کرد. به شوخی میگفت: چهار تا از دانه درشتهایشان را جدا کردم و میبرم. نکته جالب اینجا بود که هر چهار نفر مسلح بودند در حالی که ابتدا من تنها بودم، اما جرئت نکرده بودند بلند شوند.
منبع: روزنامه جوان