بدون تردید یکی از فعال ترین رزمندگان در دوران هشت سال دفاع مقدس جوانان همدانی بودند که چهره های تاریخ ساز زیادی را در طول آن سال ها معرفی کردند. حمید حسام نیز یکی از همان جوانان با غیرت همدانی است.
«سهم من از چشمان او» روایت تجاوز عراق به خاک ایران است که از دید حسام به عنوان یک دیده بان روایت می شود. از این منظر خاطرات نقل شده در این کتاب، زاویه دید متفاوتی دارد.
شاید بتوان نمای دوربین در این کتاب را به نمای از بالا در یک فیلم سینمایی تشبیه کرد. حسام به خاطر دیده بانی، تسلط ویژه ای بر برخی از مناطق جنگی داشته و مصطفی رحیمی هم توانسته حسام را به ذکر خاطراتش با همه ریزه کاری های آن ترغیب کند.
این سپاهی جوان بارها بر اثر گلوله یا افتادن از برجک دیده بانی مجروح می شود اما همچنان با جدیت به راه خود ادامه می دهد.
یکی از ابتکارهای این کتاب وجود بخش تصویری در پایان هر فصل است که نشان از گنجینه غنی عکس های این رزمنده دارد.
عکس های استفاده شده در پایان هر فصل با آدم ها و مسائل مطرح شده در همان فصل مرتبط است و خواننده را بیشتر به فضای کتاب می برد. طرح روی جلد کتاب خون نامه مشهوری را نشان می دهد که دیده بان های سپاه در زمان جنگ و قبل از یکی از عملیات های والفجر امضا کرده اند و نام حمید حسام نیز در آن میان به چشم می خورد.
در بخشی از کتاب میخوانیم: «وقتی گلوله روی دکل نشست انگار یک زلزله ده ریشتری رخ داده است. در یک آن فکر کردم که یک برق چند فازی مرا گرفت. در همان لحظه اول تمام وسایل داخل اتاقک به هم ریخت و هر کدام به گوشهای افتاد. دکل آرام آرام کج شد و من چون جلوی دریچه چوبی ایستاده بودم به پایین پرت شدم و از روی دکل، دکل بیست متری سقوط آزاد کردم. برای آنکه پایههای دکل را محکم کنند پنج - شش متر خاک نرم اطراف پایهها ریخته بودند و من اتفاقا روی همان خاکها به زمین خوردم...»
همچنین در بخشی از خاطرات حسام در صفحه 347 کتاب آمده است: «یک گونی برداشتم و روی سرم کشیدم تا هم آفتاب اذیتم نکند و هم نور روی موی سیاه سرم نیفتد و دیده نشوم. اگر میخواستم نشسته دیدهبانی کنم، عراقیها به راحتی مرا میدیدند و کار تمام میشد. برای همین، روی شکم خوابیدم و آرام آرام به حالت سینهخیز روی سقف خرپشته جلو رفتم تا رسیدم به قرنیزهای لبه خرپشته. وقتی سینهخیز میرفتم، حواسم به عراقیها بود و متوجه نشدم که روی قیرهای شل سقف خرپشته قرار گرفتهام.
آنجا در ساعتهایی از روز دید مال عراقی بود و در ساعتهایی مال ما. از صبح تا ظهر دید مناسب از آن دشمن بود چون آنها در جنوب منطقه واقع شده بودند و وقتی خورشید از شرق طلوع میکرد، آفتاب توی صورت ما بود و لو میرفتیم. صبحها هوا شرجی و غبارآلود بود و به قول ما دید، نیم پنج بود؛ یعنی کیفیت خوبی نداشت و واضح نبود. بعدازظهرها تا زمان غروب خورشید دید مال ما میشد؛ یعنی آفتاب پشت سر ما قرار میگرفت و جنوب و جنوب شرقی ما را روشن میکرد. در چنین حالتی، دید واضح و به اصطلاح پنج پنج میشد. بنابراین، زمانی که من روی خرپشته بودم، دید به نفع ما بود. یک دوربین 7 در 42 معمولی همراه داشتم. در حالت درازکش دوربین را به آرامی جلوی چشمم گرفتم. نه، باورکردنی نبود. در یک لحظه تمام مواضع عراقیها یک جا پیش چشمانم ظاهر شد. انگار با بالگرد روی سر دشمن بودم و جیک و پوکشان را دید میزدم...»
«روبروی سقاخانه ابالفضل، شبهای قراویز، فرماندهی مثل او، ممد گره، حرکت از برد زرد، دیدهبانی از ساحل اروند، جدال در جزیره جنوبی، دکلی در آب، عمر کوتاه دکل، دیدهبانی نفوذی، وداع در چهار زبر، عکسها و نملیه» بخشهای مختلف این کتاب را تشکیل می دهند.