شهید محمود ساعدی
نام پدر: حجی اسماعیل
تاریخ تولد: 3-1-1342 شمسی
محل تولد: تربت حیدریه-دوغ آباد
فرمانده توپخانه لشگر 5 نصر
تاریخ شهادت : 24-11-1364 شمسی
محل شهادت : فاو
نام گلزار:دوغ آباد
شهر:خراسان رضوی - مه ولات
فرمانده شهید خراسانی در کنار پدر موشکی ایران
سال 1364، قبل از عملیات والفجرهشت، منطقه فاو
از راست: عباس نوری مسئول واحد دیده بانی توپخانه لشکر5 نصر،
سردار شهید محمود ساعدی فرمانده توپخانه لشکر5 نصر و هادی جمالی دیده بان توپخانه
متین مرادزاده:
«محمود ساعدی» در سال 1342 در روستای دوغآباد مهولات متولد شد. او کودکیش را در این روستا گذراند؛ صبحها در خنکای توتستانهای دوغآباد آوازهای کودکیش را زمزمه میکرد و عصرها در انارستانها بهبازیهای کودکانه مینشست. پدرش ازدوران کودکی او صبر، تحمّل، حوصله و ادب را به خاطر دارد و میگوید: محمود روزها در کوچه به جای بازیهای معمول، شبیه خوانی میکرد و مادر ازکارهایی که او در مزرعه و باغ انجام میداد و قرآنی که در روستا میخواند، خاطرهها دارد.
«محمود» بعد از دورة ابتدایی و برای ادامهی تحصیل در حالی که در جستجوی کار نیز بود، روستا را ترک کرد. او همراه با برادرش کاظم به مشهد مقدس رفت. رفتن او به مشهد، شروع یک فصل تازه در زندگیاش بود. روزها در چاپخانه کار میکرد و شبها به خواندن درسمیپرداخت.
محلّهی طلّاب، خیابان دریا و مسجد موسیبنجعفر(ع) هم در شکلگیری شخصیت او بیتأثیر نبودند؛ چرا که این هنگام با سالهای انقلاب مصادف شد و اواز مسجد موسیبنجعفر(ع) و خیابان دریا به دریای خروشان انقلابپیوست. از آن پس پرداختن به کار انقلاب و شرکت در تظاهرات یکی ازدغدغههای اصلی زندگی او شد. برادرش به یاد دارد روز دهم دی، که شهرمشهد در ساعت چهار بعدازظهر حکومت نظامی شد، او تمام بیمارستانهارا به دنبال محمود گشته اما او را نیافته بود و پدر به یاد دارد که او یک باردر یورش مأموران رژیم شاه به خانهی آیتالله شیرازی توانسته بود از چنگمأموران بگریزد.
«محمود» دیپلم خود را زمانی گرفت که سالهای آغاز جنگ تحمیلی بود و او باید به خدمت سربازی میرفت. اگر چه برادرش کاظم به او سفارش کرد که صبر کند تا سربازی او تمام شود اما مؤثّر واقع نشد و محمود از طریق پایگاه مسجد موسی بنجعفر(ع) به جبهههااعزام گردید. سالهای نخستین حضور او در جبهه در بخش پرسنلی لشکر5 نصر سپری گردید. با پایان خدمت مقدّس سربازی جبهه را رها نکرد و بهصورت رسمی وارد سپاه پاسداران شد. حضور او در سپاه توأم با برکتیبسیار برای جبههها و جنگ بود.
همرزمانش خدمت او را خدمتی خالصانههمراه با شهامت، شجاعت و سرشار از خلاقیت میدانند. علاوهی بر اینهاساده زیستی و بی ادعایی او هنوز که هنوز است زبانزد دوستان اوست. دردوران سربازی علاوه بر انجام کارهای پرسنلی، کار تبلیغات هم بر عهدهیاو بود؛ صدای خوبی داشت و به همین دلیل در برگزاری مراسم معنوی دعا خودش به عنوان مداح فعالیت داشت.بخش مهم کار او در جبهه به زمانی که مسؤولیت فرماندهی توپخانهی لشکر 5 نصر را برعهده گرفت، برمیگردد.
تلاش او در جهت به کارگیری آتشبارهای غنیمتی عراق ستودنی است. از مهمترینکارهایی که او در این زمان انجام داد، تغییر کاربری در برخی از توپها وادوات جنگی بود. کاری که حتی مهندسین ماشین سازی تبریز و اراکانجام آن را غیر عملی میدانستند. «محمود ساعدی» توانست با تلاش و پیگیری بسیار پایهآلات توپ 130 را روی توپ 105 سوار کند که در نوع خودش کاریبینظیر بود. و در عملیات «بدر» و «عملیات والفجر 8» تأثیر انکارناپذیری درپیشبرد جنگ به جای گذاشت.
او از تمامی کارخانههای نورد اهواز و تهراننیز کمک گرفت و سرانجام با تلاش بسیار توانست توپخانهای را آماده کندکه بتواند هفتاد روز در برابر هجوم دشمن ایستادگی کند. شروع عملیات«والفجر 8» برای شهید ساعدی آغاز یک مرحلهی تازه در زندگی بود. شبدوم عملیات برای آتش خط مشکلی پیش آمد و او به همراهفرماندهان لشکر عازم خط شدند تامشکل پیش آمده، را حل کنند.
«ساعدی» پس ازبررسی اوضاع به همراه فرماندهی گردان پیاده - شهید فاضل حسینی - در حالی که بهسمت نیروهای خودی داشت برمیگشت، مورد اصابت گلولهی توپی قرار گرفت که جلوی پای آن دو فرود آمد و به این ترتیب در 23 سالگی شربت شهادت نوشید.
شهادت او در 24 بهمن سال1364 به وقوع پیوست و پیکر پاک او باشکوه بسیار در تربت حیدریه تشییع و سپس در مزار شهدای روستای دوغآباد مهولات به خاک سپرده شد.
خاطرات شهید:
روز کار، شب درس
پافشاری من برای ماندن محمود در دوغآباد فایدهای نداشت. بهاو گفتم: «مشهد شهر بزرگی است تو تنها هستی، کرایهی خانه سنگین است.ادامهی تحصیل هم در مشهد مشکل است بهتر است نروی.» اما محمودنپذیرفت و گفت: «حتماً درسم را میخوانم. روز کار میکنم و شب درسمیخوانم. خیالتان از این بابت راحت باشد.» محمود را تا پای اتوبوس بدرقهکرده، با او خداحافظی کردم. اگر چه ظاهراً ناراحت بودم اما در ته دلم از اینکه پسری مصمّم داشتم، خوشحال بودم.
حاج اسماعیل ساعدی «پدر شهید»
شبیهخوانی
شش - هفت ساله بود. برخلاف همهی بچهها که به بازیهای معمولکودکان میپرداختند، محمود در انجام بازیها یک فرق بسیار مهم بابچههای دیگر داشت. او بیشتر شبیه خوانی میکرد درست یادم نیست چهنقشی را بازی میکرد. اما همهاش در این فکر بود که به اتفاق بچههای دیگرشبیهخوانی کند.
حاج اسماعیل ساعدی «پدر شهید»
عذرخواهی
سالهاپیش وقتی محمود به مکتب میرفت، یک بار به علت بسته بودن در مکتب به مجلس عروسی که در روستا برپا بود، رفته بود. من از این کار او ناراحت شدم و وقتی به خانه برگشت با دست محکم به صورت او زدم و حسابی دعوایش کردم. اما سالها بعد وقتی که او میخواست به جبهه برود فکر کردم وقت آن رسیده است که با او در این بارهصحبت کنم و عذر بخواهم. ماجرا را به محمود گفتم و او شرمسار از سخنمن گفت: «این چه حرفی است که میزنید شما باید از من راضی باشید، نه مناز شما!
با این همه من راضیام، اما گمان میکنم شیر حلالی به من ندادهاید.گفتم: از کجا فهمیدی. گفت: «چون بیشتر دوستانم شهید شدهاند و تنها منماندهام.» سکوت کردم. نمیدانستم چه جوابی به او بدهم.
مادر شهید
در جبهه سرباز هستم
هر چه از او میپرسیدم مسؤولیت تو در جبهه چیست؟ با گفتن این جملهکه «در جبهه سرباز هستم.» جواب مناسبی نمیداد. میدانستم کارهایش بالاتر از این حرفهاست که در جبهه یک سرباز ساده باشد. کنجکاو شده بودم، یک بار در میان وسایلش نامهای را ازسردار قالیباف دیدم که خطاب به فرماندهی توپخانهی لشکر 5 نصر، برادرساعدی، نوشته شده بود.
یقین پیدا کردم که صحت بندگی و کارهایش را در فراموشی از خودش میجوید و دوست ندارد به چیزی بنازد که در چشم بههم زدنی به پایان میرسد.
ساعدی «برادر شهید»
فقط یک خاطره
زمانِ عملیات والفجر 8 ، ما در توپخانهی 105 مشغول خدمت بودیم. شهید«ساعدی» هر روز برای احوالپرسی به ما سر میزد؛ خداقوّتی میگفت و در کنار ما چندگلولهی توپ شلیک میکرد. دیدن هر روزهاش عادتمان شده بود. یک روز نیامد، تصوّرمان این بود که حتماً مشکلی برایش پیش آمده است و روز بعدخواهد آمد. انتظارمان بیهوده بود. روزها پشت سر هم گذشتند و از آقای ساعدی خبری نشد.
سرانجام یک روز آقای قنبری معاون شهید ساعدی آمد و گفت: «آقای ساعدی هیچ وقت نمیآید. چند روزی است که او از بین ما پرواز کرده است.» غمی جانکاه روحم را در خود فشرد. باید از آن همهسادگی و صمیمیت به یک خاطره بسنده میکردم. خاطرهی روزهایی کهگرم و صمیمی میآمد به ما خدا قوّت میگفت و همراه با ما توپ شلیک میکرد. با این خبر، بغضم ترکید؛ یک مجاهد عراقی هم همراه با من گریه میکرد.
یک آیهی الهی
یک روز یک نفر از نیروهای لشکر 77 خراسان به پادگان ما آمده بود ودنبال فرماندهی توپخانه میگشت. شهید ساعدی را به او نشان دادم و گفتمآن جاست. گفت: «ولی ایشان که...» گفتم: «میدانم ظاهرش نمیخورد کهفرماندهی توپخانه باشد؛ اما او فرماندهی را در ساده بودن میداند. در جا خشکش زد. به شهید ساعدی نگاه کرد؛ تعجّب از چشمانش میبارید بعد از کمی مکث راه افتاد. میدانستم که حیرت چشمانش تالحظاتی دیگر جای خودش را به اشراقی عارفانه میدهد و محو تماشاییک آیهی الهی خواهد شد.
محمد تورانی «همرزم»
خود فراموشی
بسیار ساده و معمولی لباس میپوشید. هیچ وقت به خودش زیادی نمیرسید. یک روز به او گفتم: «خدای ناکرده تو فرماندهی توپخانه هستی، باید فرق مختصری با افراد معمولی داشته باشی. اگر برادران ارتشی تو را با اینوضع ببینند، رحمشان میآید و پولی کف دستت میگذارند.» گفت: «این روزها زمان رسیدن به سر و وضع نیست. مگر نه این که ما در جنگ هستیم؛ همباید با نفس خودمان. بجنگیم و هم با دشمنی که به ما حمله کرده است.» بعدها در عملیات بدر، ساده پوشی و بیاعتنایی او را به پوششهای ظاهری در اوج دیدم.
اوگاهی با پاهای برهنه و ظاهری ساده و بیآلایش در هر دو جبهه میجنگید.
محمد تورانی «همرزم»
آموزش در خارج
روز اول عملیات والفجر 8 بود. یک ستوان سه از ارتش به سنگر ما آمد وسراغ فرماندهی ما را گرفت گفتم: «اگر پتوی در سنگر را کنار بزنی او را میبینی.» پتو راکه کنار زد، شهید «ساعدی» را مشغول وضو گرفتن دید. چند لحظه بعد «ساعدی» به سنگر آمد. هماهنگیهای لازم را با او انجام داد و آن ارتشی رفت. چند ساعت بعد دوباره برگشت و سراغ ساعدی را گرفت. تا آمدن شهید ساعدی لحظاتی را با او صحبت کردم. به نظر میرسید همشهری من باشد. او از «ساعدی» و راهنماییهایش بسیار تعریف کرد و گفت: «خیلی مسلّط است، در خارج آموزش دیده است؟» پاسخ دادم احتمال دارد، چون گاه و بیگاه از مرز عبور میکند و به عراق میرود؛ شاید آن جا آموزش دیده باشد! بعد هر دو از ته دل خندیدیم.
همشهری ارتشی من عجیب شیفتهی «ساعدی» شده بود؛ آن قدر که به فاصلهی چند روز هر دوشان از پیش ما رفتند. اول شهید ساعدی، بعد هم آن ارتشی همشهری من.
علی اصغر قنبری «همرزم»
حالا وقت رفتن نیست!
در آغاز که به گردان ما آمد، سرباز گردان بود و در امور پرسنلی انجام وظیفه میکرد. روزی که خدمتش تمام شد، برخلاف همه که از پایان خدمتشان خیلی خوشحال هستند و سر از پا نمیشناسند، آرام و معمولیبه نظر میرسید. میلی برای رفتن به پشت خط و تسویه حساب نداشت. به چادریکه در پشت خط بود رفتم و به او گفتم: «شما که خدمتت تمام شده است، چرا ماندهای و نمیروی.» گفت: «من ماندهام و میل رفتن ندارم. حالا وقترفتن نیست.» میدانستم چرا مانده است. میتوانستم فکرش را حدس بزنم، تا به حالا که مانده بود وظیفهی قانونیاش را انجام داده بود. از حالا به بعد باید وظیفهی شرعیاش عمل میکرد.
علی اصغر قنبری «همرزم»
شام قهر
آن شب قرار بود که شام، آش بخوریم. به آش علاقهی چندانی نداشتم. باچند نفر دیگر تصمیم گرفتم ماشینی را برداریم و از پادگان خارج شده وبرای شام چند ساندویچ بخریم. به سراغ «ساعدی» رفتیم تا برایبرداشتن ماشین از او که فرماندهی ما بود اجازه بگیریم. وقتی فهمید برایانجام کار شخصی میخواهیم ماشین را برداریم، مخالفت کرد. من کهانتظار این مخالفت را نداشتم، با تندی گفتم: «با این همه کار و تلاشی کهمیکنیم، چرا نباید حق داشته باشیم برای خرید چند ساندویچ ماشین را برای مدت کمی برداریم؟ بعد با حالت قهر او را ترک کردم.
محمد تورانی «همرزم»
صبح آشتی
در تدارک عملیات والفجر هشت بودیم. برخلاف هر شب که «ساعدی» در اتاق ما میخوابید، در اتاق خودش خوابید. شاید به دلیل دلخوریکه سر شب از هم پیدا کرده بودیم. نیمههای شب بود که به سراغم آمد و مرا از خواب بیدار کرد و گفت: «بیدار شو نیروهایت را در شب خالی کن.» از قهر سر شب یادم آمد گفت: «من راننده نیستم برو فلانی را بیدار کن.»
... زمان شوخی و قهر نبود به سرعت از رختخوابم برخاستم. ماشین راآماده کردم و نیروها سوار شدند. تا «دارخوین» با «ساعدی» رفتم. نیروها را که پیاده کردم، به من نزدیک شد و مرا در آغوش گرفت و با منآشتی کرد. زیر گوشم گفت: «خودت بهتر از من میدانی که استفادهی شخصی از بیتالمال حرام است، میخواهی از گردن خودت بیندازی گردنمن؟!» حرفی برای گفتن نداشتم حق با او بود. در گرگ و میش صبح دلم بهروشنایی افق پیوند خورد. خوشحال بودم که شام قهر به صبح آشتیرسیده است.
محمد تورانی «همرزم»
پرواز در تجرّد محض
آذر 64 بود که برای مرخصی به روستا آمده بود. یک روز پیش من آمد و شروع کرد به درد دل و گفت: «جلسه را ترک کردهام.» گفتم: «تو کهماشاءالله اهل جلسه و این مسائل هستی حالا این چه جلسهای بوده است کهتو آن را ترک کردهای.» گفت: «پدر و مادرم چسبیدهاند به من که باید داماد بشوی.» گفتم: «این کار که ترک جلسه نمیخواهد. هر چه زودتر باید اینکار را بکنی. حق با آنهاست.» در پاسخم گفت: «تو هم که حرفهای آنها را میزنی وسط این همه گلوله و ترکش که مثل نقل و نبات روی سر آدم میریزند، چه وقت این کارهاست؟» این جمله را که گفت، از من خداحافظی کرد. هیچ کس نمیدانست که دو ماه دیگر باید در تجرّدی محض به سمت باغهایهمیشه سبز ابدیت پرواز میکرد.
حسنعلی یعقوبی «همرزم»
باغ گلهای بیمانند
خواب دیدم که همراه مادر شهید «ساعدی» به سمت یک باغ میرویم. دوگوسفند هم همراهمان بود. یک جوی آب بسیار زلال در آن جا وجود داشت. ناگهان مرد جوانی در راه با ماهمراه شد. به باغ که رسیدیم، در را باز کردم. باغ پر از گلهای قشنگ بود. گلها را نمیشناختم. تا آن زمان هرگز مثل آنها را ندیده بودم. به تماشای باغ رفتیم. همه درختها شاداب ایستاده اما یک درخت زیبا و تنومند افتاده بود. مرد جوانگفت: «این باغ درختان زیادی دارد؛ با افتادن یک درخت کاری نمیشود.» آنگاه در میان گلها ناپدید شد.
از خواب بیدار شدم. همه چیز را در ذهنم مرور کردم، جوی آب زلال، باغگلهای بیمانند، درخت زیبایی که بر زمین افتاده بود. خودم را برایشنیدن خبر شهادت محمود آماده کردم.
پدر شهید
خبر شهادت
از مزرعه که به خانه برگشتم یک بار دیگر همرزم برادرم به سراغم آمد. از صبح تا ظهر دو سه بار خودش را به من نزدیک کرده و هر بار به نوعی میخواست سر صحبت را باز کند. آخرش گفت: «اگر کسی شهید شده باشد و قرار باشد خبر شهادتش را به خانوادهاش بدهی چه کار میکنی؟» گفتم: «برای محمود اتفاقی افتاده است.» کنار دیوار نشست. سرش را میان دو دست گرفت و بلند گریه کرد، دانستم که محمود شهید شده است.
ساعدی «برادر شهید»
مثل یک بسیجی ساده
وقتی به مرخصی میآمد، کارش سرکشی به اقوام و دوستان و از همهمهمتر رفع کمبود و مشکلات روستا به خصوص در زمینهی مسائلفرهنگی بود. روستا کتابخانهی مناسبی نداشت. به فکر جایی برای این کاربودیم. ساختمان مخروبهای در روستا بود که برای تبدیل به کتابخانه،مناسب بود. گفتم: «باید یکی دو نفر کارگر ببینیم تا بیایند و کارهای این جا راانجام دهند. گفت: «کارگر لازم ندارد؛ من خودم هستم.» گفتم: «اولاً شما بهمرخصی و استراحت آمدهای، ثانیاً این کار در شأن شما نیست.» گفت: «فعلاًزمان استراحت نیست، فکر شأن من را هم نمیخواهد بکنی.» صبح روز بعد زودتر از همه در محل ساختمان مخروبه حاضر شد و مانند یک بسیجی ساده در آماده کردن کتابخانه خیلی کمک کرد.
حسنعلی یعقوبی «همرزم»
همآواز با مردم
یک بار همراه با مادرش به مشهد رفتیم و شب را در خانهی محمود مهمان شدیم. در خیابان دریا، محله طلاب مستأجر بود. سر شب به خانهاش رسیدیم، برایمان چایی دم کرد. برای پختن شام چیزهایی را هم به مادرش نشان داد و خودش از خانه بیرون رفت. رفتنش طول کشید، از خانم میثاقی صاحبخانهاش که پرسیدیم محمود کجاست؟ جواب داد: ناراحت نباشید. محمود پسر خوبی است او حتماً به مسجد موسیبنجعفر(ع) رفته است. بعدها متوجه شدم که او شبها در کار پخش اعلامیههاست و وقت خود را صرفمسائل مربوط به انقلاب میکند.