ع فرز
هدایت الله(حسین) سنگرگیر
تاریخ تولد :6-9-1338شمسی
محل تولد : تهران
تاریخ شهادت :30-10-1364شمسی
محل شهادت : جاده ابادان
گروه توپخانه63خاتم(ص)
گلزارشهدا: بهشت زهرا (س)
قطعه27 ردیف 19
تهران
دو شهید از پی هم
خاطره زیر از زبان حجتالله ایروانی از رزمندگان گروه توپخانه 63 خاتمالانبیا(ص) است. ایروانی نویسنده کتاب «آتش به اختیار» نیز است و در گفتوگو با ما از دو همرزم شهیدش یوسف دایی ماسوله و حسین سنگرگیر میگوید:
یوسف دایی ماسوله معاون واحد دیدهبانی بیشتر وقتها پیشنماز ما بود. بچهها هم به او اقتدا میکردند و نماز را حتیالمقدور به جماعت اقامه میکردیم. اما یک روز هرچقدر به یوسف اصرار کردیم که جلو بایستد، زیر بار نرفت که نرفت. هرچه بیشتر اصرار میکردیم کمتر نتیجه میگرفتیم. به هر حال نماز را فرادی خواندیم. یوسف هم در گوشهای از سنگر نمازش را خواند. گویا میخواست تنهایی با معبودش راز و نیاز کند. آن روز یوسف حال عجیبی داشت. چهرهاش ملیح و بشاش بود و کمتر حرف میزد.
ساعت حوالی 2/5 بعدازظهر بود که رسیدیم به پد5. آنجا یوسف به من گفت که همراه کاظم (کاظم بانان متقی که در عملیات کربلای یک به شهادت رسید) با «اساکره» که یک جور قایقهای بزرگ و قوی بود، پل خیبری را بیاوریم به پد یک. خودش هم میخواست به پد یک برود و آنجا منتظر ما باشد. با دیدن حالت یوسف دلم نمیآمد که از او جدا شوم. به همین خاطر خواستم همراهش بروم. اما مخالفت کرد و گفت: نه! تو با کاظم برو من سر پد یک منتظرتان هستم فقط زود بیایید.
به هرحال رفتیم و بعد از اتفاقاتی که افتاد، تا ساعت چهار عصر رفتیم پد یک. اما از یوسف خبری نبود. احتمال دادیم که جایی رفته باشد. حدود نیم ساعتی منتظرش ماندیم. اما باز خبری نشد. بالاتر از تقاطع پد مرکزی و پد یک معدن شنی بود که اطرف آن چند سنگر ساخته شده بود. فکر کردم شاید یوسف به خاطر آتش پراکنده توپخانه عراقیها به آنجا رفته باشد. از کاظم خواستم سرچهارراه منتظر باشد و خودم به دنبالش رفتم. گوشه و کنار معدن را نگاه کردم، اما از یوسف خبری نبود. همان جا لودری بود که ظاهراً گلولهای کنارش منفجر شده و همه جایش را ترکشی کرده بود. داشتم به سمت لودر میرفتم که کاظم صدایم کرد و گفت:حجت چی شد؟ اگه یوسف اونجا نیست بیا بریم. من هم که از پیدا کردن یوسف ناامید شده بودم، برگشتم و همراه کاظم به طرف دیدگاه پد هشت رفتیم.
اذان مغرب بود که خسته و کوفته به آنجا رسیدیم. بعد از ادای نماز، برادر حسین سنگرگیر آمد دنبالمان تا ما را عقب ببرد. حسین از بچههای زحمتکش و از دیدهبانان قدیمی سپاه بود. اولین دیدار من با حسین سال 63 در پادگان ابوذر بود. آن موقع حسین مربی دیدهبانی ما شد. بچهای مومن، خاکی و متواضع بود. یادم است یک شب که در پادگان ابوذر بیخوابی به سرم زده بود، داشتم کتاب میخواندم. ساعت 2/5 شب متوجه صدایی شدم. از سوراخ در نگاه کردم، دیدم حسین مشغول نماز شب است. از همان موقع مهرش به دلم نشست. حسین تنها پسر خانواده و عصای دست پدرش بود. اسمش در شناسنامه هدایت بود، منتها به خاطر عشقش به اباعبدالله(ع)، نام حسین را برای خودش انتخاب کرده بود. حسین برای ما همانند پدری مهربان بود و همه بچهها دور شمع وجودش پروانهوار میچرخیدند. در مواقع کار و تلاش آیه مبارکه فَاستَقِم کَما اُمِرت بر لبان حسین جاری بود.
به هرحال آن شب قرار شد حسین ما را به عقب برگرداند. در راه که میآمدیم حال عجیبی داشت. هرچه از یوسف میپرسیدیم طفره میرفت. رسیدیم به موقعیت قائم. وارد موقعیت که شدیم، حسین گفت: «اسم حسینیه شهید یوسف دایی ماسوله!» یکدفعه به خودم آمدم و گفتم: «منظورت چیه؟» حسین گفت: «یوسف شهید شده.» عرق سردی تنم را گرفت. در عین ناباوری از ماشین پیاده شدم و به سنگر رفتم. داخل سنگر که شدم خشکم زد. صدای نوار قرآن بلند بود و هر کدام از بچهها در گوشهای زانوی غم بغل گرفته و بغض کرده بودند. پرچم سیاهی هم سردر سنگر نصب شده بود. جنازه یوسف را که دیدم، تازه متوجه دست راستش شدم. مشت شده بود. یوسف پشت همان لودر ترکشی کنار معدن افتاده بود. او از شدت درد و تشنگی آنقدر زمین را چنگ زده بود تا شهادت را با لبخندی که بر لبانش نقش بسته بود، در آغوش کشیده بود.
بعد از شهادت یوسف، حسین مسئولیت واحد را بر عهده گرفت. چند روز بعد من و رمضان نقیزاده که از دیدهبانهای نمونه یگان بود و بعد از والفجر8 به شهادت رسید، رفتیم دیدگاه پد یک در جزیره مجنون. رمضان برایم تعریف کرد چند روز قبل از شهادت یوسف شنیدم که حسین به یوسف گفته بود: «یوسف تازگیها خیلی با حال شدی! مثل اینکه میخوای پربزنی! اما بدون که اگه رفتی من هم پشت سرت میام.» همان روزی که حسین این حرف را به یوسف گفت، او شهید شد. حسین هم دقیقاً 17 روز بعد از یوسف پرزد و به شهادت رسید.