روایت سردار مرتضی قربانی
از جر و بحث تا رفاقت:
مرتضی قربانی، فرمانده لشکر ۲۵ کربلا در دوران دفاع مقدس در خاطراتش از نخستین روزهای جنگ و مقاومت شهری در برابر نیروهای بعثی در آبادان، در خصوص نحوه آشنایی و شروع رفاقتش با حسن شفیعزاده میگوید: «بچهها را توی ساختمانهای ایران گاز (دو، سه کیلومتری جاده آبادان- ماهشهر) مخفی کردم و با دو تا از بچههای دیگر از زیر لولههای نفت، دولا، دولا رفتیم؛ ببینیم دشمن کجاست، که به یک جاده رسیدیم.
جاده مورب بود و به سمت جاده قفاص میرفت. دیدم آنجا یک نفر نشسته است و دارد دعا میکند. من جاخوردم و گفتم این کیه؟
رفتم کنارش و اسلحه را آماده کردم. دیدم اسلحه دارد، دوربین و یک بی سیم هم دارد. گفتم: قف. ترک بود، گفت: نمن؟ گفتم کی هستی؟ گفت شفیع زاده ام. گفتم از کجا آمدهای؟ گفت: از سپاه تبریزم. گفتم با اجازه چه کسی اینجا آمدهای؟
حالا من هم دفعه اولم بود آنجا رفته بودم. قلدری میکردم که چرا اینجا آمدهای! گفت، ما دیدبانیم. به تو چه که من برای چه اینجا آمدهام؟ ما سپاه تبریزیم و بنا کرد؛ جسورانه با من برخورد کردن.
خلاصه نشستم پیشش و دیگر باهم رفیق شدیم. فاصله ما با عراقیها ۴۰۰ متر بود. او تکوتنها آمده و آنجا نشسته بود. با خدا ارتباط برقرار کرده بود. مهدی باکری، مهدی امینی و...، فکر میکنم حدود ۱۰ تا ۱۸ نفر دیگر هم بودند که از تبریز آمده بودند.
آنها به سپاه آبادان آمده بودند و سپاه آبادان راهنماییشان کرده و گفته بود به جاده آبادان-ماهشهر بروند. آنها هم آمده بودند و صرفاً ادواتشان را مستقر کرده بودند.
ما هم ادواتمان را آوردیم، اما داخل منطقه نبردیم. بردیم در آبادان، چون دیدیم آنجا، جاده آسفالت است و با تانک، پنجدقیقهای میآیند، ما را جمع میکنند. همه را یکدفعه توی آبادان بردیم.
از جر و بحث تا رفاقت:
مرتضی قربانی، فرمانده لشکر ۲۵ کربلا در دوران دفاع مقدس در خاطراتش از نخستین روزهای جنگ و مقاومت شهری در برابر نیروهای بعثی در آبادان، در خصوص نحوه آشنایی و شروع رفاقتش با حسن شفیعزاده میگوید: «بچهها را توی ساختمانهای ایران گاز (دو، سه کیلومتری جاده آبادان- ماهشهر) مخفی کردم و با دو تا از بچههای دیگر از زیر لولههای نفت، دولا، دولا رفتیم؛ ببینیم دشمن کجاست، که به یک جاده رسیدیم.
جاده مورب بود و به سمت جاده قفاص میرفت. دیدم آنجا یک نفر نشسته است و دارد دعا میکند. من جاخوردم و گفتم این کیه؟
رفتم کنارش و اسلحه را آماده کردم. دیدم اسلحه دارد، دوربین و یک بی سیم هم دارد. گفتم: قف. ترک بود، گفت: نمن؟ گفتم کی هستی؟ گفت شفیع زاده ام. گفتم از کجا آمدهای؟ گفت: از سپاه تبریزم. گفتم با اجازه چه کسی اینجا آمدهای؟
حالا من هم دفعه اولم بود آنجا رفته بودم. قلدری میکردم که چرا اینجا آمدهای! گفت، ما دیدبانیم. به تو چه که من برای چه اینجا آمدهام؟ ما سپاه تبریزیم و بنا کرد؛ جسورانه با من برخورد کردن.
خلاصه نشستم پیشش و دیگر باهم رفیق شدیم. فاصله ما با عراقیها ۴۰۰ متر بود. او تکوتنها آمده و آنجا نشسته بود. با خدا ارتباط برقرار کرده بود. مهدی باکری، مهدی امینی و...، فکر میکنم حدود ۱۰ تا ۱۸ نفر دیگر هم بودند که از تبریز آمده بودند.
آنها به سپاه آبادان آمده بودند و سپاه آبادان راهنماییشان کرده و گفته بود به جاده آبادان-ماهشهر بروند. آنها هم آمده بودند و صرفاً ادواتشان را مستقر کرده بودند.
ما هم ادواتمان را آوردیم، اما داخل منطقه نبردیم. بردیم در آبادان، چون دیدیم آنجا، جاده آسفالت است و با تانک، پنجدقیقهای میآیند، ما را جمع میکنند. همه را یکدفعه توی آبادان بردیم.
شهید شفیع زاده و شهید صابر قطاع
ماه های آغازین نبرد
خونین شهر
مگر مال پدرت هست!
یک بیسیم و یک دوربین برداشتیم. رفتیم آنجا (محل اولین ملاقات). دیدم حسن شفیعزاده نیامده است. ما دیگر ننشستیم و برگشتیم آمدیم.
جلوتر یک گاراژ بود. از داخل این گاراژ سروصدا میآمد. رفتم دیدم حسن شفیعزاده است. رفته بود داخل گاراژ و نزدیک ورودی گاراژ، سمت راست توی یک اتاق، یک سوراخ درست کرده و دو تا بشکه روی همدیگر گذاشته بود. یکتخته هم روی بشکهها گذاشته و روی آن نشسته بود و بابی سیمش دیدبانی میکرد.
برای آنجا آتش درخواست میکرد. گفتم: برادر، چطوری؟ خوبی؟ شروع کرد سربهسر من گذاشتن. گفتم من میخواهم بیایم پیش تو؛ دیدبانی کنم. گفت نمیشود بیایی اینجا. گفتم مگر مال پدرت است که نمیشود بیایم. از بشکهها رفتم بالا.
جایت بد است آقای ترک!
یک رسولی نامی هم بابی سیم آن پایین ایستاده بود. نشستم کنار شفیعزاده و گفتم، برو آنطرف. یکخرده هلش دادم و گفتم برو آنطرف.
هم سن و سال هم بودیم، اما ماشاالله قدش رشید و قیافهاش پهلوانی بود. من هم ورزشکار بودم. حالا اگر دعوایی، چیزی میشد، از پس او برمیآمدم. بله. آمدم کنارش نشستم و گفتم جایت بد است آقای ترک. هنوز اسمش را نمیگفتم، میگفتم آقای ترک. گفتم اینجا جایت بد است. عراقیها اینجا را میزنند. گفت توکاری به این کارها نداشته باش. کار خودت را بکن.
ما آمدیم یک درخواست گلوله کردیم و این گلوله آمد صاف وسط تانک سوخته خورد و تانکر گاز آتش گرفت. آتش عظیمی برپا شد. من نگاه کردم، دیدم همه تانکهای عراقی دارند از مواضعشان بالا میآیند. به شفیعزاده گفتم بپر پایین. الآن است که ما را بزنند. گفت، نه برو، برو.
من را از آنجا به پایین فرستاد. آمدم پایین و رفتم گوشه گاراژ که توالت بود، یک تیر زدم، دیوار را سوراخ کردم و رو به عراقیها ایستادم و مشغول دیدبانی شدم. هر وقت عراقیها، یکدفعه ۷،۸ تا تیر تانک شلیک میکردند، از توالت میدویدم بیرون، میخوابیدم و موضع میگرفتم.
نجات جان شفیعزاده
حسن شفیعزاده هنوز نمیدانست تیر تانک چه کاراییای دارد. یکدفعه دیدم با تیر تانک، توی اتاقی که حسن شفیعزاده آنجا بود، زدند و دود و خاک بلند شد. دویدم آمدم بیرون. دیدم آنجا پر از خاک و دود است و شفیعزاده توی آن اتاقک دارد ناله میکند؛ آی، آی. عراقیها زده بودند، همان گوشه که او نشسته بود. کار خدا، به او نخورده بود. به تختهها خورده بود. به بشکهها خورده بود و بشکهها از زیر پایش دررفته بودند و او با تختهها و بشکهها، روی زمین ولو شده و پیشانیاش شکافته شده بود و خون میآمد.
وصیتنامه نافرجام شفیعزاده
یک دفترچه کوچک تقویم داشت. یک خودکار هم داشت، خودکار بیک آبی بود. جلد دفترچه هم قرمز بود. دفتر را درآورده و نوشته بود، مادرم من در حال شهادتم. دیگر ساعتهای آخر است. داشت وصیتنامه مینوشت.
گفتم چکار داری میکنی؟ بلند شو بیا بیرون ببینم! دفترچه و خودکارش را گرفتم و کشیدمش بیرون. یک چفیه داشتم. درآوردم، سرش را محکم بستم و جلوی خونریزی اش را گرفتم. یک فرقون آنجا پیدا کردم. ماشین نبود،۳ کیلومتر هم راه بود.
شفیعزاده را داخل آن گذاشتم. سر و بدنش، عقب فرقون و پاهایش جلوی فرقون بود. بیحال شده بود. گفتم خودم میایستم، دیدبانی میکنم. به مسعود امامی گفتم، این را با سرعت بهجایی برسان که سوار ماشین شود. مسعود امامی هم بچه تیری بود. از بچههای احمدآباد اصفهان بود. او را سوار کرد و یا علی، با سرعت توی جاده اسفالت میآمد.
عراقیها شروع کردند به فرقون تیراندازی کردن و ماهم روی سر آنها آتش میریختیم، تا آنها رفتند.
الحمدالله صبح فردا یا پسفردای آن روز، دیدم سرش عمامه پیچ است و سرحال آمده است. خلاصه آنجا دیگر شفیعزاده با ما رفیق شد، چون جانش را نجات دادیم. رفیق شدیم؛ رفیق آنچنانی.
بعد در آن محور اولین خاکریز را بهصورت هلالی زدیم، یک خاکریز یک و نیم متری هلالی. همچنین سنگر سازی کردیم و آنجا شد خط ایستگاه ۷ آبادان.»
برگرفته شده از negin-iran.ir
روایت سردار مرتضی قربانی
یک بیسیم و یک دوربین برداشتیم. رفتیم آنجا (محل اولین ملاقات). دیدم حسن شفیعزاده نیامده است. ما دیگر ننشستیم و برگشتیم آمدیم.
جلوتر یک گاراژ بود. از داخل این گاراژ سروصدا میآمد. رفتم دیدم حسن شفیعزاده است. رفته بود داخل گاراژ و نزدیک ورودی گاراژ، سمت راست توی یک اتاق، یک سوراخ درست کرده و دو تا بشکه روی همدیگر گذاشته بود. یکتخته هم روی بشکهها گذاشته و روی آن نشسته بود و بابی سیمش دیدبانی میکرد.
برای آنجا آتش درخواست میکرد. گفتم: برادر، چطوری؟ خوبی؟ شروع کرد سربهسر من گذاشتن. گفتم من میخواهم بیایم پیش تو؛ دیدبانی کنم. گفت نمیشود بیایی اینجا. گفتم مگر مال پدرت است که نمیشود بیایم. از بشکهها رفتم بالا.
جایت بد است آقای ترک!
یک رسولی نامی هم بابی سیم آن پایین ایستاده بود. نشستم کنار شفیعزاده و گفتم، برو آنطرف. یکخرده هلش دادم و گفتم برو آنطرف.
هم سن و سال هم بودیم، اما ماشاالله قدش رشید و قیافهاش پهلوانی بود. من هم ورزشکار بودم. حالا اگر دعوایی، چیزی میشد، از پس او برمیآمدم. بله. آمدم کنارش نشستم و گفتم جایت بد است آقای ترک. هنوز اسمش را نمیگفتم، میگفتم آقای ترک. گفتم اینجا جایت بد است. عراقیها اینجا را میزنند. گفت توکاری به این کارها نداشته باش. کار خودت را بکن.
ما آمدیم یک درخواست گلوله کردیم و این گلوله آمد صاف وسط تانک سوخته خورد و تانکر گاز آتش گرفت. آتش عظیمی برپا شد. من نگاه کردم، دیدم همه تانکهای عراقی دارند از مواضعشان بالا میآیند. به شفیعزاده گفتم بپر پایین. الآن است که ما را بزنند. گفت، نه برو، برو.
من را از آنجا به پایین فرستاد. آمدم پایین و رفتم گوشه گاراژ که توالت بود، یک تیر زدم، دیوار را سوراخ کردم و رو به عراقیها ایستادم و مشغول دیدبانی شدم. هر وقت عراقیها، یکدفعه ۷،۸ تا تیر تانک شلیک میکردند، از توالت میدویدم بیرون، میخوابیدم و موضع میگرفتم.
نجات جان شفیعزاده
حسن شفیعزاده هنوز نمیدانست تیر تانک چه کاراییای دارد. یکدفعه دیدم با تیر تانک، توی اتاقی که حسن شفیعزاده آنجا بود، زدند و دود و خاک بلند شد. دویدم آمدم بیرون. دیدم آنجا پر از خاک و دود است و شفیعزاده توی آن اتاقک دارد ناله میکند؛ آی، آی. عراقیها زده بودند، همان گوشه که او نشسته بود. کار خدا، به او نخورده بود. به تختهها خورده بود. به بشکهها خورده بود و بشکهها از زیر پایش دررفته بودند و او با تختهها و بشکهها، روی زمین ولو شده و پیشانیاش شکافته شده بود و خون میآمد.
وصیتنامه نافرجام شفیعزاده
یک دفترچه کوچک تقویم داشت. یک خودکار هم داشت، خودکار بیک آبی بود. جلد دفترچه هم قرمز بود. دفتر را درآورده و نوشته بود، مادرم من در حال شهادتم. دیگر ساعتهای آخر است. داشت وصیتنامه مینوشت.
گفتم چکار داری میکنی؟ بلند شو بیا بیرون ببینم! دفترچه و خودکارش را گرفتم و کشیدمش بیرون. یک چفیه داشتم. درآوردم، سرش را محکم بستم و جلوی خونریزی اش را گرفتم. یک فرقون آنجا پیدا کردم. ماشین نبود،۳ کیلومتر هم راه بود.
شفیعزاده را داخل آن گذاشتم. سر و بدنش، عقب فرقون و پاهایش جلوی فرقون بود. بیحال شده بود. گفتم خودم میایستم، دیدبانی میکنم. به مسعود امامی گفتم، این را با سرعت بهجایی برسان که سوار ماشین شود. مسعود امامی هم بچه تیری بود. از بچههای احمدآباد اصفهان بود. او را سوار کرد و یا علی، با سرعت توی جاده اسفالت میآمد.
عراقیها شروع کردند به فرقون تیراندازی کردن و ماهم روی سر آنها آتش میریختیم، تا آنها رفتند.
الحمدالله صبح فردا یا پسفردای آن روز، دیدم سرش عمامه پیچ است و سرحال آمده است. خلاصه آنجا دیگر شفیعزاده با ما رفیق شد، چون جانش را نجات دادیم. رفیق شدیم؛ رفیق آنچنانی.
بعد در آن محور اولین خاکریز را بهصورت هلالی زدیم، یک خاکریز یک و نیم متری هلالی. همچنین سنگر سازی کردیم و آنجا شد خط ایستگاه ۷ آبادان.»
برگرفته شده از negin-iran.ir
روایت سردار مرتضی قربانی