سرداران آتش

یادواره شهدای توپخانه سپاه پاسداران انقلاب اسلامی

سرداران آتش

یادواره شهدای توپخانه سپاه پاسداران انقلاب اسلامی

سلام خوش آمدید
خاطرات دیدبان آزاده ، علی عطوفی(نفر نشسته)


شروع اسارت
دو روز بعد از عملیات والفجر 2 (1362/5/8 غرب پیرانشهر) ما یک گروه 6 نفره بودیم که برای تقویت دیده بان های لشکر نجف به منطقه پیرانشهر پادگان جلدیان اعزام شدیم، از آنجا به مقر تاکتیکی لشکر واقع در روستای شیوه رش رفتیم.

 فردای آن روز بعد از مرحله دوم عملیات قرار شد من و آقای محمد نیکخواه برویم در خط مقدم روی یک ارتفاع مناسب مستقر شویم برای دیده بانی، اول کار قصد داشتیم 2 نفری با قاطر برویم سمت خط مقدم حسین پورشبان که قبل از ما به منطقه آمده بود و تجربه بیشتری داشت گفت: این قاطرها زیادی خورده اند و چموشی میکنند اگر با انها بروید اذیت میشوید که منصرف شدیم و با تویوتا وانت به اتفاق راننده که رضا نظری بود و از بسیجی های اهل نجف آباد ،به سمت منطقه حرکت کردیم، نیم ساعتی در جاده ای که به طرف در بندیخان عراق میرفت جلو رفتیم با توجه به پیچیدگی منطقه، میزان پیشروی نیروهای خودمان مشخص نبود.

 به یک ارتفاع رسیدیم که جاده پائین آن پیچ تندی داشت راننده گفت: از اینجا جلوتر نمیشود رفت (قبلا این مسیر را آمده بود) پیاده شوید و از روی این ارتفاع منطقه را بررسی کنید ما هم قبول کردیم چند دقیقه ای که به سمت بالای ارتفاع حرکت کردیم، یک مرتبه، یک نفر از پشت یک سنگ بلند شد و صدا زد: ((قف)) و چند کلمه دیگر به زبان عربی که ظاهرا میگفت دستهایتان را روی سرتان بگذارید، ما یکدفعه شوکه شدیم فکر همه چیز را میکردیم غیر از اسارت، فرار کردیم، .......


 سرباز عراقی ما را بست به رگبار، راننده که عقب تر از ما می آمد بالا موفق شد فرار کند یک دفعه احساس کردیم الان تیر می خوریم ایستادیم، آنها برای ما کمین گذاشته بودند که ما را دستگیر کنند، دستها و چشمهایمان را بستند ومارا به مقر خودشان که تعدادی سنگر در آن درست کرده بودند انتقال دادندچند ساعتی ما را بیرون سنگرها نگه داشتند توی این چند ساعت فرماندهانشان میآمدند و با مشت و لگد ما را میزدند و فحش و ناسزا میدادند و هی از ما سئوال میکردند: از کدام لشکر و گردان هستید و برای چه به اینجا آمده اید؟ من هم میگفتم: «از تهران آمده ام و مستقیما ما را به منطقه آورده اند و از جایی و چیزی خبر ندارم»

 اکثرا زبان فارسی بلد بودند (احتمالا مزدور بودند) همان جا بود که پوتینها و لباسها و حتی وسایل شخصی ما را غارت کردند پیش خودم گفتم: «عجب آدمهای گدا و گشنه ای» 

با اشاره گفتم پس ما چطوری راه برویم گفت: الان میروید داخل اردوگاه آنجا کفش به شما میدهند . یک عکس اما م داخل جیب من بود که به آن توهین نکردند کار خدا همان اول کار مدارک شناسایی و دفترچه کد و رمز را انداختم دور. آنهایی که دست جمعی اسیر میشدند با یک ماشین آنها را میبردند عقب ولی ما تا برسیم استخبارات 3 الی 4 روز در راه بودیم از این مقر به آن مقر.

در مسیر استخبارات:
ما در هر مقر عراقی که میرسیدیم یک شب ما را نگه میداشتند و حسابی از ما پذیرایی بدی می کردند یک شب در آتشبار توبخانه روی روزنامه خوابیدیم دست و پایمان را بسته بودند یک تکان که میخوردیم سر و صدا ایجاد میشد خیلی میترسیدند و میآمدند ما را کتک میزدند که چرا سر و صدا میکنید.
شب بعد ما را بردند در یک پادگان که ظاهرا در شهر اربیل بود و نیروهای کماندو در آن مستقر بودند   شبها ی قبل از ایرانیها شکست خورده بودند و خیلی عصبانی به نظرمیرسیدند چون تعداد زیادی از آنها کشته شده بود و همینطور به ما بدو بیراه میگفتند، آن شب ما خیلی خسته بودیم چون 2 روز میشد نه خواب درست و حسابی رفته بودیم و نه غذای کافی خورده بودیم شب سختی برای من بود ما را نصف شب از خواب کشیدند بالا و بردند پیش فرمانده شان که مست بود شروع کردند به کتک زدن و فحش دادن . سر سیم تلفن صحرایی را وصل کردند به گوشهایمان و کلون زنگ را هی میچرخاندند که به ما شوک وارد شود به زمین و هوا میرفتیم و در آن لحظات حضرت زهرا (س) و امام حسین (ع) را صدا میزدیم. 

آن شب بدترین شب دوران اسارت من بود از بس لرزش برق ما را اذیت کرد و میپیچید در سرو بدنمان عراقیها تا دم صبح ما را اذیت کردند، دیگر خشته شدند و خوابشان برد من صبح نگاه کردم دیدم اسلحه یک طرف، نگهبان هم یک طرف خواب است نیکخواه  که پاسدار بود و از من هم بزرگتر، با او مشورت کردم گفتم «بیا یک کاری بکنیم من میتوانم دستهایم را باز کنم و اینها را ببندم به رگبار و یا فرار کنم گفت «اینجا پادگان است ما چطور میتوانیم از وسط اینها فرار کنیم و این کار یک نوع خودکشی است»

فردای آن روز ما را با هلی کوپترمنتقل کردند به یک محل دیگری نیروهای این مقر افراد بی ناموس و پستی بودند ما را خیلی شکنجه کردند و آزار دادند بدتر از همه اینکه بوسیله کبیرت یا فندک جاهای حساس بدن ما را میسوزاندند که آثارآن تاچندین ماه دربدنم مانده بود
روز چهارم بود که ما را بردند استخبارات بغداد، همینکه داخل شدیم وارد یک سالن 150 متری شدیم که بعضی از قسمت های دیوار آن پر از خون بود فضای وحشتناکی داشت چند نفر دیگر از مناطق مختلف اسیر شده بودند که حدودا10  نفر میشدیمو بین اسرا یک نفر بود که شوکه شده و زبانش بند آمده بود عراقیها مرتب کتکش میزدند و اسمش را میپرسیدند. هی میگفت: الحمدلله... الحمدلله... الحمدلله...  این کلمه فقط در ذهن این مانده بود احتمالا بیماری صرع هم داشت.
بهش گفتم بابا اگر سواد داری اسمت را اینجا بنویس تا ما به اینها بگوئیم و اینقدر کتک نخوری ،بنده خدا خیلی اذیت شد و کتک میخورد و هی میگفت : الحمدلله... اسمت چیه؟ الحمدلله... کجا اسیر شدی؟ الحمدلله... اهل کجایی؟ ..........
عراقیها میخواستند پرونده تشکیل بدهند برای اسرا یک نفر زخمی بود که وضع بدی داشت (رو به مرگ) نه میبردنش بیمارستان نه به او رسیدگی میکردند، هرچه میگفتیم به دادش برسید، رو به راهش کنید میخواهید عکس بگیرید، میگفتند ما اینجا چیزی نداریم و به زور گذاشتندش روی صندلی و 2 نفر از پشت او را گرفتند و از او عکس گرفتند چون میبایست هویت ما مشخص میشد و گزارش میدادند بعد از اینکه از او عکس گرفتند از روی صندلی افتاد مثل اینکه شهید شد. 

سه چهار روزی شد که آنجا بودیم که خیلی اذیت کردند مثل اینکه شکنجه گاه اصلی آنها بود هنگام اسیر شدن یکسری وسایل (دوربین و نقشه) همراهمان بود لذا روی ما حساس شده بودند از ما خیلی سئوال میکردند که شما چه کاره اید .نیروهایی که در مقر اصلی بودند اکثرشان کرد بودند یا ضد انقلاب که به عراق پناهنده شده بودند 20 نفری که شدیم گفتند شما را میخواهیم ببریم قفس به اردوگاه میگفتند: قفس.

اردوگاه موصل 2
از استخبارات که آمدیم بیرون یک روز توی راه بودیم تا رسیدیم به اردوگاه موصل 2 ما نمیدانستیم اینجا چه خبر است وقتی وارد شدیم گفتند: لخت شوید – گفتم برای چه؟ گفتند میخواهیم به شما لباس بدهیم، یکسری از من زودتر لباسشان را درآوردند من هنوز زیرپوش تنم بود که شروع کردن ما را با کابل زدن و یکی دو ساعت از ما پذیرایی مفصلی کردند، هرکس که وارد اردوگاه میشد 2 الی 3 روز میبردنش زندان انفرادی، که هم زهرچشمی باشد که از مقررات اردوگاه سرپیچی نکند و هم مقررات را به او می-گفتند، 

یک روز درب زندان باز شد و یک نفر همراه با نگهبان وارد شد و شروع کرد با لهجه نجف آبادی صحبت کردن فکر کنم مرا از قبل میشناخت. بعد از کمی خوش و بش و احوالپرسی در خصوص مقررات و شرایط اردوگاه کمی با ما صحبت کرد و گفت: خیلی گوش به حرف عراقیها ندهید برای خودشان یک چیزی میگویند پیش خودم گفتم این عراقیها چقدر جاسوس و نفوذی دارند ولی بعد متوجه شدم ایشان هم از اسرا هستند که به زبان عربی مسلط است و در عملیات رمضان اسیر شده و بدنش سوخته، که ما را کمی دلداری داد، بعد از 3 روز که ازانفرادی آزادشدم مرابه آسایشگاه 4 فرستادند.

 روزها بعد از آمارگیری از آسایشگاه میآمدیم بیرون (محوطه آزاد جهت هوا خوری) چند نفری از نجفآباد و لشکر نجف در اردوگاه بودند که وجود آنها ما را روحیه می داد بعد از یک ما ه صلیب سرخ آمد و از اسرا ثبت نام کرد و برای هرکدام کارت شناسایی صادر نمود که شماره من 7413 بود و آمار ما را به ایران دادند که از مفقود بودن خارج شدیم.

این اردوگاه شرایط خیلی بدی داشت که به بعضی از آنها اشاره میکنم .در این اردوگاه اکثرا دچار امراض پوستی شده بودیم آنجا شپش زیاد داشت که خیلی اذیت میکردند وضعیت بهداشتی خوب نبود تمام بدنمان زخم شده بود یکدست لباس بیشتر به ما نداده بودند که تمام درزهای آن را شپش گرفته بود و در آن تخمگذاری میکردند صبح که میشد مینشستیم شپش میکشتیم تمامی هم نداشت وقتی که میخوابیدیم از سرو رویمان بالا میرفتند.

 قراربود هر 6 ماه یکدست لباس به ما بدهند که لباس قبلی را از ما میگرفتند بچه ها هرچه صحبت میکردند که یکدست لباس دیگر به ما بدهید ولی نتیجه ای نداشت یک پیراهن عربی (دشتاشه) میدادند بچه ها هم عادت نداشتند وقتی که میخوابیدند وضعیت خوبی نداشت. چند نفری خیاط از اسراء بودند که دشتاشهها را کوتاه میکردند بالای آن میشد پیراهن و پایین آن شلوار یا شورت.

اوایل خیلی کمبود داشتیم البته اسرای قدیمی خیلی کمکمان میکردند ،حمام درست و حسابی هم نبود بیرون آسایشگاه 2 – 3 تا دوش به اسم حمام بود که هفته ای یکبار بیشتر نمیتوانستیم از آن استفاده کنیم یک کمی نفت میدادند که تازه آبش میشد ولرم هرچه لباسهایمان را در آب گرم میشستیم فایده ای نداشت باز هم شپشها داخل درزهای آن بودند حدود 8 ماه بعد منتقل شدیم به اردوگاه موصل


  نمونه هایی از ایثارگری آزادگان عزیز و سرافراز
کمبود غذا

اوایل اسارت خیلی سخت میگذشت صبح یک نان حجیم که عراقیها به ان سمبونه میگفتند، وسط آن خمیر بود و اطراف آن سفت به ما میدادند و تا شب دیگر خبری از خوراکی نبود من همان اول روز آنرا میخوردم و تا شب گرسنگی میکشیدم اسرای قبلی متوجه گرسنگی من شدند و دعوتم کردند سر سفره خودشان، ماهیانه 1000 فلوس عراق ،آن زمان حقوق داشتند که مواد مورد نیاز و خوراکی با آن میخریدند.

 یادم میآید یک روز یک نفر از اسرای نجف آبادی مرا دعوت کرد و یک سفره، 2 الی 3 نفره در آسایشگاه انداختیم ایشان مقداری مربای پوست هندوانه که به آن مشمش میگفتند گذاشت جلوی من ،کمی از آن خوردم دیدم خیلی خوشمزه است از بس گرسنه بودم همه ی آن را خوردم . بعد از چند مدت به این وضعیت (کمبود غذا) عادت کردیم البته خشکبار هم میدادند.

 آشپزمان یک نفر بود به نام محسن نجفیان از بچه های نجف اباد که به او میگفتند «ننه» هر 10 نفر یک سرگروه داشت ظهر که غذا می آوردند  در آسایشگاه به هر 10 نفر 1 بیل برنج میدادند و 1 ملاقه خورش که با هم شروع میکردیم به خوردن. اسرا طوری غذا میخوردند که به همه بصورت مساوی برسد ،شام هم نمیدادند.

 عکس صدام
در قضیه کربلا بردن اسرا که بعد از قبول قطنامه598 اتفاق افتاد صدام گفته بود «اسرا را یک سفر کربلا ببرید و یک قرآن به آنها هدیه کنید سپس آزادشان کنید» تا آمدند این دستور صدام را اجرا کنند 2 سال طول کشید. رئیس القاعد (صدام حسین) این دستور را داده بود و اینها مانده بودند که چه کنند و چطوری اجرا کنند، هی میآمدند و اصرار میکردند که باید بروید کربلا.

 به گوش حاج آقا ابوترابی رسیده بود به همه اردوگاه ها اعلام کرده بود که قبول نکنید اینها میخواهند  در قبال این کار تبلیغات کنند که ما به اسرا خدمت میکنیم و آنها را به زیارت میبریم.

 حدود 3 ماهی طول کشید که عراقیها اصرار میکردند ولی آزادگان ایرانی قبول نمیکردند پس از این مدت گفتند شما هر شرطی دارید ما قبول میکنیم در اردوگاه موصل دورهم نشسته بودند و یک قراردادی تنظیم کرده بودند که بعضی از بندهای آن عبارت بودند از: عکس صدام جلوی ماشینها زده نشود- تبلیغات علیه اسرا نشود – ترانه پخش نکنند – مردم هلهله و شادی و توهین نکنند و .... که قبول کردند و هر شبی یک الی 2 آسایشگاه را سوار اتوبوس میکردند و میبردند راه آهن موصل و از آنجا میبردند بغداد. اول صبح میرسیدیم بغداد از آنجا با اتوبوس میبردند کربلا که تا ظهر طول میکشید پس از زیارت بعدازظهر میبردند سمت نجف تا شب بعد بر می گرداندند، در حین سفر یکی از اسرا متوجه میشود عکس صدام را زده اند جلوی اتوبوس، بچه ها از اتوبوس پیاده نمیشوند و میگویند عکس صدام را در آورید تا ما از اتوبوس پیاده شویم، نگهبانان میترسند و میگویند «رئیس قائد دستور داده و باید باشد» بچه ها مقاومت میکنند که یکی از افسران عراقی به یک سرباز عراقی میگوید: «برو عکس را بیار پایین» در حین جدا کردن عکس از وسط پاره میشود، ناراحت میشوند و میگویند :کی عکس را پاره کرد میاندازند گردن یکی از اسرا وقتی بر میگردند اردوگاه دنبال آن اسیر میگردند که فرد ضعیفی بود و خودش را نشان نمیداد دنبالش خیلی میگردند ولی پیدایش نمیکردند یک نفر از اسرا به نام عبداا... از همدان خودش را معرفی میکند که من بودم سایر اسرا به ایشان میگویند تو که نبودی چرا خودت را معرفی کردی میگوید: او فرد ضعیفی است ممکن است او را به بغداد ببرند و سر به نیستش کنند (شهیدش کنند) گناه است، زمانیکه خودش را معرفی میکند میبرندش سلول انفرادی، یک ماه آنجا بود اسرا اینقدر رفتند و آمدند و با مسئولین صحبت کردندکه بابا این نبوده سرباز خودتان بوده که بالاخره بغداد نفرستادنش و آزادش کردند.





۱۵۵بازدید

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
سرداران آتش

"گاهی رنج و زحمتِ زنده نگهداشتن خون شهید، از خود شهادت کمتر نیست. رنج سی ساله امام سجّاد علیه الصّلاة والسّلام و رنج چندین ساله زینب کبری علیهاسلام از این قبیل است. رنج بردند تا توانستند این خون را نگه بدارند. بعد از آن هم همه ائمّه علیهم السّلام تا دوران غیبت، این رنج را متحمّل شدند. امروز، ما چنین وظیفه‌ای داریم. البته شرایط امروز، با آن روز متفاوت است. امروز بحمداللَّه حکومت حق - یعنی حکومت شهیدان - قائم است. پس، ما وظایفی داریم."







طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
آخرین نظرات