عزیزالله فرخی، یکی از رزمندگان و آزادگان سالهای دفاع مقدس و ایام جنگ تحمیلی عراق علیه ایران است. او که متولد سال 1342 در تهران است، با سایت تاریخ شفاهی ایران درباره خاطرات خود از جبههها و همچنین دوران اسارتش در اردوگاههای ارتش صدام گفتوگو کرد. در بخش نخست این مصاحبه، خاطرات فرخی از نخستین اعزام به جبهه تا آزادسازی خرمشهر را میخوانیم.
■
آقای فرخی چه سالی به جبهه اعزام شدید؟
اولین بار سال 1360 بود. دانشآموز سال چهارم دبیرستان بودم و به واسطه همراهی با داییام که آن زمان، از سربازان منقضی سال 1356 و فراخوان شده بود، توفیق داشتم در جبهه حضور پیدا کنم. البته حضورم به عنوان رزمنده نبود. تقریباً اکثر جبهههای جنوب را رفتیم و برای اولین بار بوی باروت به مشامم رسید و شلیک توپها و شرایط و وضعیت را آنجا دیدم. بعد هم هنوز درسم تمام نشده بود که برای استخدام در سپاه پاسداران اقدام کردم؛ با قصد اینکه از این طریق بهتر میشود جبهه رفت. بار دوم به عنوان رزمنده و در همان سال 1360 بود که به جبهه رفتم.
چند سالتان بود؟
18 سالم بود.
با مشکل رضایتنامه هم مواجه شدید؟
نه، خانوادهام خیلی توجیه بودند و اصلاً مخالفتی نداشتند.
چه تصوری از جنگ داشتید؟ آن شور و اشتیاق و اتفاقاتی که در جبههها دیده بودید شما را کشانده بود یا نه، تصورات دیگری شما را به سمت جبهه برد؟
نظر خودم را بگویم یا شرایط اجتماعی را؟ چون من یک اعتقاد دیگری نسبت به این سؤال شما دارم.
نه، نظر شخصی خودتان را بفرمایید.
دوستان بزرگتر از ما، به نظر من حضورشان عجیبتر بود، چون یک جورهایی طعم خوشیهای دنیا را بهتر از ما چشیده بودند. شاید برای آنها دل کندن از جان سختتر بود. اشتیاقی هم به وجود آمده بود که در جوانها و برای دفاع از انقلاب و تفکر آن و حرکت امام خمینی(ره) بود. این انگیزه عمیقتر است. این اتفاق برای جوانان افتاد و امام(ره) هم فرمودند جوانان ما و مردم ما متحول شدند؛ تا حالا هم الحمدلله رو به جلو هستیم.
برای دفعه دوم که رفتید، بفرمایید چه عملیاتی بود؟
من پاییز سال 1360 برای آموزش در سپاه رفتم. میخواستم درسم که تمام شد به دانشگاه افسری بروم. بعد گفتم نه، به سپاه میروم. سپاه که بروم زودتر به جبهه میروم. پدرم میگفت: «شما، دانشگاه افسری میخواستی بروی، پس چی شد؟» گفتم: «حالا جنگ شده و دیگر دانشگاه افسری نمیرویم.» در سپاه، حدود دو ماه آموزش عمومی و تخصصی دیدم که شامل رشته دیدهبانی بود. بعد هم وارد واحدهای عملیاتی تهران شدم که 9 تا گردان عملیاتی داشت. من در گردان 9 بودم. آن روزها واحد ما، خدمت حضرت آقا [آیتالله خامنهای] و نگهبان ریاست جمهوری بود، در همین محدودهای که الان حسینیه امام خمینی(ره) ساخته شده؛ مجلس شورای اسلامی هم بود. اینها همه توسط گردانهای سپاه محافظت میشدند. سپاه گردانهای همیشه در جبهه و دو، سه تا گردان حفاظت جماران، فرودگاه و مناطق حساس تهران را هم داشت. چند روزی بود به آنجا منتقل و به قول بچهها تقسیم شده بودیم که آمدند برای مأموریت ویژهای چند نفر را به مناطق غرب کشور ببرند. اسفند ماه سال 1360 بود. ما دویدیم جلو، گفتیم ما هستیم. همه بچهها ریختند جلو. فرمانده گروهان ما هم چون من جزء نفرات اولی بودم که دویدیم، گفت: «فرخی میرود.» از کل گردان 5 نفر انتخاب شدند. ما 5 نفر برای دیدهبانی به کرمانشاه و اسلامآباد غرب و پادگان ابوذر (که آن موقع در منطقه سرپل ذهاب بود) رفتیم. ما را به یکی از گردانهای توپخانه ارتش فرستادند و دیدهبان ارتش شدیم.
در نهایت سمت ارتش آمدید؟
فرخی: بله، در گردانی که فرمانده آن سرگرد هدایتی بود. البته میگفتند درجه سرهنگیاش آمده، اما خیلی در قید این حرفها نبود، آدم خیلی حزباللهی و خوبی بود. از دوستان نزدیک شهید صیاد شیرازی و همسن و سال هم بودند. بسیار آدم ششدانگی بود. کار فرماندهی و حضورش در آن نقطه از جبههها، برای تمام خطوط جبهه میانی خیلی مؤثر بود. شاید یک دیدگاه کلی در کل کشور ثبت شده بود که آن هم دیدهبانی 47 بود و ما در آن دیدهبانی میکردیم. دیدگاه دیگری با این وسعت، عظمت و پرکاری در کل کشور نبود. از کسانی که قدمشان به آنجا خورده بود، خود حضرت آقا بودند و از آن دیدگاه جبههها را نگاه کردند، شرایط را دیدند. دیدگاه 47 از آن توپخانه 373 ارتش بود. شهید صیاد شیرازی و شهید شیرودی و بسیاری دیگر از این دیدگاه استفاده کردند. شهید صیاد شیرازی آنجا تردد زیادی داشت. خیلی از فرماندهان خوب و شهید، مثل روحانی بزرگوار، حاج غفاری، آنجا دیدهبانی کردند. شهید علی طاهری هم از دیدهبانهای اولیه سپاه بود که آنجا دیدهبانی کرد؛ یا سرگرد مداح و خود این سرگرد هدایتی. آنجا دو ماه و خردهای برای ارتش دیدهبانی کردیم و ضمن اینکه دیدهبانی میکردم، روز به روز هم از افسرهایی که آنجا بودند چیزهایی یاد میگرفتم.
تجربه دست نیافتنی
یک افسر وظیفه با ما کار میکرد، خدا رحمتش کند؛ دو سال پیش از دنیا رفت؛ مرحوم محمود اللهوردی که برادرش قاسم اللهوردی از بچههای خوب سپاه بود. بعد از اینکه ما در آنجا با ایشان رفیق شدیم، وارد سپاه شد و بعداً شنیدم که مسئول اطلاعات عملیات لشکر 27 حضرت رسول(ص) شد و در همان سمت به شهادت رسید؛ دیدهبان خمپارههای پایین بود. آن دو سه ماه برای من تجربه تقریباً دست نیافتنی بود. هیچ وقت و هیچ جای دیگر نه میشد و نه شاید بشود که به چنین جایی و چنین تجربهای رسید. به یک جهش چند ساله در آن دو سه ماه رسیدم. با جبهه، با توپخانه، با وسایل نظامی، با کارهای شناسایی آشنا شدم و چندین بار وسط دشمن رفتیم. ما اینجا بودیم که عملیات فتحالمبین هم شروع شد. عملیات که شروع شد دستور عملیات ایذایی به ما دادند. با یک آتش بسیار سنگین، تقریباً چهار پنج ساعت، مواضع عراقیها را زیر آتش سنگین گرفتیم که یک جورهایی حواسشان به اینجا باشد. فکر کنند این آتش تهیه عملیات است. چون به هر حال اخبار عملیات یک موقعهایی لو میرفت و کاری هم نمیشد کرد. متأسفانه منافقین خیلی فعال و خیلی مؤثر برای عراق عمل میکردند. میآمدند در جبههها کار خودشان را میکردند، نفوذ میکردند و اطلاعات را میبردند. این آتش که ریخته شد، در حقیقت کمکی بود به رزمندگان. چون دشمن یک تلقی داشت که آن طرف عملیات است، حالا اگر فکر میکرد از دشت عباس به پایین است، این شبهه ایجاد شده بود که اینجا هم عملیات است. آن چهار پنج ساعت آتش تهیه خیلی مؤثر بود. ما علاوه بر اینکه سه آتشبار مستقل داشتیم، یک آتشبار 130 اضافه و سه تا کاتیوشا اضافه هم داشتیم. یعنی میشد گفت با نزدیک به دو گردان توپخانه، از اینجا بر سر عراقیها آتش میریختیم. خیلی حجم زیادی میشد. خدا حفظ کند آقای هدایتی را، به کل گروهانها و مخصوصاً گروهان سه که ما در آن مستقر بودیم سفارش کرده بود، این بچههای سپاه که اینجا آمدند، هر چه گلوله میخواهند به آنها میدهید. آن روزها، گلوله سهمیهای بود. یعنی ما اینقدر در مضیقه بودیم که با پنج تا گلوله در روز میتوانستیم به عراقیها جواب بدهیم. اما عراقیها اگر میتوانستند و اگر میخواستند یک میلیون گلوله بر سر ما میریختند و هیچ محدودیتی نداشتند. یعنی محدودیتشان این بود که خسته شوند، کم بیاورند، لوله توپشان بترکد، واِلّا اگر اراده میکردند و میخواستند روزی یک میلیون گلوله توپ هم بر سر ما بریزند، میریختند. منتها ما در 24 ساعت فقط حق داشتیم پنج تا گلوله بزنیم، مخصوصاً گلولههای 155 که آن موقع هنوز ساختش توسط خودمان شروع نشده بود. گلوله توپهای 105 را خودمان میساختیم و تقریباً با محدودیت خیلی کمتری میزدیم، ولی از 155 پنج تا گلوله بیشتر نمیتوانستیم بزنیم. یک جنگ خیلی نابرابر بود، یعنی او هر چقدر دوست دارد بزند، تو پنج تا جوابش را بده. حالا دقت هم کنی که اینها را خیلی خوب و به موقع و دقیق بزنی، آن هم در موقعی که خیلی تحت فشاری و هزار جور داستان داری برای اینکه پنج تا گلوله در 24 ساعت بزنی. دستور داده بودند این بچهها هر چه خواستند به آنها بدهید. یعنی دستور اکید دادند. ما خارج از این قاعده بیشتر از 15-10 تا گلوله 155 هم میخواستیم، به ما میدادند. وقتی بیسیم میزدیم، توپها را آماده میکردند. میگفتند: «شما مختصات بدهید، ما برایتان میزنیم.» این، شرایط بار اولی بود که جبهه رفتم....