سرداران آتش

یادواره شهدای توپخانه سپاه پاسداران انقلاب اسلامی

سرداران آتش

یادواره شهدای توپخانه سپاه پاسداران انقلاب اسلامی

سلام خوش آمدید
شهید حقیقی-راهب

شهید راهب حقیقی

نام پدر: میرزاحیات

تاریخ تولد: 1-6-1341 شمسی

محل تولد: مرودشت

سرباز-متاهل

دیدبان

تاریخ شهادت : 26-5-1366 شمسی

محل شهادت : سردشت-نصر۴

گلزارشهدا:گرم اباد

 شماره مزار:1 

فارس - مرودشت

توپخانه لشگر19فجر











شهید راهب حقیقی فرزند میرزا در شهریور سال 1341 در خانواده‌ای فقیر و مذهبی در روستای قاسم آباد بدنیا آمد و او دوران ابتدایی را در روستا و دبیرستان را در شهر مرودشت به اتمام رساند و شهید حقیقی در تاریخ 61/1/12 برای اولین بار به جبهه اعزام شد و در تاریخ 65/5/6 به عنوان پاسدار وظیفه به خدمت مقدس سربازی مشغول شدند که تمام این مدت در جبهه‌های حق حضور داشتند در خرداد سال 1366 از ناحیه دست راست مجروح گردید و در تاریخ 66/5/26 پس از یک سال خدمت مقدس سربازی به آرزوی دیرینه خود که همان شهادت است رسید روحش شاد

بسم الله الرحمن الرحیم
زندگی نامه شهید 2
زندگی نامه شهید راهب حقیقی از زبان مادر شهید و بر اساس مدارک موجود در پرونده ایشان . شهید راهب فرزند میرزا در شهریور سال 1341 در خانواده ای کاملاً فقیر و مذهبی در روستای گرم آباد دیده به جهان گشود . او در دوران دانش آموزی ابتدایی و راهنمایی را در روستای گرم آباد گذراند و دوران دبیرستان را در شهرستان مرودشت در دبیرستان شهید اسلامی منش به اتمام رسانید .خصوصیات اخلاقی شهید ایشان جوانی مومن و با اخلاص بودند و هیچگاه حاضر به ترک عبادت و مناجات نبودند . ایشان نزدیکان را به کارهای مذهبی و نیک نصیحت و ترغیب می نمودند . در سالهای 56 و 57 علی رغم این که فقط 16 سال داشتند دارای اطلاعات کافی در زمینه انقلاب و نظام اسلامی داشتند و مردم را به حق و اطاعت از بیانات حضرت امام خمینی ره دعوت می کردند و نسبت به توجیه و تشریح مسائل انقلاب اهتمام می ورزیدند . شهید حقیقی در تاریخ 12/1/1361 برای اولین بار به جبهه دار خوین به عنوان نیروی بسیجی اعزام گردید و بخاطر علاقه شدید خود به اسلام و امام دو بار دیگر در تاریخهای 18/11/1361 و 30/11/1364 به مدت 4 ماه در عملیات های والفجر یک و هشت شرکت نمودند.ایشان در تاریخ 6/5/1365 در سپاه پاسداران بعنوان پاسدار وظیفه به خدمت مقدس سربازی مشغول شدند که تمام این مدت در جبهه های حق حضور داشتند . در خرداد ماه 1366 از ناحیه دست راست مجروح گردیدند و در تاریخ 26/5/1366 پس از یک سال خدمت مقدس سربازی در جبهه غرب به آرزوی خود که همان وصال به معبود بود رسیدند و شربت شهادت را نوشید . روحش شاد و راهش پر رهرو باد .




قسمتی از مناجات شهید راهب حقیقی بر اساس یادداشتهای ایشان :

خدایا تو شاهد باش من مرگی را انتخاب کرده ام که سردار آن حسین ابن علی علیه السلام می باشد . اگر لیاقت شهادت دارم من آماده شهادتم و اگر شهادتم به اسلام کمک نمی کند طول عمر به من عطا فرما تا در راه اسلام و جمهوری اسلامی خدمت کنم . خداوندا به سوز داغداران - به اخلاص و جهاد پاسداران - به صدیقان و پاکان سحر خیز - به اشک دیده شب زنده داران - خداوندا به صبر دردمندان - به ایثار و جهاد رادمردان - درون جبهه ها رزمندگان را - خداوندا خودت پیروز گردان اگر از آسمانها خون ببارد - اگر خون از دم شمشیر ببارد - اگر ریگان هزاران ناو آرد - اگر صدام هزاران لشکر آرد - قسم به نهضت سرخ حسینی - جدا هرگز نگردم از خمینی .

جانثار امام -راهب حقیقی فرزند میرزا             

وصیت نامه شهید راهب حقیقی :
. بسم الله الرحمن الرحیم
جبهه ها را تقویت کنید و به کمک برادران رزمنده بشتابید . امام خمینی . پروردگارا تو شاهد باش من به راه حسین (ع) قدم برداشتم و دوست دارم پیرو مکتب حسین باشم

و بارالها در این برههه از زمان با وجود امکانات کم برای دویمن بار تصمیم به رفتن جبهه حق علیه باطل نمود

بار الها اگر زندگیم باعث پیشرفت و پیروزی انقلاب و سلام عزبز می شود و طول عمر نصیبم فرما تا بتوانم به جامعه مسلمین خدمت کنم و اگر شهادتم باعث پیشرفت و پیروزی انقلاب اسلامی و امام عظیم الشان می شود پس من آماده شهادتم .( شهید سعید است و شهادت سعادت).

قرآن کریم درباره شهدا ء چنین می فرماید : و لا تحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا بل احیاء عند ربهم یرزقون . گمان نکیند آنان که در راه راه خدا کشته می شون مرده اند بلکه آن ها زنده اند و در نزد خداوند روزی می خوردند .

من راهب حقیقی متولد 1341 فرزند دانش آموز سال چهارم دبستان شهید شهید اسلام منش و ساکن گرماباد هستم .

 سخنی دارم با پدر و مادرم حال ای پدر و ای مادر می دانم شما چه زحمت هایی برای من کشیدید تا من را به این سن جوانی رسانده اید و حالا هم که بزرگ شده ام باز هم زحمت من را می کشید و من از شما می خواهم برای رضای خدا زحمت هایتان را از من حلال کنید و چون من چیزی ندارم که در عوض زحمت های شما هدیه کنم اگر من لایق شهادت بودم و شهید شدم برای من نارحتی نکنید و زیرا می دانید که شهادت مکتب مسلمین و آرزوی من است

 در پایان از جوانان حزب الله روستاها به خصوص روستای گرماباد خواهانم که ادامه دهنده راه شهیدان باشند و در روستاها مردم را به محبت و مهربانی و پیرو خط امام یاری دهند که مایه خوشبختی ماست . والسلام علی من التبع الهدا.

راهب حقیقی 16/11/ 1361


 

نامه شهید راهب حقیقی:

بسم الله الرحمن الرحیم

خدمت پدر و مادرم و برادرانم و همسرم سلام  عرض می کنم . ضمن عرض سلام  و سلامتی شما را از درگاه ایزد متعال خواستارم و امیدوارم همیشه اوقات خوشحال را سپری کنید .اگر بخواهید جویای حال اینجانب راهب حقیقی  باشید سلامتی برقرار و به دعا گویی شما مشغول می باشم . من تا به حال 3 نامه نوشته ام ولی تا کنون جواب نداده اید . این نامه را توسط یکی از دوستانم می فرستم و جواب نامه را حتما بنویسید و  بدهید بیاورد از وضع  یوسف  برایم بنویسید و من خیلی نگران حال او هستم.

الان این نامه را می نویسم در شلمچه پای سنگر  دکل دیده بانی هستم و حالم خوب است  هیج نارحتی ندارم جز دوری از یوسف عزیزم . خیلی دلم برای او تنگ شده است انشاء الله با انتقالی هم موافقت شده است اول می آییم مرخصی برای امتحان و بعد از مرخصی که رفتم انتفالی می گیرم . در ضمن علی اصغر هم پهلوی من است و حالش خوب است و فعلا راننده است جایش خوب است و سلام می ر ساند. پدر و مادرم را سلام  می رسانم.برادرم واحد را با خانواده سلام می رسانم . راهب را با خانواده سلام می رسانم . ادریس و مجید را سلام می رسانم .همسرم را سلام می رسانم و امیدوارم که حالش خوب باشد و نگران حال من نباشد و من حالم خوب است .خواهرانم را سلام می رسانم . دائی مشهدی حسین را با خانواده سلام می رسانم . دائی مشهدی عدل را با خانواده سلام می رسانم . دائی مشهدی ممتاز را با خانواده سلام می رسانم . عبدالکریم را با خانواده سلام می رسانم . دائی  حسین و خاله ام را سلام می رسانم . حسن علی را با خانواده سلام می رسانم . اما علی را با خانواده سلام می رسانم . مشهدی مراد و هوشنگ و دائی کرم با خانواده سلام می رسانم . سید امین و سید جواد را با خانواده سلام  می رسانم .سید جواد  را سلام  می رسانم . در ضمن این نامه که به دستتان رسید جواب او را بنویسید و به پست بیندازید .تا من از وضع  بچه ها باخبر بشوم .هم از حاجی ها که مکه رفته اند چون حاج حیدر و حاج عزیز قلی و حاج بی بی برای من یک فکر بزرگ شده است  اگر اطلاعی دقیقی از  آن ها دارید حتما در جواب نامه برایم بنویسید و خوب زیاد ه عرضی نیست قربان شما راهب حقیقی . کسی که همیشه در مد نظرم است  فراموشش نمی کنم . یوسف. 16/5/66.



↩️ به روایت هادی نیک نفس

↩️ به روایت سید مجید کاظم پور


⬅️ اخرین روزهای راهب!(1️⃣)

◀️... مرداد ماه سال ۶۶ بود. قبل از وارد شدن به قصه راهب، خلاصه ای از وضعیت توپخانه لشکر ۱۹فجر را شرح دهم. مدتی بود که برای حاج عباس، فرمانده توپخانه لشکر فجر، مشکلی پیش آمده بود و  مجبور بود اهواز بماند و به طور مستقیم نمی توانست بالای سر یچه های توپخانه باشد.
از آن طرف جانشین ایشان، آقا یحیی خادم صادق هم احتمالأ به خاطر مجروحیت بعد از کربلای ۸، در منطقه حضور نداشت.
در این محدوده زمانی مسئولیت آتش منطقه شلمچه در خط لشکر19 و ل المهدی و ل28 روح الله ول 52 قدس به عهده توپخانه لشکر فجر بود که توسط یک مرکز مجهز هماهنگی پشتیبانی آتش و زیر امر گرفتن تقریبا 7 گردان توپخانه از ارتش و سپاه تحت امر قرارگاه پشتیبانی آتش 63 خاتم اجرای مأموریت می کردیم. بانبودن حاج عباس و آقا یحیی هدایت توپخانه به صورت تفکیک مسئولیت بین بچه های با سابقه توپخانه اداره می شد. امورات آتشبارها توسط آقای شفیعی،  امورات پشتیبانی و تدارکات توسط آقای حسین احدی(بابو حسین) , امور اطلاعات و دیدبانی را آسید مجید کاظم پور و من هم تطبیق آتش را به عهده گرفته بودم. البته حاج عباس هم دورا دور هوای بچه های توپخانه را داشت.
 ان روز ها، تعدادی دانشجو به همراه مهندس علی خادم آزاد، به توپخانه آمده بودند که در قسمت های مختلف توپخانه تقسیم شده بودند.
مهندس آزاد که از شاگردان [شهید] مهندس کمال ظل انوار در گروه توپخانه 56 یونس بود و در مرکز تطبیق آتش مشغول شده بود. مهندس حسابی نشاط و هیجان با خودش آورده و سختی و خستگی کار را به حداقل رسانده بود و آموزه های آقا کمال را به بچه ها انتقال می دادند.
در این زمان، زمزمزمه عملیاتی در غرب به گوش رسید. طبیعتأ چون توپخانه لشکر مسئولیت آتش شلمچه را به عهده داشت، منطقی نبود که در عملیاتی در غرب شرکت کند، مگر اینکه مسئولیت تطبیق آتش شلمچه را از طرف قرارگاه از لشکر تحویل بگیرند. این مورد با مخالفت قرار گاه 63 خاتم مواجه شد.
با توجه به این مأموریت توپخونه، از فرماندهی لشکر اعلام شد که فقط چند نفر از اطلاعات و دیده بانی و تطبیق آتش، جهت شناسایی و تحویل منطقه عملیاتی در منطقه قلعه دیزه عراق، راهی غرب شود.
در این میان مانده بودیم که چه کسانی به این مأموریت برود؟
 بحث بین من و آسد مجید و باباحسین احدی و آقای شفیعی مطرح شد. همه بچه ها مشتاقانه می خواستند در این  عملیات شرکت کنند. نتیجه این شد که با مشورت با حاج عباس موضوع قطعی شود. با دیداری که من و آسید مجید با حاج عباس در اهواز داشتیم، قرار شد ابتدا من و آسد مجید با یک رسد دیدبان به منطقه برویم و بعد از شناسایی و تحویل منطقه، دیگر بچه های دیدبانی را از شلمچه برای عملیات فراخوانی کنیم.

◀️ ظهر بود که خبر دادن برای جلسه ای به اهواز  برویم. از شلمچه حرکت کردم. به اتفاق آقا هادی نیک نفس رفتیم به پادگان شهید دستغیب اهواز. در جلسه مطرح شد که برای منطقه مأموریت جدید، آتشبار مأمور در منطقه حضور دارد و ما فقط دیدبان ها را جهت هدایت آتش بفرستیم. بعد از جلسه، در مسیر برگشت حدودا ساعت ۱۱ شب، با هم مشورت کردیم که کدام یکی از بچه ها را ببریم. باید کسی را می بردیم که هم در خط شلمچه مشکلی پیش نیاید و هم در منطقه جدید، به مشکل دچار نشویم. چون فاصله مکانی خیلی زیاد بود و اگر مشکلی پیش می آمد، دسترسی سریع به بچه های شلمچه نداشتیم.
یکی یکی بچه ها را اسم می اوردیم و انتخاب میکردیم مسعود ، حمید ، هادی...  تا رسیدم به اسم راهب. گفتم: آقا هادی، یادت باشه راهب را نبریم چون اولأ سربازه،  دومأ متأهله، سومأ ۱۰ روز دیگه بیشتر از خدمتش نمانده،  این را نبریم. حتی تأکید کردم که آقا هادی، اگه من یادم نبود و راهب رو انتخاب کردم شما یاد آوری کن که نبرمش.
 آقا هادی هم گفت: درست می گی و حتمأ یادت میارم!
 صبح روز بعد با آقا هادی رفتیم برای جمع و جور کردن وسایل و امکانات. لیستی تهیه کردیم و به تدارکات دادیم که آماده کنیم.
با هم رفتیم برای انتخاب نیرو. همه را جمع کردیم و موضوع را مطرح کردیم. همه داوطلب بودند و می گفتند من را ببرید!
دیدیم این طور نمی شه انتخاب کرد. یکی یکی اسم آوردم، فلانی ، فلانی...
تا رسیدم به راهب،. چشمم که به او افتاد گفتم:راهب، تو هم آماده شو!
آقا هادی گفت: مجید، خودت گفتی که راهب نه!
 ولی من انگار آن آدم دیشب نبودم و یکی بهم می گفت، فقط راهب!
از آقا هادی یادآوری و از منم اصرار که فقط راهب. حتی یادمه هادی گفت: ما که دیدبان به اندازه کافی داریم!
گفتم:من راهب را می خواهم!
راهب هم سریع آماده شد، انگار می دانست به جایگاه عروج قدم می رود...

↩️ به روایت هادی نیک نفس
↩️ به روایت سید مجید کاظم پور

⬅️ آخرین روزهای راهب!(2️⃣)

◀️... راهب با اینکه دیدبان بود، ولی از رفتن بالای دکل می ترسید. البته نه ترس از ارتفاع. دست راستش یک انگشت بیشتر داشت، یعنی شش انگشتی بود. وجود این انگشت اضافه حساسیتش را زیاد می کرد و می گفت اگر این انگشتم زمان بالا رفتن از دکل به جایی گیر کند من نمی توانم خودم را کنترل کنم واحتمال سقوطم زیاد است. به همین دلیل می گفت من توی دکل نمی توانم دیده بانی کنم.
البته این یکی از مواردی بود که احتمال رفتنش به مأموریت غرب که با دکل سرکار نداشتیم را زیاد می کرد.
بعد از اینکه همه امکانات آماده شد و نیروها آماده حرکت شدند، با سید مجید و راهب راه افتادیم و بووحسین احدی و شفیعی در شلمچه ماندند.
اول به سمت اهواز حرکت کردیم، چون قرار بود نیروهای ما با گردان ها بوسیله اتوبوس به سمت سنندج و غرب حرکت کنند. نیروها را سوار اتوبوس گردان ها کردیم. همان شب من، آقا هادی و راهب هم با تویوتا خودمان به سمت سنندج حرکت کردیم. به اندیمشک که رسیدیم به خاطر خستگی اماده سازی سفر، دیگر توان ادامه مسیر را نداشتیم و با توافق هر ۳ نفر، کنار یکی از کانال های سیمانی آب در بیابان خوابیدیم. آن زمان هم این قانون نبود که شب حرکت نکنیم و یا تو بیابون نخوابیم و...
با اذان صبح بیدار شدیم و بعد از نماز حرکت کردیم. دقیق یادم نیست همان روز یا روز بعد، بعداز ظهر بودکه  به سنندج رسیدیم . حالا مانده بودیم کجا برویم. به خاطر عدم وجود امنیت شب ها عبور و مرور در جاده های غرب ممنوع بود. قرار شد  با هم بریم آرایشگاه و سر و صورت هایمان را اصلاح کنیم، بعد از آن، اگر شد به طرف سردشت برویم. سه نفری رفتیم در یک آرایشگاه، یکی می رفت زیر تیغ آرایشگر و دو نفر دیگر مراقب بودند که آرایشگر با تیغ گلوی طرف را نبرد!
آخه ما با لباس و ماشین نظامی با پلاک سپاه بودیم و از وضعیت کردستان هم خبری نداشتیم فقط شنیده بودیم در اینجا ضد انقلاب به هر طریق به نیروهای انقلابی ضربه می زند.
نوبت من شد و رفتم زیر تیغ آرایشگر. وقتی سرم را اصلاح کرد و نوبت صورتم شد، زیر چشمی نگاهی به راهب کردم که جلو در ایساده بود و حواسش به ما نبود، وقتی تیغ را زیر گلویم آورد که ریشم را آنکادر کند، در آینه چشم هایم در چشم های آرایشگر که سبیل کلفت و پر پشتی داشت افتاد. از ترس آب دهانم را قورت دادم، طوری که برآمدی زیر گلوم زیر تیغش بالا و پایین می رفت، شاید آرایشگر از ترس من می خندید. خلاصه به سلامتی هر سه اصلاح کردیم و خارج شدیم .
تصمیم گرفتیم فوراً از شهر خارج شوی، که گفتند منع تردد است و نمی توانیم از شهر خارج شویم.
اما ما به منع تردد اعتنایی نکردیم و گفتیم می خواهیم برویم چون نیروهای ما رفتند و منتظر ما هستند. وقتی دیدند ما اصرار داریم و ول کن هم نیستیم، گفتند پس با مسئولیت خودتان بروید. حرکت کردیم. راهب با اسلحه مسلح و آماده، برای تأمین عقب نشست. هادی هم با یک اسلحه جلو، من هم پشت فرمان نشستم. اگر اشتباه نکنم، عصر یک روز تعطیل بود، چون مردم به بیرون از شهر آمده بودند. چند کیلو متری که از شهر خارج شدیم، کنار جاده در جاهای سرسبز مردم، از زن و مرد به صورت گروهی و خانوادگی تجمع کرده و یک ضبط بزرگ یا پخش ماشین با صدای بلند آهنگ کردی پخش می کرد!
این مسئله برای ما که از جنوب آمده بودیم تازگی داشت و هادی هم مرتب حساسیت نشان می داد و سر تکان می داد و می گفت استغفرالله... سی کو بچه های مردم اینجا دارن برای این ها جون میدن، این ها ترانه گوش می دن!
تو دلم می گفتم عجب کاری کردیم این ساعت آمدیم که اعصاب مان هم خورد شود. همین طور که مسیر را ادامه می دادیم این تجمعات بیشتر می شد. به راهب گفتم حواست به اطراف باشه...
راهب هم گفت: باشه، شما هم فقط حواست به جلو باشه، اگه کسی اومد جلوت با سپر بزنش!
چون رسم و روش گروه های ضد انقلاب برای کمین معمولا بستن جاده بوسیله سنگ، پشت گردنه ها و نقاط کور جاده بود تا نفرات رو حتی الامکان سالم بگیرند. یک دفعه رسیدیم  به جایی که در پارکیگ کنار جاده، تعداد زیادی زن و مرد، دست در دست هم تکه های رنگی پارچه در هوا تکان می دادند و با آهنگ کردی بلندی که پخش می شد، کُردی می رقصیدند.
هادی دیگر نتوانست جلو خودش را بگیرد. سرش رو از پنجره بیرون کرد و شروع کرد به داد و بی داد و بد و بی راه گفتن.
سریع با دست راستم یقه هادی را گرفتم و او را داخل کشیدم و گفتم به تو چه، ول کن،  من و تو الان هم قاچاقی زنده هستیم. این ها بعضی ها شون به خون من و تو تشنه هستند، ول کن بذار در بریم، سریع برسیم به یه جایی!
راهب هم از عقب می گفت: سید برو... برو ... ولشون کن!

↩️ به روایت هادی نیک نفس
↩️ به روایت سید مجید کاظم پور

⬅️ آخرین روزهای راهب!(3️⃣)

◀️... رسیدیم سر یک پیچ، دیدم ۱۰ تا ۱۵ نفر کرد مسلح وسط جاده ایستاده اند. دست بلند کردن که نگهدار!
نگاه به اطراف کردم، هیچ راه در رویی نبود. گفتم: دیدی آخرش کمین رو خوردیم!
راهب هم مرتب میگفت برو... برو...واینسا
ولی نمی شد ، جاده کامل بسته بود. اصلا راه نبود، اگه ادامه می دادم حتما" باید زیرشان می کردم. به اجبار ایسادم تا اینکه رئیسشون اومد جلو و خیلی با ادب معذرت خواهی کرد و گفت: اگه جا دارید چند نفر از ما را تا روستای جلوتر ببرید،  چون خسته هستیم و توان راه رفتن نداریم.
فهمیدیم انها منگوری ها(کردهایی که برای نظام کار می کردن) هستند. گفتم شرمنده, عقب ماشین کلی وسیله داریم و برامون مقدور نیست و با معذرت خواهی ادامه مسیر دادیم تا الحمدلله به سلامتی به سردشت رسیدیم. و برای ما  شد درس عبرت که دیگر در  ساعت منع تردد بیرون نرویم .
گشتیم و گشتیم تا مقر استقرار لشکر و نیروها را پیدا کردیم.

◀️ پس از استراحت  آدرس تاکتیکی را  در  منطقه سردشت را گرفتیم و با توجه به اینکه به منطقه آشنایی نداشتیم با توکل بر خدا و با احتیاط بسیار زیاد به راه افتادیم. تقریبا بعداز 2الی3 ساعت به دره ای جنگلی رسیدیم که تعدادی چادر در کنار یک چشمه آب زده شده بود. به نزدیکی آنها که رسیدیم، دیدیم بله تعداد بچه های اطلاعات به سبک خوش نشینی اطراق کردن، البته ما هم  از اینکه بلاخره رسیدیم خوشحال بودیم. آنجا حاج مجید سپاسی تا ما را دید خیلی رک  با صراحت به ما  گفت: خیلی احمقی کردین که تک خودرو به سردشت و منطقه آمدید.
یک ساعتی پذیرایی شدیم و حاج مجید طبق معمول، معاونت عملیات و  فرماندهی منطقه را به عهده داشت. یک نقشه گویا شده از بچه های اطلاعات( فکر کنم محسن ریاضت بود.) گرفتیم و به همراه حاج مجید راه افتادیم برای توجیه منطقه.
در مسیر که تقریبأ  یک ساعت و نیم  طول کشید، ضمن لذت بردن از زیبایی هایی منطقه، حاج مجید سعی می کرد نحوه استفاده از کمک های سبک وسنگین تویوتا را در حالت های مختلف به ما یاد بدهد، البته با آن لحن جدی و شوخش که به آدم روحیه می داد.
مستقیم رفتیم تاکتیکی جلو،  یک سنگر متروکه را انتخاب کردیم. راهب برای آماده کردن سنگر  همان جا ماند. ماهم با حاج مجید به طرف خط, توی ارتفاع و سنگر دیدگاه رفتیم که حاج مجید  کاملا توجیه مان کرد. موقعیت ارتفاعات دوپازا که چند شب قبل بچه ها روی آن عملیات کرده بودند و ارتفاعات فرفری و جنگلی 1 و جنگلی 2 که روبرو وسمت چپ ما  بود و در این عملیات پیش رو  باید این ارتفاعات رومی گرفتیم.
البته تمام این ارتفاعات مشرف به قلعه دیزه عراق بود که اگر عملیات سر می گرفت قلعه دیزه عملأ سقوط می کرد و منطقه آماده عملیات بزرگی می شد.( چیزی بود که توی ذهن ما بود برای عملیات)
 پس از توجیه قرار شد برای تحویل گرفتن و مستقر شدن در خط منتظر دستور فرماندهی باشیم. برگشتیم در تاکتیکی توی همان سنگر کذایی مستقر شدیم. با هماهنگی حاج مجید آدرس مرکز هماهنگی پشتیبانی قرارگاه( تطبیق قرارگاه) را  گرفتیم وبعد از آماده سازی سنگر،  در صبح روز بعد به قرارگاه رفتیم. آنجا بابچه های لشکر عاشورا و63 خاتم روبرو شدیم وخیلی خوشحال شدیم که در  قرارگاه بچه های آشنا رو دیدیم و احساس غریبی نمی کردیم.
با اعلام حضور توپخانه لشکر در منطقه، دستور کار و فرکانس و لیست آماج را  از قرارگاه گرفتیم و به سمت تاکتیکی راه افتادیم ( حالا این مسیر خودش 3 ساعتی طول میکشید ).

◀️ ...شب من، سید مجید و راهب توی سنگر نقلی خودمان استراحت می کردیم. من شروع کردم به واسونک شیرازی خوندن ، که  راهب خیلی خوشش آمده بود. بعد شروع کردم به خواندن شعرهای مذهبی که از کوچکی در  ذهنم مانده بود...
یکی بود یکی نبود
زیر گنبد کبود ،
 هزاروسیصد سال پیش
 یک خبر مهمی بود ،
 بچه ها خوب گوش کنید
، چشم خود راباز کنید ،
 مثل یک قصه میگم ،
 اما این افسانه نیست ،
قصه نیست ،
شرح فداکاری یک انسان است ،
 که حسینش نام است ،
 در خوبی و درپاکی
، در صبر وشکیبایی،
 دربندگی وطاعت
 او را نبود مانند
راستی پدرش شیرخدا علی
 مادرش فاطمه زهرابود
 به دعوت مردم شهرکوفه
 با دوستان و خویشان
با یاران وفرزندان
بسوی آن شهر رفت
آن کوفیان نادان
بستند ره برآنان
یکباره یادشان رفت
امام وپیشوارا
چه ظلمها که کردند
چه جورها نمودند
بخاک وخون کشیدند
امام واهل بیتش
به ظهر روز دهم
بدست مردی پلید
 بنام شمر لعین
سرش جدا شد زتن
برفلکش غلغله
فتاده براین ستم
من چه بگویم چه شد
یکسره تاریک شد
عرش و زمین وزمان
 ای بچه های خوبم
قصه همین قدر بس...
، بقیه اش بماند تاسال های دیگه ، این نکته را بدانید :
حق تا ابد پاینده است
باطل همیشه مرده است
راه حسین راه ماست
شیوه او کار ماست
 لعنت مابر یزید
درودما برحسین.


↩️ به روایت سید مجید کاظم پور

⬅️ آخرین روزهای راهب!(4️⃣)

◀️... بعد از توجیه شدن و تحویل گرفتن محل دیدگاه، دیدبان ها را با آقا هادی آوردیم و مستقر شدند. از همان روز شروع کردند به درخواست آتش روی مواضع دشمن و تنظیم و ثبت تیر. اسم یکی از دیدبان ها که یادم هست، حمید شگفت بود.
یک سنگر در محل استقرار تاکتیکی لشکر، کنار سنگر فرماندهی برای خودمان گرفتیم. من، آقا هادی نیک نفس و راهب آن جا مستقر شدیم . روز دوم یا سوم استقرار بود، ساعت حدودا ۳ یا ۴ بعدازظهر. مخابرات تاکتیکی آمد و گفت:سید گردان مستقر در خط تماس گرفته و می گه دیدبان خط، بیسیمش خراب شده و نمی تونه کار کنه، گفتن به سید اطلاع بدید!
سریع صدا زدم هادی ...هادی ...
هادی خواب بود، مرداد ماه بود و آن ساعت روز برای آدم خسته، خواب می چسبید.
هادی بیدار شد. جریان را به او گفتم. غلتی زد و گفت: سید بذار یه چرت دیگه بزنیم بعد بریم!
 گفتم: نه کار دیدبان های خط واجب تره، تو بخواب من و راهب می ریم و برمی گردیم!
به راهب گفتم:راهب آماده شو بریم!
راهب گفت: سید یه چای آماده کردم بخوریم و بریم!
گفتم باشه.
چای ایرانی بود، از همان هایی که عکس فانوس روی آن هست. (هر کسی این چای ها را می خورد، باید شب با فانوس می رفت بیرون تا جلو پاش رو ببینه!!!)
راهب، چفیه من را انداخته بود روی کتری چای تا زودتر دم بیاد. چفیه بوی بدی گرفته بود. گفتم: راهب چرا این کار را کردی؟
گفت: سید، ناراحتش نباش، برگشتیم می شورمش!
چای را خوردیم، وسایل را برداشتیم و حرکت کردیم. یه راه میان بر بلد بودم، گفتم: از این راه بریم سریعتر برسیم!
همین طور که می رفتیم دیدم یک جنازه عراقی کنار جاده افتاده. گفتم: راهب پیاده شو این جنازه را از جاده دور کنیم، که ماشین روش رد نشه و مزاحم تردد نباشه.
موقع انتقال جنازه، دیدم یک فانوسقه قشنگ که عکس یک عقاب هم وسطش بود دور کمر جنازه است. به راهب گفتم: الان وقت نداریم یادت باشه وقتی برگشتیم این کمربند را در بیاریم!
راهب نگاه پر معنی به من کرد و آروم گفت: اگه برگشتیم باشه!
من معنیش را نفهمیدم. راه را ادامه دادیم. به خط و سنگر بچه های دیدبان رسیدیم. کمی با بیسیم ور رفتیم و باطری اش را عوض کردیم، ارتباط برقرار شد. بچه ها چایی درست کردند یک بسته شکلات کاکایویی از آن جیره های جنگی های خوشمزه به ما دادند. پس از این پذیرایی مفصل بچه ها، برای برگشت حرکت کردیم. در مسیر  شروع کردم به خواندن  شعری که صادق آهنگران در مراسم شهید کلاهدوز خوانده بود. راهب هم بی صدا فقط گوش می داد:
- از سنگر حق شیر شکاران همه رفتند
- خونین کفنان لاله گذاران همه رفتند
- ...
مصراع آخر را خواندم: مستان می پیر جماران همه رفتند...
کلمه همه رفتند را که گفتم یک مرتبه صدای انفجار شدیدی از کنار ماشین بلند شد .نمی دانم چی شد. همه جا سیاه شده و  دود و گرد و خاک همه جا را پر کرد. جوری که راهب را که در چند وجبی ام نشسته بود را نمی دیدم. ماشین  از جاده منحرف شده بود و به سمت راست می رفت که ترمز کردم.  داد می زدم راهب... راهب...
ولی جوابی نشنیدم. بار دوم ، سوم هم که صدایش زدم، گرد و خاک کنار رفت. صدا زدم راهب...
راهب سرش را به سمتم  برگرداند و گفت: آه ه ه ه
از آنچه می دیدم تنم یخ کرد. ترکش از پشت جمجه اش را شکافته و از سمت چپ صورتش بیرون زده بود، صورتش متلاشی شده بود. بی اراده شروع کردم به ناله و فریاد. اما فریاد هایم فایده ای نداشت. راهب با صورت آمد سمت من و سرش را گذاشت روی ران راست من و با تمام قدرت فشار داد. ناگهان فشار قطع شد و آرام گرفت...
نمی توانستم جلو اشک هایم را بگیرم. سریع حرکت کردم گفتم شاید بتوانم راهب را یه جایی برسانم شاید زنده بماند. راهب افتاده بود رو دنده ماشین، ماشین هم دنده ۲ بود. با همان دنده دو مسیر را ادامه دادم. گرمای خون راهب از رانم تا توی پوتینم  کشیده شد. خونش آرام آرام روی بدنم جریان داشت. تمام پایین تنه ام شده بود خون. تا حرکت کردم،شاید ۵۰ متر بیشتر دور نشده بود که گلوله دوم نشست جای ماشین.
هیچکس در این جاده نبود، تا رسیدم به یک سنگر ، ایستادم و داد زدم کمک...یکی بیاد کمک ...،
کسی نیامد. دیدم کسی نیامد. سر راهب را از روی رانم بلند کردم و پیاده شدم. کنار سنگر رفتم. فریاد زدم کسی نیست...
یک نفر آمد. تا من را دید وحشت زده گفت کجات خورده؟
حق داشت، بالا تنه من موقع اصابت ترکش به سر راهب، تماما" زیر خون، پوست ، گوشت و مغز بود، پایین تنه ام هم که کلاً خون بود ...

به روایت سید مجید کاظم پور

⬅️ آخرین روزهای راهب!(5️⃣)

◀️... نمی دانم کسی که در آن سنگر بود، از کدام تیپ یا لشکر بود. به ماشین اشاره کردم. راهب را از روی صندلی بلند کردیم. آن بنده خدا رفت در حوضچه عقب ماشین و راهب رو از پشت سر تو سه گوش (زاویه) سمت راست گرفت، منم سریع به سمت اورژانس حرکت کردم.
گریه امانم را بریده بود. تا نیم ساعت پیش با هم حرف می زدیم، قرار بود برگردیم و فانوسقه عراقی را برداریم و...
خاطراتی که این مدتی که در قسمت دیدبانی کار می کرد را پیش خودم مرور می کردم و اشک می ریختم.
رسیدیم به اورژانس، پریدم پایین و با داد و فریاد دکتر را صدا زدم. آمد، امدادگرها هم سریع برانکارد آوردند و راهب را گذاشتن روی آن.
دکتر ، راهب را همان جا در محوطه معاینه کرد و گفت:شهید شده، داخل نبریدش.
گیج گفتم من باید چی کار کنم؟
گفتند سریع ببریدش معراج شهدا و تحویلش بدهید.
مراحل قانونی و برگ معرفی به معراج را آماده کردند. چون آن لحظه آمبولانس نبود. راهب را گذاشتند در یک پتو و با برانکارد گذاشتند عقب ماشین خودم. حرکت کردم به سمت معراج شهدا، در راه که می رفتم باز گریه امانم را برید. آینه را تنظیم کرده بودم روی برانکارد عقب ماشین و مرتب با خودم حرف می زدم که مقصر منم! اگه نمی بردمش خط این اتفاق نمی افتاد و راهب الان زنده بود.
همین طور که در حال خودم بودم و حرف می زدم، ماشین افتاد در یک دست انداز. پتو از روی راهب کنار رفت کنار و دستش از داخل برانکارد بیرون افتاد، همان دستی که شش انگشت داشت!
ایسادم تا دستش را زیر پتو ببرم. تا رفتم بالا و کنار راهب نشستم به خودم آمدم دیدم دلم آرام شد. لبخند به لبم آمد و گفتم مجید این تو نبودی که باعث شهید شدن راهب شدی، کسی که می خواستش و قبولش کرد بردش، وگرنه تو که نیم متری راهب بودی ترکش از کنار گردنت رد شد و صفحه کیلومتر ماشین رو داغون کرد، اگه می خواست و تو هم نمره قبولی آورده بودی، ترکش ۲ سانت انحراف به چپ می داد و جواز تو هم صادر میشد ولی مجید ...
انگار راهب بود که دلم را آرام کرد. رسیدم به معراج و شهید راهب را تحویل دادم و برگشتم طرف تاکتیکی، مقر تاکتیکی در یک ارتفاع قرار داشت. یعنی جاده رو باید سر بالایی می رفتیم. در مسیر که می رفتم اول سر بالایی حوصله نداشتم، توی خودم بودم و ناراحت، تقریبأ آهسته حرکت می کردم. جاده باریک بود، یک ماشین جیپ میول هم پشت سرم بوق و بوق می کرد که به او راه بدهم. چون جاده باریک بود، نمی رفتم کنار، عصبانی هم بودم. از شیشه دستم را آوردم بیرون و به علامت عصبانیت تکان دادم که چیه، مگه سر می بری و...
اما دست بردار نبود. مثل اینکه دستش را به بوق چسبانده بودند . کنار رفتم که بیاد بغل دستم، هم یه بد و بی راه نثارش کنم و هم راه بهش بدهم برود. یهو دیدم یا ابوالفضل، حاج قاسم سلطان آبادی جانشین لشکر و راننده هم حاج صالحی مسئول موتوری لشکر است.
گنگ شدم. چون عصبانیت حاج قاسم واویلا بود. حاج قاسم رد شد و با دست یه تهدید کرد. منم تا رسیدم به بالا و محوطه تاکتیکی از دور دیدم حاج قاسم پیاده شده و منتظر که من برسم. تا رسیدم عمدأ با فاصله ایستادم که فرصت فرار داشته باشم. بقیه هم در محوطه ایستاده بودند، تا آمد طرف من که چیزی بگه، من هم سریع پیاده شدم. همین که من را دید خشکش زد. عصبانیت از صورتش افتاد.
وضع سر و صورت و کل قیافه و لباس من که با گوشت و خون راهب یکی شده بود به یک آدم سالم نمی خورد. حاج قاسم نگران گفت: چی شده کجات خورده؟
گفتم: چیزی نیست، خودم سالمم و ماجرای راهب را تعریف کردم. کل بچه هایی که تو تاکتیکی بودن جمع شده و گوش می دادند. حاج قاسم گفت: سریع لباس هات را در بیار که در روحیه نیروها تأثیر منفی می گذاره!
آقا هادی نیک نفس  با گریه و ناراحتی حمام را آماده کرد و یک دست لباس برام آورد. رفتم حمام ، آن لباس های خونی را هم چال کردند.
بچه ها برای اینکه به من و هادی روحیه بدن جمع شدن تو سنگر ما ولی مگه ما آرام می شدیم. شب شد و تنهایی. من و هادی و خاطرات شب و روزای گذشته با راهب، مسیر اهواز تا اینجا و... همه و همه جلو ما رژه می رفت و های های گریه می کردیم و ناله میزدیم.
دوباره اومدند و ما را آروم کردند، گمونم یکی دو نفر از بچه ها همان شب تو سنگر ما خوابید. صبح که شد حاج قاسم با جیپ آمد در سنگر و گفت: کاظم پور بیا بریم خط، دیروز تو راهب رو شهید کردی امروز من می خوام تو رو شهید کنم!
(می خواست ما رو از اون حال و هوای ناراحتی در بیاره!)
گفتم باشه سوار شدم و گفتم : حاج قاسم من بادمجون بم هستم، مواظب خودت باش!
 رفتیم مقر ادوات، نرسیده به مقر یک مرتبه در جاده یک خمپاره خورد جلو ماشین. گفتم: دیدی گفتم حواستون باشه، من طوریم نمیشه ولی شما ممکنه...

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
سرداران آتش

"گاهی رنج و زحمتِ زنده نگهداشتن خون شهید، از خود شهادت کمتر نیست. رنج سی ساله امام سجّاد علیه الصّلاة والسّلام و رنج چندین ساله زینب کبری علیهاسلام از این قبیل است. رنج بردند تا توانستند این خون را نگه بدارند. بعد از آن هم همه ائمّه علیهم السّلام تا دوران غیبت، این رنج را متحمّل شدند. امروز، ما چنین وظیفه‌ای داریم. البته شرایط امروز، با آن روز متفاوت است. امروز بحمداللَّه حکومت حق - یعنی حکومت شهیدان - قائم است. پس، ما وظایفی داریم."







طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
آخرین نظرات