سرداران آتش

یادواره شهدای توپخانه سپاه پاسداران انقلاب اسلامی

سرداران آتش

یادواره شهدای توپخانه سپاه پاسداران انقلاب اسلامی

سلام خوش آمدید
گمنام61
به گزارش خبرگزاری دفاع مقدس به نقل از تسنیم، شهید بهروز صبوری 31 سال پیش در سن 18 سالگی به شهادت رسید و پیکر او به دلیل شرایط عملیات در منطقه ماند. مادر شهید بهروز صبوری سالها در انتظار خبری از پیکر فرزندش همانند دیگر مادران شهدای مفقود الاثر منتظر بود.جمع زیادی از مردم ایران مادر این شهید را در کلیپی معروف که نمایانگر گریه ها و انتظار این مادر در استقبال از شهدای گمنام است مشاهده کرده اند. این کلیپ با عنوان «گمنام 61» بارها در فضای مجازی و رسانه ملی منتشر شده است و مادر شهید صبوری را کم کم به نمادی از انتظار مادران شهدای گمنام تبدیل ساخت.

پنج شنبه 8اسفندماه 92 طبق اعلام رسمی معراج شهدای مرکز و کمیته جستجوی مفقودین ستاد کل نیروهای مسلح خبر کشف هویت شهید بهروز صبوری بعد از 31 سال منتشر شد.پیکر مطهر شهید بهروز صبوری در جریان به خاک سپاری جمعی از شهدای گمنام در دانشگاه خلیجفارس بوشهر در اردیبهشت ماه سال 1389 به خاک سپرده شده است و هویت او بعد از گذشت سه سال از خاکسپاری توسط آزمایش DNA شناسایی شد. نمونه خون خانواده شهید با نمونه استخوان شهید که در بانک ژنتیک شهدای گمنام ثبت شده بود تطابق پیدا کرده و هویتش احراز شد.

شهید صبوری همچون دیگر رزمندگان اسلام در اوقاتی که به عنوان بسیجی در جبهه‌های رزم حضور یافته بود برای خانواده خود نامه نوشته و اوضاع خود را شرح می‌داد. او نامه‌ای در پادگان شش دار ایلام و قبل از اعزام به سومار که بعدا محل شهادت بهروز صبوری در عملیات مسلم ابن عقیل شد، به خانواده خود نوشته است.

متن این نامه به همراه تصویر دست خط شهید در ادامه می‌آید:

بسم الله الرحمن الرحیم

پس از عرض سلام امیدوارم حالتان خوب باشد و اگر از حال اینجانب خواسته باشید بحمدلله سلامتی برقرار است. باری ما را فعلا به پادگان شش دار در ایلام آورده‌اند و ما یک هفته در اینجا هستیم تا بعد به سومار ببرند. ما در اینجا درون چادر هستیم. موقعی که من این نامه را می‌نویسم هوا دو روز است که باران می‌آید و خیلی سرد شده. شب‌ها ما با سه یا چهار پتو می‌خوابیم باز هم سردمان می‌شود. تمام لباس‌هایمان خیس شده و از چادر نمی‌توانم بیرون بروم. وضع غذا هم بد نیست خلاصه می‌رسد مرغی، چلو کبابی. خلاصه شکم سیر می‌شود برایم بنویسید از وضع خانه. حالتان چطور است و خلاصه همگی را بنویسید و من اینجا راحتم. شب‌ها دعای توسلی داریم. این پادگانی که ما را آورده‌آند مال تیپ جواد الائمه است و ما را فقط برای آموزش آورده‌اند ماجزء تیپ محمد رسول الله(ص) هستیم و تیپ ما مستقر در پادگان الله اکبر است.

 

 

 

نامه‌ای دیگر از شهید صبوری که آن را در منطقه سومار یعنی محل شهادت به برادرش نوشته است و جزء آخرین اسناد به جامانده از شهید صبوری قبل از شهادتش محسوب می‌شود به شرح زیر است:

بسم الله الرحمن الرحیم

خدمت برادر عزیزم

پس از عرض سلام، امیدوارم حال خودم خوب باشد و همیشه سلامت باشم. بعد از آن همه درد سر که در راه پادگان داشتیم، آمدیم خط مقدم. همین الان که این نامه را می نویسم، دو تا خمپاره زدند بغلمان. خلاصه برایت بگویم. آتش خمپاره است. دیشب قرار بود حمله کنیم و یک تپه را بگیریم. ما این جا کنار یک تنگه هستیم که عراقی ها از آن تنگه جاده را می‌بینند و جاده را می زنند، موقعی که با(یکی دیگه زدند) تویوتا می آمدیم، پنج یا شش تا خمپاره زدند بغل ماشین و قرار بود برویم و یک تپه که جلویمان قرار دارد، بگیریم. و بعد از تپه، دشت صاف تا مندلی(یکی دیگر خمپاره زدند) در مقابلمان قرار دارد. برایت بنویسم که وقتی ساعت 4 بعد از ظهر از سفارت راه افتادیم (یکی دیگه زدند) ساعت 6 صبح، رسیدیم به اسلام آباد غرب و تا بعد از ظهر ول بودیم. بعد از ظهر آمدند و پلاک دادند و ما را به عنوان امدادگر رزمی به سومار فرستادند و شب رسیدیم آنجا. به ما گفتند که آیا شما آموزش دیدید. و ما هم که آموزش ندیده بودیم فردایش فرستادند پادگان ششدار ایلام. یک هفته آنجا بودیم و بعد از آموزش تئوری، یک روز هم در درمانگاه ایلام بودیم. در درمانگاه، باند برای باندپیچی نبود و خلاصه برگشتیم به پادگان و ما را فرستادند به اورژانس مادر تیپ محمدرسول الله(صلوات الله علیه) و از آنجا آمدیم به گردان باهنر، دسته 3 که لب خط قرار دارد  فرستادند و شب همانروز قرار بود حمله کنیم که حمله به عقب افتاد و بچه می گویند شاید امشب حمله کنیم. خلاصه نیامده یک حمله به تورمان خورد. توجه توجه. همین الان معاون گردان آمد گفت ساعت 5/5 بعد از ظهر حرکت خواهیم کرد و حتمی امشب حمله خواهیم کرد و خلاصه برادر جان. امشب ما حمله خواهیم کرد و من چون وقت نیست، نامه را تمام می کنم. لطفا اگر بعد از حمله نامه ننوشتم، نگران نوشید چون من نامه نوشتن بلد نیستم و اگر توانستید به آدرس پشت نامه، نامه بنویسید و چون خودکار مال کس دیگری است، او هم می خواهد نامه بنویسد، دیگر چیزی نمی نویسم و فقط سلامتی همگی شما را از خداوند، خواهم. به همه سلام برسانید
والسلام

 


 

 

 

به گزارش یاشهید ،سال ۶۱ در سن ۱۷ سالگی راهی جبهه شد. در نامه‌ای به خانواده‌اش گفته بود که آموزش امدادگری را می‌گذراند. ۲۵ روز از اعزامش نگذشته بود که نامش در لیست مفقودالاثرها جای گرفت. مادرش ۳۱ سال در میان پیکر شهدا به دنبال گمشده‌اش ‌گشت. او قاب عکس پسرش را به دست می‌گرفت و در مراسم تشییع شهدا شرکت می‌کرد و سرانجام یوسفش را در دانشگاه خلیج فارس بوشهر یافت. این داستان زندگی مادر شهید «بهروز صبوری» است. در ادامه گفت‌وگوی ما با این مادر صبور را می‌خوانید:

سال آخر دبیرستان بود که یک روز از مدرسه به خانه آمد و خطاب به پدرش گفت: «امام خمینی فرمودند که ۱۸ ساله‌ها می‌توانند به جبهه برود. دوستان من اعزام شده‌اند، اجازه بدهید که من هم بروم.» پدرش ابتدا راضی نشد اما وقتی اصرار بهروز را دید، گفت برو از مادرت اجازه بگیر. بهروز دو زانو روبروی من نشست. هیچ چیزی نگفت و فقط به چشمانم نگاه کرد. ۱۰ دقیقه بعد بلند شد و به پدرش گفت: «سکوت علامت رضایت است».

چند روز بعد وسایل شخصی و کتاب‌های بهروز را در ساکی جمع و او را از زیر قرآن رد کردم تا به جبهه برود. به درب خانه نرفتم تا احساس مادر و فرزندی مانع رفتنش نشود. بهروز گفت که ۴۰ روز دیگر برمی‌گردد.

بعد از دو هفته نامه‌ای برای خانواده فرستاد. در آن نامه نوشته بود که دوران امدادگری را در سومار می‌گذراند. به برادرش هم گفته بود که عملیاتی در پیش دارد. پاسخ نامه‌اش را فرستادیم اما برگشت خورد. ۲۵ روز پس از اعزام بهروز ساک وسایلش را آوردند و گفتند که خبری از پیکر بهروز ندارند. من و پدرش در معراج شهدا و مناطق عملیاتی به دنبال بهروز گشتیم اما خبری از پیکر نبود. همسرم در سوانح سوختگی شهید مطهری کار می‌کرد.

یک بار خبر دادند که پیکرش پیدا شده است. برایش حنابندان گرفتیم اما اشتباهی رخ داده بود و از بهروز خبری نبود. همسرم یک سال و نیم بعد از مفقودی بهروز، درگذشت. من ماندم و ۲ بچه کوچک و یک فرزند مفقودالاثر. پیگیری وضعیت بهروز را وظیفه خودم می‌دانستم. ۳۱ سال به دنبال بهروز از معراج شهدا تا مزار شهدا و سومار را گشتم. به قدری در نهادها و ارگان‌های مختلف به دنبال بهروز گشتم، از دستم خسته شده بودند.

در این مدت آقای رنگین مسئول معراج شهدای تهران و دکتر تولایی به من و دیگر مادران شهدای گمنام بسیار لطف داشتند. همچنین دست تک تک کسانی که استخوان‌های ریز و درشت شهدا را پیدا و جمع می‌کنند تا مادران و پدران شهدا چشم انتظار از دنیا نروند، به نیابت دیگر مادران شهدا می‌بوسم.

پیکر بهروز همراه با چند شهید گمنام دیگر سال ۸۹ به عنوان شهید گمنام در دانشگاه خلیج فارس بوشهر به خاک سپرده شد. پسرم کارت شناسایی همراه نداشت تا پیکرش را شناسایی کنند. شناسایی او از طریق تطابق نمونه DNA انجام شد.

من پیکر چند شهید گمنام را به خاک سپردم. همیشه احساس می‌کردم که اگر خبر بازگشت بهروز را به من بدهند، صبور و محکم خواهم بود اما در حقیقت اینگونه نشد. روزی احساس بی‌قراری کردم، حدود ساعت ۹ صبح به بهشت زهرا (س) رفتم. در آنجا پسرم و آقای رنگین مسوول معراج شهدای تهران را دیدم. تعجب کردم که چرا این وقت صبح به آنجا آمدند. پس از قرائت فاتحه آقای رنگین به نزدم آمد و گفت «مادر شهید صبوری بیابان‌گردی‌هایت به اتمام رسید. بهروزت برگشته است.» ابتدا باور نکردم. ولی وقتی بار دیگر این جمله تکرار شد، احساس کردم درخت‌های بهشت زهرا (س) دور سرم می‌چرخد.

به معراج شهدا رفتیم. عکاسان و فیلمبرداران زیادی آمده بودند. من از آن‌ها نیز تشکر می‌کنم که خاطرات و تصاویر شهدا را به تصویر می‌کشند تا جهانیان بدانند که جوانان ما ایستادگی کردند و ما امروز به پشتوانه

این شهدا سربلند هستیم.

همیشه می‌ترسیدم که چشمانم را از دست بدهم و پیکر بهروز را نبینم. نذر کرده بودم که اگر پیکر بهروز برگشت به زیارت حرم امام رضا (ع) بروم. نذرم را ادا کردم و از امام رضا (ع) خواستم تا صبری به من بدهد تا نزد پیکر پسرم بروم. سپس به بوشهر رفتم. مردم شهید پرور بوشهر به استقبال من آمده بودند. قدردان این حضورشان هستم.

در بوشهر از من خواستند تا اجازه بدهم که پیکر بهروز در دانشگاه این شهر بماند و حتی قول تحویل یک منزل را نیز دادند اما دیگر تاب نداشتم. من که روزی به بازگشت یک بند انگشت بهروز راضی شده بودم حالا پیکرش روبرویم بود و نمی‌توانستم از آن بگذرم. ۱۰ روز طول کشید تا پیکر بهروز به تهران منتقل شود. این مدت از ۳۱ سال چشم‌انتظاری برایم سخت‌تر و طولانی‌تر گذشت. پیکر بهروز را در امامزاده حسن (ع) به خاک سپردیم. خانه ما روبروی این امامزاده است. هر روز به دیدن بهروز می‌روم.

زمانی که پیکر بهروز مقابلم قرار گرفت خواستم تا سرش را برای آخرین بار ببوسم اما سر نداشت. گفتم: سرش فدای امام حسین (ع). گفتم دستش را بدهید تا ببوسم. گفتند دست هم ندارد. گفتم دستش هم فدای حضرت ابوالفضل (ع). ساق پای بهروز را گرفتم و بوسیدم. گفتم: «خسته نباشی پسرم. من ۳۱ سال به دنبالت در سومار گشتم اما هرگز از گشتن خسته نشدم».

گمنام61

۲۱۳بازدید

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
سرداران آتش

"گاهی رنج و زحمتِ زنده نگهداشتن خون شهید، از خود شهادت کمتر نیست. رنج سی ساله امام سجّاد علیه الصّلاة والسّلام و رنج چندین ساله زینب کبری علیهاسلام از این قبیل است. رنج بردند تا توانستند این خون را نگه بدارند. بعد از آن هم همه ائمّه علیهم السّلام تا دوران غیبت، این رنج را متحمّل شدند. امروز، ما چنین وظیفه‌ای داریم. البته شرایط امروز، با آن روز متفاوت است. امروز بحمداللَّه حکومت حق - یعنی حکومت شهیدان - قائم است. پس، ما وظایفی داریم."







طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
آخرین نظرات