سرداران آتش

یادواره شهدای توپخانه سپاه پاسداران انقلاب اسلامی

سرداران آتش

یادواره شهدای توپخانه سپاه پاسداران انقلاب اسلامی

سلام خوش آمدید
سه تفنگ دار
هر قبضه کاتیوشا یک فرمانده، یک معاون قبضه و سه نفر هم خدمه توپ داشت.


کار بچه‌های خدمه واقعاً سخت و طاقت‌فرسا بود و نیروهای قدبلند و ورزیده هم معمولاً کم می‌آوردند.


 وظایف این نیروها عبارت بود از: تخلیه جعبه‌های موشک کاتیوشا از تریلی حمل مهمات در زاغه مهمات و چیدن آنها، درآوردن موشک‌ها از جعبه و شستن گیریس روی آنها با پارچه تنظیف و گازوئیل و خشک کردن موشک‌ها.


 در شرایط عادی در هر زاغه مهمات معمولاً 90 موشک شسته‌شده برای بارگیری پشت کامیون آماده بود و 60 تا موشک هم برای پر کردن خشاب قبضه ،پشت کامیون 911؛ تا هر وقت خشاب قبضه خالی شد ببرند پای قبضه و زیر آتش سنگین دشمن، موشک‌ها را یکی یکی از پشت کامیون در خشاب کاتیوشا جا بزنند.


  سه تفنگدار:

با تشکیل آتشبار سوم 10 نفر نیروی جدید به عنوان خدمه توپ به آتشبار سوم معرفی شدند. نیروهای جدید در عقبه گردان که در سه راه حسینیه بود آموزش شست‌وشوی موشک، بستن ماسوره، نحوه بلند کردن و موشک‌گذاری، کار با تلفن قورباغه‌ای و بیسیم پی آرسی 77، استفاده از ماسک شیمیایی و...  می‌دیدند. دو روز آخر آموزش هم کلاس آشنایی کلی با قبضه را داشتند که حقیر مسئولیت کلاس را بر عهده داشتم. 


در بین این 10 نفر سه نفرشان خیلی کم سن و سال و ریزه میزه بودند. همیشه با هم بودند و شاد و شنگول. اینقدر صمیمی بودند که بچه‌های گردان به آنها می‌گفتند سه تفنگدار؛ سیاوش جعفری خانقاه، علی ابراهیمی و عباس معینی‌خواه. یکی از یکی نورانی‌تر و باصفاتر. معصومیت از چهره هر سه شان شُر شُر می‌ریخت. حال و هوای خاصی داشتند.


علی 17 سالش بود، عباس و سیاوش هم 16 ساله.


معینی خواه - عباس


ابراهیمی- علی


جعفری خانقاه -سیاوش



به خاطر سن و سال و قد و بالایشان قرار بر این شد که بعد از آموزش در تدارکات یا دژبانی آتشبار مشغول به کار شوند. 

نه قدشان به بار زدن موشک پشت کامیون 911 می‌خورد نه توانش را داشتند. چراکه باید در یک مرحله 30 موشک 93 کیلویی را جابه‌جا و خشاب‌گذاری می‌کردند. 


این سه نوجوان که فهمیدند قرار است در تدارکات آتشبار خدمت کنند خیلی بهشان برخورد و ناراحت شدند. به پهنای صورت اشک می‌ریختند و التماس می‌کردند که به عنوان خدمه توپ خدمت کنند. گفتم: آخر قد شما نصف قد موشک است، زورتان نمی‌رسد بلندش کنید،


 اصلاً قدتان نمی‌رسد موشک را پشت کامیون بار بزنید. سیاوش گفت: برادر صباغ جعبه مهمات می‌گذاریم زیر پاهایمان، موشک‌ها را بار می‌زنیم. قد ما را نگاه نکن نصف قد ما زیر زمین است و. . . دیدم حریف زبان اینها نمی‌شوم، دلِ دیدن جَزع و فَزع آنها را هم نداشتم. گفتم: فردا می‌روم مرخصی، برگشتم یک کاری می‌کنیم.



  قسم حضرت قاسم:

چند ماهی بود که مرخصی نرفته بودم. 10 روز مرخصی استحقاقی به علاوه دو روز هم توراهی گرفتم و با قطار رفتم تهران. روز سوم مرخصی‌ام بود که مرحوم حاج آقا جعفری از ریش‌سفیدها و نیروهای مخلص تیپ 63 خاتم‌الانبیا (ص) آمد منزل ما و گفت: حاج مجید براتی گفته امروز راه بیفت و فردا خودت را به گردان معرفی کن. گفتم حاجی تازه رسیدم تهران، خانواده صدایش درآمده و... حاجی پرید وسط حرفم و گفت: عملیاته. با شنیدن همین یک کلمه روی حاجی را بوسیدم، ازش خداحافظی کردم و رفتم دنبال بلیت قطار.


به عقبه گردان که رسیدم رفتم سنگر حاج مجید و جویای وضعیت منطقه شدم.  گفت یک مأموریت ضد آتشبار داریم. یک آتشبار بزرگ کاتیوشای عراق هست که خیلی بچه‌ها را اذیت می‌کند. برادران دیده‌بان محل استقرار دقیق هدف را پیدا کردند، امشب اگر شلیک داشته باشد به حول و قوه الهی حسابشان را می‌رسیم.


 از سنگر حاج مجید که آمدم بیرون سه تفنگدار محاصره‌ام کردند. هر چقدر برایشان از سختی و فشار کار گفتم فایده نداشت که نداشت. 


دست آخر علی ابراهیمی گفت: برادر صباغ ما یک مأموریت پای قبضه انجام می‌دهیم اگر راضی بودی ادامه می‌دهیم،اگر هم راضی نبودی می‌رویم تدارکات یا دژبانی.


سیاوش هم پشت صحبت علی را گرفت و گفت: برادر صباغ ما وظیفه شرعی خودمان را انجام دادیم و تا اینجا آمدیم، اما آن دنیا از شما نمی‌گذریم اگر ما را نفرستی پای قبضه.


 عباس معینی‌خواه هم ادامه داد: مگر حضرت قاسم چند سالش بود که رفت جنگید و شهید شد؟ 


مانده بودم از دست اینها چه کار کنم. حریف زبان ریختن این سه تا بسیجی نمی‌شدم.

 

سیاوش گفت: تو را به خون اباعبدالله اجازه بده یک مأموریت پای قبضه باشیم و خودمان را نشان بدهیم.


 با این قسم آخری که خورد کم آوردم و تسلیم شدم. گفتم: بروید زاغه و 60 تا موشک را لخت کنید و بشورید و آماده شلیک کنید ببینم چه کار می‌کنید.


  90  به جای 60

من هم رفتم پای قبضه و به معاون قبضه گفتم: قبضه را باید برای اجرای مأموریت آماده نگه داریم.  صدای اذان ظهر در موقعیت آتشبار طنین‌انداز شده بود که سیاوش با چهره خندان خودش را به من رساند و گفت: برادر صباغ 90 تا موشک 


آماده شلیک کردیم. اولاً باورم نمی‌شد در مدت دو ساعت 90 تا موشک را آماده کرده باشند، ثانیاً قرار بود 60 تا موشک آماده کنند، نه 90 تا. گفتم: برویم ببینیم. با سیاوش رفتیم زاغه آتشبار. علی و عباس گوشه زاغه روی جعبه‌های مهمات خسته و کوفته اما شاد و خندان نشسته بودند. چیزی را که می‌دیدم باور نمی‌کردم. با یک حساب سرانگشتی دیدم واقعاً 90 تا موشک را تر و تمیز شسته و مرتب و منظم چیده و آماده شلیک کرده بودند.


گفتم: گل کاشتید. ان‌شاءالله خدا از شما راضی باشد. بعد به اتفاق رفتیم برای نماز جماعت. بعد از نماز هم رفتیم سنگر و سر سفره ناهار نشستیم. ناهار آن روز عدس‌پلو با کشمش بود. دور هم ناهار را در بشقاب‌های روحی خوردیم و یک استراحتی کردیم. بعد از ظهر به بچه‌ها گفتم 60 تا موشک آماده را پشت کامیون 911 بار بزنند و برای مأموریت آماده باشند.


 نیم ساعت بعد رفتم زاغه ببینم بچه‌ها چه کار می‌کنند. دیدم با چند تا جعبه مهمات یک سکو درست کرده‌اند، موشک را سه نفری بلند می‌کنند می‌برند روی سکو و به دو نفری که بالای کامیون بودند می‌رساندند. این همه انگیزه و سختکوشی بچه‌ها برایم قابل ستایش بود. بچه‌هایی در این سن و سال در شهر از پدر و مادرشان پول توجیبی می‌گرفتند و وقتشان را با بازی و تفریح می‌گذراندند. اما آنها کجا و این بزرگمردان کوچک کجا! 


رفتم کمکشان و به اتفاق 60 تا موشک پشت کامیون بار زدیم. 

 

ساعت 9 شب بود که مخابرات آتشبار برای اجرای مأموریت به هر سه قبضه آماده‌باش داد و رفتیم پای قبضه و تا بعد از ظهر خشاب را پر کرده بودیم. پای قبضه که مستقر شدیم برای اجرای مأموریت اعلام آمادگی کردیم. چند دقیقه بعد مسئول هدایت آتش سمت و زاویه شلیک را به ما که قبضه 2 بودیم اعلام کرد. سمت و زاویه را روی قبضه بستیم و 

برای شلیک آماده شدیم.

 



با الله اکبر دیده‌بان دو تا موشک شلیک کردیم. دقایقی بعد با تصحیحات 1000 متر به چپ 


دیده‌بان، سمت و زاویه جدید را از هدایت آتش گرفتیم، روی قبضه بستیم و دو موشک دیگر شلیک کردیم. با اصابت موشک سوم و چهارم در نزدیکی هدف، دیده‌بان دستور آتش به اختیار داد. سمت و زاویه دوم روی هر سه قبضه بسته و86 موشک کاتیوشا به صورت همزمان به سمت هدف شلیک شد. از پشت تلفن قورباغه‌ای صدای دیده‌بان را که با بیسیم از دقت آتش و به آتش کشیده شدن انبار مهمات دشمن تشکر می‌کرد،می‌شنیدیم. قبضه‌ها که خالی شد به بچه‌ها گفتم: سریع کامیون را بیارید و خشاب را پر کنید. کامیون مهمات دنده عقب آمد و با فاصله خیلی کم با قبضه کاتیوشا متوقف شد. 


علی و عباس و سیاوش در مدت کمتر از 20 دقیقه خشاب قبضه را پر کردند.برایم جالب بود اینها زودتر از بچه‌های قبضه یک و 3، خشاب را پر کردند .

در حالی که خدمه‌های قبضه یک و 3، سرباز وظیفه بودند، سنشان دو سه سال از اینها بیشتر بود و از قدرت بدنی بیشتر و جثه بزرگ‌تری برخوردار بودند.


  ره صد ساله:


با پر شدن خشاب هر سه قبضه به دیده‌بان اعلام آمادگی کردیم. دیده‌بان با جمله: ما رمیت و اذ رمیت. دستور شلیک داد و آتشبار با پاسخ: و لا کن الله رما، ان‌شاءالله، اعلام شلیک کرد. همزمان 90 موشک کاتیوشا برای بار دوم روی هدف فرود آمد. موشک‌ها یکی پس از دیگری با درخشش خاصی دل آسمان تاریک را می‌شکافتند و به سمت هدف پیش می‌رفتند. دیده‌بان با اعلام انهدام کامل آتشبارهای دشمن و چند زاغه مهمات و خسته نباشید به آتشبار پایان مأموریت داد.


 نیروهای آتشبار خوشحال از انجام موفقیت‌آمیز مأموریت با کمک همدیگر سریع خشاب هر سه قبضه را پر کردند و برای استراحت به سنگرهایشان رفتند. از همه شادتر این سه تا دریادل بودند که اولین مأموریتشان را سه تایی پای یک قبضه انجام داده بودند.




به سنگر استراحت که رسیدم دیدم سیاوش و عباس و علی دم در سنگر ایستاده‌اند. مرا که دیدند یک‌صدا و با هم گفتند: از کارمان راضی بودید؟ گفتم: خسته نباشید، دست شما درد نکنه، توی آتشبار سربلندم کردید. بروید داخل سنگر استراحت کنید من هم می‌آیم. 

رفتم سنگر فرمانده آتشبار سری بزنم. حاج مجید براتی و بچه‌های هدایت آتش 

دور هم نشسته بودند. با ورودم همه به نشانه احترام بلند شدند. 

حاج مجید سراغ نیروهای بسیجی را گرفت و پرسید: کارشان چطور بود؟ گفتم: هزار ماشاءالله زودتر از بچه‌های قبضه یک و سه خشاب را پر کردند. اصلاً توقع نداشتم اینقدر مردانه و غیرتی بیایند پای کار. 


حاج مجید هم از رضایت بچه‌های دیده‌بانی در خصوص دقت آتش، سرعت عمل و انهدام کامل هدف خبر داد و از همه تشکر کرد. ساعت نزدیک 11 شب بود که رفتم برای استراحت. داخل سنگر جا نبود، همان جلوی ورودی سنگر که با گونی به حالت L ساخته شده بود تا ترکش وارد سنگر نشود دراز کشیدم و خیلی زود خوابم برد.


 تازه داشت چشم‌هایم گرم می‌شد که با شنیدن صدای انفجاری مهیب زمین زیر پایم به شدت لرزید، همه جا را خاک گرفته بود. چشم چشم را نمی‌دید، انگار چند مشت خاک ریخته بودند در گلویم. سینه‌ام خس خس می‌کرد، نفسم بالا نمی‌آمد. دیگر چیزی نفهمیدم. آخرین بار که چشمم را باز کردم داخل آمبولانس بودم و آمبولانس با سرعت زیاد در جاده خاکی و پر دست انداز به سمت اورژانس صحرایی در حرکت بود.


در بیمارستان تهران بودم که بچه‌های آتشبار آمدند دیدنم و ماجرا را برایم تعریف کردند. 
آن شب فقط یک گلوله توپ در موضع آتشبار فرود آمد و دقیقاً روی سنگر ما منفجر شد. عباس معینی‌خواه، علی ابراهیمی و سیاوش جعفری خانقاه ره صد ساله را یک شبه طی کردند و آسمانی شدند. 
من و دو نفر دیگر هم مجروح شدیم. 

به یاد آخرین تصویری که از این سه دلاور در ذهنم نقش بسته بود افتادم. هر سه دست روی شانه‌های هم انداخته بودند و با خنده می‌گفتند از کار ما راضی بودید؟


عکس نمادین به یاد این سه شهید دلاور در سنگر محل شهادت


سنگری که مجروح شدم و سه دلاور به شهادت رسیدند 20روز بعد درحال فاتحه خواندن درمحل شهادت انها











سه تفنگ دار

۲۴۰بازدید

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
سرداران آتش

"گاهی رنج و زحمتِ زنده نگهداشتن خون شهید، از خود شهادت کمتر نیست. رنج سی ساله امام سجّاد علیه الصّلاة والسّلام و رنج چندین ساله زینب کبری علیهاسلام از این قبیل است. رنج بردند تا توانستند این خون را نگه بدارند. بعد از آن هم همه ائمّه علیهم السّلام تا دوران غیبت، این رنج را متحمّل شدند. امروز، ما چنین وظیفه‌ای داریم. البته شرایط امروز، با آن روز متفاوت است. امروز بحمداللَّه حکومت حق - یعنی حکومت شهیدان - قائم است. پس، ما وظایفی داریم."







طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
آخرین نظرات