سرداران آتش

یادواره شهدای توپخانه سپاه پاسداران انقلاب اسلامی

سرداران آتش

یادواره شهدای توپخانه سپاه پاسداران انقلاب اسلامی

سلام خوش آمدید
شهید هاشمی-ابوالفضل

  شهید ابوالفضل هاشمی

 نام پدر : براتعلی  

  تاریخ تولد: 14-9-1342 شمسی

محل تولد:قزوین-آوج

سرباز

 محل خدمت : خدمات

  تاریخ شهادت : 6-11-1365شمسی 

   محل شهادت : شلمچه   

گلزارشهدا:توآباد

قزوین-بوئین زهرا  



















نظرات (۴)

  • حسین هاشمی
  • ۰۸ آذر ۹۸ ، ۱۶:۴۶مادر شهید

    همسایه خانم حاج خاور همسایه پشت خانه ما تعریف می کرد ابوالفضل هاشمی هر روز غروب میشد می آمد بالای پشت بام من می گفتم ابوالفضل با کی داره صحبت میکند نگاه میکند به سر مزار شهدا همان جاییکه الان مزارش هست گاهی هم به آسمان ودست هایش را بالا پایین میکند من از پشت پنجره حرکاتش را بدون اینکه متوجه من بشود میدیدم وقتی که شهید شد بیشترمتوجه شدم چرا ابوالفضل با مزار شهدا یا با خداوند متعال برای راز نیاز میکرد .خیلی دوست داشتنی بود هر وقت آدم را میدید همیشه دست راست خود را بر سینه اش می گذاشت و سر به زیر احوال پرسی می کرد 

    ۰۸ آذر ۹۸ ، ۱۴:۱۱مادر شهید

    یک روز قبل شهادتش شب جمعه خواب دیدم  رفتم بالکن چهار خانوم نورانی یک جعبه گذاشتند توی حیاط دوره کردند گفتند خانوم بیا پایین  پسرت شهیدشده  آوردیم گفتم کدام شهید فرمودند ابوالفضل هاشمی رفتم وقتی صورتش را باز کردند دیدم میخندد گفتم خانوم اینکه نمرده وقتی به هر دو دستش را بلند کردم دیدم نه جان ندارد ،بعد خواب غروب آن روز ابوالفضل آمد مرخصی من حول کردم گفتم خیلی خوشحال شدم خواب شهادت را دیدم رفیقهای که پیشش بودند ناراحت شدند گفتند نباید به خودش می گفتی وقتی میخواست بره سربازی از همه حلالیت خواست در آخرین مرخصی به همه سر زد رفته بود به فرمانده گفته بود اینبار شهید میشوم خواب مادر من دروغ نمی گوید رفت از همه حلالیت خواست .و وقتی جنازه آوردند مثل هما خواب دیدم که میخندد و یک چشمش باز بود که گفته بود چشمم بخاطر شما و پدرم باز میماند که همانطور هم بود

    ۰۸ آذر ۹۸ ، ۱۴:۰۹مادر شهید

    یک روز قبل شهادتش شب جمعه خواب دیدم  رفتم بالکن چهار خانوم نورانی یک جعبه گذاشتند توی حیاط دوره کردند گفتند خانوم بیا پایین  پسرت شهیدشده  آوردیم گفتم کدام شهید فرمودند ابوالفضل هاشمی رفتم وقتی صورتش را باز کردند دیدم میخندد گفتم خانوم اینکه نمرده وقتی به هر دو دستش را بلند کردم دیدم نه جان ندارد ،بعد خواب غروب آن روز ابوالفضل آمد مرخصی من حول کردم گفتم خیلی خوشحال شدم خواب شهادت را دیدم رفیقهای که پیشش بودند ناراحت شدند گفتند نباید به خودش می گفتی وقتی میخواست بره سربازی از همه حلالیت خواست در آخرین مرخصی به همه سر زد رفته بود به فرمانده گفته بود اینبار شهید میشوم خواب مادر من دروغ نمی گوید رفت از همه حلالیت خواست .و وقتی جنازه آوردند مثل هما خواب دیدم که میخندد و یک چشمش باز بود که گفته بود چشمم بخاطر شما و پدرم باز میماند که همانطور هم بود

    ۰۸ آذر ۹۸ ، ۱۳:۳۹مادر شهید

    وقتی که خواستم راه بیندازم پسرم بیاد امام حسین علیه السلام  وجناب ام لیلاافتادم که علی اکبر را روانه میدان کرد این شعر را خواندم پشت سرش که ام لیلا نیزپشت علی اکبر خوانده بود ،بش قالور خیمه ی علی جان من سنی سالام یولا .

    قلبین ایلر چوخ تلاتیم قویما خیمی بوش قالا 

    خیلی ها ناراهت شدند گفتند چرا اینها را پشت سرش میخوانی گفتم نمیداند این پسر بامن چکار کرده میره.

    ووقتی جنازه را آوردند با همان شعرها 

    خلعتون السون مبارک ای علی جان مرحبا .

    گورمشن اوزگه تدارک ای علی جان مرحبا 

    وقتی مردم آمدن حیا نگذاشت با پسرم دیگر درد دل کنم خیلی ها گفتن چه زنی شجایی دیگران این همه برای این شهید بی تابی میکنند مادرش با شجاعت میگردد 

     

    ۰۸ آذر ۹۸ ، ۱۱:۳۸مادر شهید

    وقتی غروب میشد میرفت بالای پشت بام من از این کارش خوشم نمی آمد یک روزی همسایه باقرلو آمد گفت ابوالفضل چرا میرود بالای پشت بام زل میزد به بالای کوه من گفتم ابوالفضل نرو بالای پست بام همسایه ها دختر دارند به یکی بر میخورد گفت مادر مگه ناموس ندارم چند روز گذشت دیدم با غلامعلی اصفهانی بالای پشت بام صحبت میکنند پسرم میگوید عجب جایی بلندیست برای خانه ساختن یعنی میشه شهید بشیم

    ۰۸ آذر ۹۸ ، ۱۱:۲۴مادر شهید

    وقتی می خواست برود منو برد یک پستو داشتیم خلوت بود شروع کر دست کشیدن به سرم نوازشم میکرد و قسم داد مادر عزیزم دعا کن روسفید باشم سر بلند دعا کن شهید شوم وقتی شهید شدم با شهامت بیا به سر جنازه ام مبادا شیوند کنی تورا خدا مثل حضرت زینب که علی اکبر شهید شد رفت به امام دلداری داد دوست دارم شماهم به کسانی دارند بی تابی میکنند دلداری بدی ، برای خود من جدا شدن از شماها سخت هست مخصوصا از شما مادر عزیزم اگر شهید شدم یک چشمم باز میماند و آنهم بدان بخاطر شما و پدر عزیزم میباشد، وقتی جنازش آمد تمام دوستانش و مردم داشتن بی تابی گریه میکردن خیلی دوست داشتنی بود. وقتی من را خواستند برم ببینم  وقتی صورتش و چشمش را دیدم داشت میخندید حرفش یادم افتاد بغز تو گلوم گیر کردبود خواستم یکی دو جمله باهاش صحبت کنم آن هم شرمم شد پیش مردم نتوانستم ولی سری جدا شدم رفتم در پستویی که وصیت کرده بوده بغزی که تو گلویم گیر کرده بود با گریه سبک کردم .

    ۰۸ آذر ۹۸ ، ۱۰:۰۴مادر شهید

    یک روز خواب دیدم در یک بیابانی جنگ امام زمان عج الله تعالی فرجه الشریف همسرم نیز شرکت دارد یک دفعه دیدم حاج برات علی از اسب با ضربه شمشیر افتاد رفتم بالا سرش شرو کردم به سرو صورت خود زدندیک دفعه چند نفر زن و مرد آمدند گفتن چرا شیوند میکنی گفتم  سرپناهم رفت فرمودن شکر کن هیچ میدانی شهید شما اولین شهید امام زمان هست خوش ها به حالت، از خواب بلند شدم چند روز بعد شهادت پسرم ابوالفضل را به من خبر دادند،

    ۰۸ آذر ۹۸ ، ۰۹:۲۸حسین هاشمی

    چند روزی بود نگران بودم آیا کارهایمان چه میشود در این دنیا درآن دنیا .شب خواب دیدم در بنیاد شهید هستم لیست تمام شهدا را زدند به دیوار چند نفر آدم نورانی دارند به لیست نگاه میکنند یکی از آنها من را صدا زد گفت بیا جلو رفتم فرمود میشناسی این اسامی لیست را گفتم میدانم شهید شده اند فقط اسم داداشم نوشته شده آن را می شناسم فرمود میدانی بین شهدا مقام چندمین را دارد گفتم نه فرمود اولین شهید هست فرمود میدانی چه قولی داده و چه قولی از خدا گرفته باز گفتم نه فرمود گفته به تمام شیعیان شفاعت خواهم کرد،الخصوص شما فرمود به شما بگیم نگران نباش .روحش شاد و یادش گرامی، هروقت به سر مزارش می روم دلم آرام میگیرد 

    ۰۸ آذر ۹۸ ، ۰۹:۰۹غلام علی هاشمی فرزند غلام عباس

    یک روز در خواب دیدم ابوالفضل هاشمی سر یک پل ایستاده میگوید نگران نباشید همه را از روی پل که پل عجیبی و ترسناک بود رد میکنم همه را رد کرد رسید به من دست گذاشت به سینه خودش با احترام فرمود شما نمی توانید رد شوید گفتم چرا فرمود یک اختلاف کوچک با پدرم دارید حل کنید نگران نباشید شما هم رد خواهید شد این خواب را برای اسحاق هاشملو ساکن قرداش بود تعریف کردم رفته بود به حاج براتعلی پدر شهید تعریف کرده بود یک دفعه دیدم حاج برات آمد خانه ماه بااینکه من باید میرفتم آشتی کردیم روهش شاد مردی بود برای خودش ،

    ۰۸ آذر ۹۸ ، ۰۸:۵۵مادر شهید

    مادر شهید تعریف میکند شهید هنوز به دنیا نیامده بود زنی در قم زندگی به نام حلیمه مادر بزرگ حاج محرم به نام صغراهاشمی آمد گفت این قنداغ را از قم حلیمه خانم فرستاده از آن مراقبت کن چند روز بعد ابوالفضل به دنیا آمد

    ۲۹ آبان ۹۸ ، ۲۲:۰۰۰۹۱۲۸۸۰۵۹۸۹

    شهید ابوالفضل هاشمی وقتی غلام علی اصفهانی شهید شد شروع کرد به بستن چراغ و کوچه را پارچه و چراغ زنی یک از همسایه باقرلو می گوید  ابوالفضل خسته شدی بسه چکار میکنی هاشمی می فرماید چندی نمیکشد  برای من هم از این کار ها میکنند گفتم مگر حرف دیگه بلد نیستی روحش شاد و یادشگرامی باد

    ۲۸ آبان ۹۸ ، ۰۳:۲۱حسین هاشمی

    وقتی پیکر شهید ابوالفضل هاشمی را آوردند چندین دوربین از ادارات دولتی داشتند عکس برداری میکردند خواهشمند است بنیاد شهید پیگیری کنید تا آن مستندات پیدا شود با تشکر و دعای خیر برای شما آرزوی موفقیت میکنم انشالله 

    ۲۸ آبان ۹۸ ، ۰۳:۰۲حسن هاشمی

    خدایا از مرام و معرفت و شهدا به ماهم نایب کن در جوار بارگاه ملکوتی امام رضا علیه السلام از تمام شهدا و امام رضا علیه السلام به تمام شهدا  التماس کردم که من را عاقبت بغیر وباشهدا مشهور کند انشالله

    ۲۱ اسفند ۹۷ ، ۱۱:۱۸حسین هاشمی

    عبدالرزاق شاملو رفیق شهید ابوالفضل هاشمی تعریف میکند حدود یک سال در شهر مقدس قم کیک پزی زدیم در چهار راهی ایستاده بودیم یک دفعه مامور گشت با متور  آمد ابوالفضل به من گفت عبدالرزاق متور را بردار فرار کن وقتی با متور داشتم باسرعت می رفتم به پشت سرم نگاه کردم دیدم ابوالفضل هم پشت متور مامور باهم دنبالم کردن باز سرعت را زیاد کردم دوباره گفتم بزار ببینم ابوالفضل را چرا گرفته به پشتم نگاه کردم یک چاله بود متور افتاد زدم زمین متور داقون شد رسیدن به من دیدم ابوالفضل می خنده نگو با مامور رفیق بوده خواست منو بلند کند مامور گفت هاشمی چرا نگفتی آشناس گفت بابا همکاریم باهم خواستم سربه سر هردو شما بگذارم که چنین شد،

    وقتی که این جمله رامی نوشتم  در شهر مقدس قم نائب الزیاره شما هستم ۱۳۹۷/۱۲/۲۱

    ۲۱ اسفند ۹۷ ، ۰۱:۱۷حسین هاشمی

    مردی از شجاعت شهید ابوالفضل هاشمی  تعریف میکند در خیابان ۱۷ شهریور تهران پنج نفر به یک خانوم مزاهم بودند پشت سرش چیزی می گفتن می‌خندیدند  داخل تاکسی تماشا میکردم یک دفعه جوانی به همایت از او آمد جلو تذکر داد ناراحت شدند درگیری شد جوان رشیدی بوداز قدرت بدنی زیادی برخودار بود با چشم خود دیدم به دو نفر از آنها فقط یک مشتی زد خوابیدند، خانوم رفت ،و چند نفر در حین درگیری به آنان داشت اضافه می‌شد دیدم تنهایی همه آن‌ها حریف هست با خودم گفتم نامردی کمکش نکنم الان می‌ریزند  سرش یک دفعه در کنار درگیری زدم ترمز گفتم سوار شوید آمدیم کرایه را دوبل انداخت به روی صندلی گفتم بخاطر کرایه سوار نکردم گفت نمیشه کرایه را به زور داد عاشق مرامش شدم رفیق شدیم فهمیدم از روستا برای دیدن دایی و خواهرش به شهر آمده بردم خانه خواهرش این داستان را بعد اینکه شهید شد در روستا تعریف میکند پدرم همیشه میگفت رفیق داشت ولی نمی دانستم که اینهمه رفیق داره، وقتی شهید شد فهمیدم، خیلی آمده بودند من نمی شناختم.

     

    ۲۰ اسفند ۹۷ ، ۰۰:۵۷حسین هاشمی

    آقای اسد باقرلو  فرزند فرمان از نظر جسمی ناتوان و مریض حال بودند و  هستند از ابوالفضل هاشمی تعریف میکند همیشه به دیدنم میآمدند هردفعه که به دیدنم می آمد یک چیزی می‌آورد و به بنده دل داری می داد وخوش اخلاق بود شوخ طبع وقتی میخواست برود میگفت چیزی لازم ندارید هیچ غصه نخور همه چیز درست میشه خیلی انسان پاک و خوب و مهربان بود، بیشتر از نزدیکان خودم به دیدنم می آمد خدا رحمت کند.

    ۱۹ اسفند ۹۷ ، ۲۳:۰۵حسین هاشمی

    طاهر خان محمود خانی ابوالفضل هاشمی در متور سواری و تعمیرات ماشین آلات بی نظیر بود،روبروی خانه ما یک کوه تیزی بود با متور تمرین میکرد حرکاتی نمایشی انجام میداد میگفتم دادا خطر ناک هست میگفت دادا مردم دارند تماشا میکنند باید آنها بخندانیم،

    یک روز هم ماشین علی رحیم لو ساکن روستای میلاق. از مزرعه گنج خانه می آمد خراب شد هر کاری کردیم روشن نشد یک دفعه با خودم گفتم ای کاش دادا این جا بود در همین فکر بودم دیدم داره با متور میاد رسید گفت دادا چی شده کاپوت ماشین را زد بالا رحیم لو گفت بلده دادا گفت استارد بزنید ماشین روشن شد انگار همه چیز در تحت فرمان ایشان بود. با اینکه شغلش  تعمیرکاری نبود در سه سود ماشین را درست، خیلی مهربان بود همیشه با احترام دست به سینه با آدم برخورد میکرد ،به همدیگر می گفتم دادا،خدا رحمت کنه انشالله حیف شد، 

    ۱۸ اسفند ۹۷ ، ۱۸:۱۰حسین هاشمی

    آقای محدی امینی ونبی الله دهقان نژاد رفیق هم سنگری ابوالفضل هاشمی تعریف میکنند یک روز هواپیمای جنگی آمد بمباران کند زدیم افتاد جایی افتاد که رفتن به آنجا سخت بود ابوالفضل متور سوار ماهری بود سری سوار متور سه ترک رفتیم اولین کسی بودیم رسیدم به هواپیما که سوخته و خلبان مرده بود خلبان را همان جا دفن کردیم و یک جوک هم گفتیم خندیدیم، و یک روز هم رفتیم شهر با کردها دعوا کردیم مقصر آنها بودند ما داشتم تو پارک چایی می خوردیم (هاشمی، امینی ،دهقان نژاد، دلگرم )چند نفر از کردها با پا یک سنگ را زدند آمد افتاد داخل چایی ما و خندیدن گفتند سربازها را ببین کی یا آمدن به جنگ دراین حال کردها عده‌ای باز زیاد شدند حدود ۱۵ نفر ما گفتیم چکار کنیم هاشمی گفت از پشت هوای منو داشته باشید همه را زدیم خوابیدن ابوالفضل گفت ما لایق جنگ هستیم اگر نیستیم شما بروید ویا اگر میتوانستید می‌رفتید مارا نمی آودند.

    ۱۸ اسفند ۹۷ ، ۱۵:۱۳جواد هاشمی

    جعفر هاشمی  وجواد هاشمی تعریف می کنند در تهران تازه داشت شلوغ کاری میکردن برای شاه شعار می دادند در روستاها همه از نام شاه هراس داشتند  می گفتند حرف شاه را نزنید دیوار موش داره موش هم گوش داره  ابوالفضل هاشمی  با جواد هاشمی شبانه به مدرسه سلمان فارسی رفتیم ویکی از پنجره ها را شکستیم رفتیم عکس شاه را پاره کردیم صبح  خبر پاره شدن عکس شاه را پیچید از معلمان آن زمان هم خیلی مردم می ترسیدند ومارا نیز چند نفر هم دیده بودن از ترس ابوالفضل نتوانستند بگویند آن روزها همه ترسیده بودند از استان زنجان هم برای تحقیق آمدند روستای توآباد   در آن زمان جز  استان زنجان بود قضیه به همه جا پیچیده شد، شدید پیگیر بودند. وتا اینکه ابوالفضل از تهران بایک عدد  عکس بزرگ امام خمینی ره  به روستا آمد ما جمع شدیم دور این عکس باچند نفر از جوانان روستا به نامهای صفدر هاشمی جعفر هاشمی و...  عکس را قاب گرفتیم و یک پایه چوب بزرگ بالای سر بردیم یک دفعه علی احمد کرامتی شعار داد مرگ براین سلطنت پهلوی همه مردم روستا جمع شدند شعار را تکرار کردیم یک دور روستا را چرخیدیم ابوالفضل هاشمی گفت فردا میریم به روستاها رفتیم به روستای قره داش پرچیک همه استقبال کردند و تقسیم شدیم هر کدام از اهالی محترم قره داش ما را بردند نهار دادند این شد در منطقه طلسم شکست و ترس شاه از میان مردم برداشته شد،اهالی قره داش پرچیک نیز فردای آن روز رفته بودند به کلنجین و از آن روز به بعد مردم روستا حتی در شهرها ودر آبگرم به تظاهرات رفتند وبرای استقبال امام خمینی ره نیز به تهران رفتیم. 

    ۱۸ اسفند ۹۷ ، ۱۳:۵۶حسین هاشمی

    بنده حقیر خیلی به برادرم علاقه دارم از کودکی چون هرچه دارم از خداوند و شهدا  همچنین از برادرم دارم .به یاد شعری افتادم در وصف امام حسین (ع)به حضرت ابوالفضل العباس (ع)

     هر گولون عطری گلیب مثل گل یاس اولماز  

                                                        هر داش عالمنه گلیب الماس اولماز

     بویوروب فاطمه نین حقه طرفدار اوقلو 

                                                    کل عالم منه قارداش اولا گلیب ابوالفضل اولماز 

     

    دوستدار شما حسین هاشمی 

     

            

     

     

    ۱۷ اسفند ۹۷ ، ۱۷:۰۸حسین هاشمی

    نسبت علاقه بنده حقیر حسین هاشمی  به  برادرم ابوالفضل از کودکی می‌باشد چون در زندگی هرچه دارم از خداوبرادرم دارم یاد شعری افتادم که برای امام حسین و حضرت ابوالفضل العباس سرودند. 

    هر گلون اعطری گلیب مثل گل یاس الماز 

                                                     هر داش آلمنه گلیب الماس الماز

    بویورب فاطمنین حقه طرفدار اقلی(حسین)

                                                 کل آلم منه قارداش اولا گلیب ابوالفضل الماز

                                               

    دوست دارم❤

    ۱۷ اسفند ۹۷ ، ۱۶:۵۱محمد هاشمی

    محمد هاشمی فرزند شوذب از روز تشییع جنازه شهید ابوالفضل هاشمی می گوید روزی که پیگر شهید را آوردند خیلی ها از روستاهای همجوار شهرها آمده بودند انگار قیامت بود ده نفر از درجه داران ومقامات داشتند باهم صحبت می‌کردند گفتند برای این شهید اینهمه جمعیت آمده دارند گریه بی تابی میکنند برای ما کی گریه میکنه خوش به حالش خدا رحمت کنه معلومه خیلی انسان خوبی بوده که اینگونه استقبال کردند،و برادرش حیدر هاشمی فرزند شوذب تعریف میکرد در خواب دیدم که یک سواره بلند قامت در سر مزار شهید ابوالفضل هاشمی  که از پشت جمعیت میلیونها نفر دیده می‌شد پرسیدم آن کیست فرمودند حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام شروع کرد سخنرانی گفت مردم این مزار ابوالفضل هاشمی را گنبد کنید وبا وضوع بیاید به سر مزارش. 

    ۱۷ اسفند ۹۷ ، ۱۱:۳۷حسین هاشمی

    معلم پیلیچی و معلمان عزیز دیگر برای پدرومادر  شهید ابوالفضل هاشمی تعریف میکنند هاشمی خیلی از نیروی بدنی قوی داشت و ورزش را دوست داشت یک روز معلم های کلنجین مسابقه والیبال گذاشته بودن مارا هم دعوت کرده بودن به مسابقه ماهم استرس داشتیم خدایا چکار کنیم کلنجین دهستان هست و تیم قدرتمندی دارد یک روز ماند بود مسابقه والیبال شروع بشه یک دفعه گفتم بچه ها فکر نکنید یافتم ما می بریم گفتن چی شد چی را یافتی گفتم ابوالفضل هاشمی آمدیم  گفتیم فرمود من حرفی ندارم ولی فردا پدرم آبیاری دارد باید بروید اجازه بگیرید من نمی توانم بگم ما رفتیم از حاج براتعلی هاشمی اجازه گرفتیم رفتیم بازی ها را بردیم ابوالفضل خیلی درخشید وقتی بازی ها تمام شد اهالی کلنجین ناراحت بودند خواستند بی احترامی کنند یکه دفعه ابوالفضل رنگش سرخ شد چشماش درشت بود درشتر شد آمد جلو با احترام فرمود بازی برو باخت دارد اگر کسی قبول ندارد این برد باخت را بسم الله من آمدام وقتی ابوالفضل هاشمی را اهالی کلنجین با این چهره دیدن همه گفتند ابوالفضل ما با شما نبودیم و این شد که آمدیم وقتی که شهید شد در ایام دهه فجر ۲۲ بهمن بود دانش آموزان را جمع میکردیم  واهالی محترم توآباد هم میآمدند با این شعار ابوالفضل ابوالفضل شهادتت مبارک، گلی گم کرده ایم می جوییم او را به هر گل میرسم می بوییم او را ،می رفتیم سر مزارش ، ابوالفضل هاشمی یک مرد بود همیشه بیادش هستیم .روحشان شاد و یادشان گرامی باد. 

    ۱۷ اسفند ۹۷ ، ۱۰:۵۶حسین هاشمی

    زهره و زهرا خانوم ساکن روستای دهستان کلنجین کارمند بیمارستان بودند از خاطرات ابوالفضل هاشمی می‌گویند شهید خیلی انسان پاکی بود و شوخ طبع هر وقت مریزی از توآباد می آورند ابوالفضل هاشمی همراه مریز میآمد هروقت می گفتند از توآباد مریز داریم ما می گفتیم هاشمی آورده در آن زمان خیلی شیک پوش بود همیشه لباسهای تمیز می پوشید وقتی شهید شد بعد از آن هر وقت از توآباد کسی به بیمارستان مراجع می کرد به یاد شهید هاشمی می افتادیم خیلی خیلی مرد بود همیشه مارا می خندون. روحش شاد یادش گرامی باد 

    ۱۷ اسفند ۹۷ ، ۱۰:۳۸حسین هاشمی

    عبدالرزاق شاملو ساکن توآباد رفیق شهید ابوالفضل هاشمی یک روز باهم در کوچه شهید چمران (بوز کوچه)میرفتم خانه وقتی بالای کوچه رسیدیم یک دفعه ابوالفضل را دیدم سرش رابرگرداند به سمت مزار فرمود به اهل قبور یک فاتحه بدیم  چندان روزی نمی کشد برای من هم فاتح می فرستند من ناراحت شدم گفتم حرف دیگه بلد نیستی بزنی چند روز بعد با موتور داشتیم می رفتیم قم دریکی از روستاهای  ساوه ابوالفضل فرمود بریم من اینجا یک خانواده دوستی دارم سر بزنیم وقتی رفتیم یک پیر زن ابوالفضل را دید شروع کرد به گریه کردند گفت کجا بودی خیلی وقته نیامدی من همین جور مانده بودم انگار مادر و پسر بودن حتی مادر برای پسرش اینطور گریه نمیکنه .ابوالفضل هاشمی واقعا دوست داشتنی بود.پول برای شهید هاشمی  معنی نداشت هرچی در می آورد با دوستاش تقسیم وبه دیگران کمک میکرد.

    ۱۷ اسفند ۹۷ ، ۰۰:۰۶محمد هاشملو

    محمد هاشملو ساکن روستای قرداش پرچیک ، نسبت فامیلی با ابوالفضل هاشمی داریم یک روز در روستای قرداش پرچیک  پدرم (علی) با یوسف عمو اختلاف داشتن هر کس آمد ریش سفیدان فامیل ها از تهران و حتی حاج براتعلی هاشمی پدر شهید که خواستن آن ها را آشتی بدن نشد ابوالفضل هاشمی به این موضوع پی برده بود آمد نشست با پدرم احوال پرسی کرد گفت عمو جان  با هم بریم خانه یوسف عمو پدرم گفت بریم من شوکه شدم بعد اینکه پدرم آمد پرسیدم پدر چی شد اینهمه بزرگان آمدن گفتی نه فرمودابوالفضل جان من است این باهمه فرق دارد  وقتی به صورتش نگاه میکنم نمیتوانم  حرفش را زمین بیندازم .

    ۱۶ اسفند ۹۷ ، ۲۲:۴۱حسین هاشمی

    غلامعلی زائرایان رفیق شهید ابوالفضل هاشمی تعریف میکند. یک روز آمد گفت دفترچه گرفتم برم سربازی شوکه شدم گفتم نرو جواد برادرت سرباز هست چون دوست نداشتم ابوالفضل برود یک روز زیاد اسرار کردم گفت از پدر شهید اصفهانی خجالت می کشم نمی توانم به چشماش نگاه کنم فرمود رفیقان یک به یک رفتن مرا به حال خود رها کردن، با شهید غلامعلی اصفهانی همسایه دیوار به دیوار بودند وهم رفیق گفت غلام نمیشه باید بروم ،مثل ابوالفضل هیچ کس نمیشه دلش دریا بود هر چیز که خودش دوست داشت به دیگران نیز میداد. 

    ۱۶ اسفند ۹۷ ، ۲۰:۴۸حسین هاشمی

    شهدا زنده هستن همه چیز را می بینند.

    علی حسین شاملو فرزند حسین  از رفیق شهید ابوالفضل هاشمی میگوید شهید هاشمی خیلی مرد و شجاع بود من هر وقت به روستا میام اول میرم به مزار شهید یک روز آمدم نرفتم از هما پایین گفتم داداش ببخش از همین جا فاتحه میخوانم شب خواب دیدم ابوالفضل بالای درخت نشسته گفتم بالای درخت چکار میکنی بیا پایین ببینمت دلم تنگ شده گفت مگر شما آمدیدبالا من بیام پایین ،از خواب بلند شدم خداوند رحمت کنه انشالله. 

    ۱۶ اسفند ۹۷ ، ۱۸:۲۱حسین هاشمی

    چطور شد مزارش کنبد شد. پدرم حاج براتعلی هاشمی  تعریف میکرد وقتی پسرم ابوالفضل هاشمی  شهید شد چند روز بعد خواب دیدم که دارند سر جنازه پسرم که میخواهند بزارند قبر، امام حسین (ع) حضرت ابوالفضل، حضرت علی اکبر علیه السلام، حضرت علی اکبر می گوید پدر اجازه بده این جنازه را من ببرم ولی حضرت ابوالفضل العباس میگوید برادر اجازه بده این جنازه را من ببرم چندین بار این حرکت تکرار شد آخر امام حسین فرمود پسرم اجازه بده این جنازه را برادرم ابوالفضل ببرد چون اسمش ابوالفضل قدوقامت وشجاعتش به برادرم رفته وکسانی که دست شان نمیرسه در کربلا برادرم عباس را زیارت کنند بیایند این مزار را گنبد میکنیم زیارت کنند، پدرم ولی بااین حال چندین سال این کار را نکرد چون گفت بعضی ها شاید فکر کنند ما داریم ریا میکنیم تا عده ای از خود مردم به نام علی اکبر آجورلو از روستای گل زمین، حیدر هاشمی، علی محمد محمودخانی ،مادر شهید،خانم مدینه محمودخانی و... شبیه همین خواب دیدن باز پدرم رضایت نمی داد تا اینکه بنده حقیرحسین هاشمی برادر شهید حدود۲۰سال پیش اقدام به گنبد مزار شهید نمودم امیدوام مورد عنایت حضرت حق  قرار گیرد 

    ۱۶ اسفند ۹۷ ، ۱۷:۴۴حسین هاشمی

    ستار رحیمی  ساکن کرج وتوآباد صحبت میکند چگونه فهمیدم ابوالفضل هاشمی شهید شده داشتم در خیابانهای اهواز قدم میزدم دیدم چند نفر پشت سر من صحبت میکنند می گفتند دیدید فرمانده چه میگفت اگر میدانستم ابوالفضل هاشمی شهید میشود می فرستادم به خط تا دشمن عراقی ها بدانند با کی طرف هستند ولی حیف شد ،

    آنجا بود که فهمیدم ابوالفضل هاشمی شهید شده. 

    ۱۶ اسفند ۹۷ ، ۱۷:۳۲حسین هاشمی

    فرمانده شهید ابوالفضل هاشمی در منزل حاج براتعلی هاشمی تعریف میکند ابوالفضل آنقدر دوستت داشتنی بود بنده هیچ وقت دوست نداشتم ایشان را از خودم جدا کنم میگفتم باید صحیع سالم برسانم به دست خانوادش اگر میدانستم شهید میشود می فرستادم تا دشمن ودوست بدانند ابوالفضل چه شجاعتی داشت و چه بود  برای ما همیشه حکم یک فرمانده را داشت تو پادگان بیشتراز همه دوستش داشتیم. میخواستم سالم به جامع تحویل بدم چون مهارتهایی زیادی داشت نشد یک ماشین یا توپ یا تانک خراب بشن ابوالفضل نتواند درست نکندهمیشه میگفتم هاشمی یک روز هواپیما درست میکند وقتی داشت از خوبیهای شهید میگفت خطاب به پدر مادرم فرمود همیشه به یاد شما بود میگفت دلم برای پدر و مادرم تنگ میشه وفقط نگران مادرم هستم وقتی از آخرین مرخصی که برگشت از من خواست که بریم با کسی که سر سفره حرفم شده حالیت به طلبم رفتیم  حلالیت خواست وبه بنده گفت من این بار شهید میشم وقتی مرخصی بودم مادر گفت خواب دیدم شهید شدی خواب مادر من دورغ نمیگه که این طور هم شد و گفت همه شماها را میخواهم دعوت کنم به عروسی که حتما بیاید که این شد که آمدیم عروسی مادر داشته به این حرف گریه میکرده فرمانده پرسیده بود کیست داره گریه میکنه گفته بودن مادر شهید گفته من همیشه با خودم میگفتم دیگران ابوالفضل را اینهمه دوست دارن پدرومادر شهید زنده می‌مانند. ولی از همچین پدر و مادر چنین پسری شجاع به دنیا می‌آید .

    ۱۶ اسفند ۹۷ ، ۱۷:۲۵حسین هاشمی

    فرمانده شهید ابوالفضل هاشمی در منزل حاج براتعلی هاشمی تعریف میکند ابوالفضل آنقدر دوستت داشتنی بود بنده هیچ وقت دوست نداشتم ایشان را از خودم جدا کنم میگفتم باید صحیع سالم برسانم به دست خانوادش اگر میدانستم شهید میشود می فرستادم تا دشمن ودوست بدانند ابوالفضل چه شجاعتی داشت و چه بود میخواستم سالم به جامع تحویل بدم چون مهارتهایی زیادی داشت نشد یک ماشین یا توپ یا تانک خراب بشن ابوالفضل نتواند درست نکندهمیشه میگفتم هاشمی یک روز هواپیما درست میکند وقتی داشت از خوبیهای شهید میگفت خطاب به پدر مادرم فرمود همیشه به یاد شما بود میگفت دلم برای پدر و مادرم تنگ میشه وفقط نگران مادرم هستم وقتی از آخرین مرخصی که برگشت از من خواست که بریم با کسی که سر سفره حرفم شده حالیت به طلبم رفتیم  حلالیت خواست وبه بنده گفت من این بار شهید میشم وقتی مرخصی بودم مادر گفت خواب دیدم شهید شدی خواب مادر من دورغ نمیگه که این طور هم شد و گفت همه شماها را میخواهم دعوت کنم به عروسی که حتما بیاید که این شد که آمدیم عروسی مادر داشته به این حرف گریه میکرده فرمانده پرسیده بود کیست داره گریه میکنه گفته بودن مادر شهید گفته من همیشه با خودم میگفتم دیگران ابوالفضل را اینهمه دوست دارن پدرومادر شهید زنده می‌مانند. ولی از همچین پدر و مادر چنین پسری شجاع به دنیا می‌آید .

    ۱۶ اسفند ۹۷ ، ۱۶:۵۵حسین هاشمی

    جعفر دلگرم رفیق هم سنگری ابوالفضل هاشمی تعریف میکرد شهید هاشمی خیلی خوب مهربان بود وقتی شهید شد ما ۵۰ نفر به همراه فرمانده تا آبگرم استان قزوین آمدیم دیدیم کسی خبر ندارد وقتی فهمیدیم که پیکر شهید را هنوز تحویل ندادند بی سرو صدا برگشتیم فرمانده دستور داد همانجا در پادگان  مراسم گرفتیم سه شبانه روز در یکی از شبها ودر حال روزه خوانی محمد محمد پور یک دفعه فریاد زد ابوالفضل آمده و دوباره فریاد زد مگر نمی بینید ابوالفضل را ؟ و از هوش رفت ،بعد از آن همیشه می گفت من ابوالفضل را به چشم خود دیدم که به مراسم خودش آمده بود، بعد از آن در چهلم شهید ابوالفضل هاشمی به همراه فرمانده به روستای توآباد آمدیم فرمانده از شجاعت خوبیهای شهید صحبت کرد.

    ۱۶ اسفند ۹۷ ، ۱۶:۵۲حسین هاشمی

    جعفر دلگرم رفیق هم سنگری ابوالفضل هاشمی تعریف میکرد شهید هاشمی خیلی خوب مهربان بود وقتی شهید شد ما ۵۰ نفر به همراه فرمانده تا آبگرم استان قزوین آمدیم دیدیم کسی خبر ندارد وقتی فهمیدیم که پیکر شهید را هنوز تحویل ندادند بی سرو صدا برگشتیم فرمانده دستور داد همانجا در پادگان  مراسم گرفتیم سه شبانه روز در یکی از شبها ودر حال روزه خوانی محمد محمد پور یک دفعه فریاد زد ابوالفضل آمده و دوباره فریاد زد مگر نمی بینید ابوالفضل را ؟ و از هوش رفت ،بعد از آن همیشه می گفت من ابوالفضل را به چشم خود دیدم که به مراسم خودش آمده بود، بعد از آن در چهلم شهید ابوالفضل هاشمی به همراه فرمانده به روستای توآباد آمدیم فرمانده از شجاعت خوبیهای شهید صحبت کرد.

    ۱۶ اسفند ۹۷ ، ۱۶:۲۸حسین هاشمی

    نبی الله دهقان نژاد رفیق هم سنگری تعریف میکرد شهید هاشمی خیلی شجاع بود ترس برای ایشان معنی نداشت هر کس در صف غذا یا آب شلوغ کاری میکردن با خود میگفت شکم پرستها را ببین انسان شکم پرست نباید باشد وقتی به کسی هم تذکر میداد دلجویی میکرد.استاد شنا بود یک روز مسابقه شنا گذاشتیم برنده شد .یک روز هم رفته بودیم ماموریت یک تانکر خراب شده بود در ست کنیم خسته وعرق کرده بودیم رفتیم در شنا ممنوعه شناع کردیم ازیک پادگان دیگر مارا آمدن گرفتند فرمانده آن پادگان همه سرباز ها ها را جمع کرد پیش همه آنها الان کرد باید برای تنبیه سر شما را چهار راه بزنم ابوالفضل چندین بار با احترام گفت این کار را نکن ما نمی دانستیم باید آنجا شنا نکنیم فرمانده گفت نمیشه یک گالن آوردن گفتند یکی یکی بیاید بنشینید هاشمی گفت نبی میخواهم بزنم از پشت حواست به من باشد گفتم خطرناک هست این کار را نکن گفت اگر سرم چهارراه بزنند دیگر نمی توانم سرم را پیش فرمانده خودم وبچها بالا نگه دارم وقتی ابوالفضل نشست آمدند هاشمی اولی را چنان زد توانایی بلند شدن را نداشت بلافاصله فرمانده را گرفت بالای سر نگه داشت گفت به همه بگو برند کنار فرمانده گفت همه کنار برید فرمانده را بالا سر خود برد دفتر بسیم زدند فرمانده خودمان آمد وقتی تو راه برگشتیم فرمانده گفت اگر سرت را میزد تو پادگان راه نمی دادم .روز بعد فرمانده همان پادگان آمد به فرمانده ماگفت این سرباز را بده ببرم پادگان خودم فرمانده گفت کل سربازهایی که داری بدی ابوالفضل را نمیدم.

    ۱۶ اسفند ۹۷ ، ۱۵:۴۸حسین هاشمی

    محدی امینی رفیق هم سنگری شهید ابوالفضل تعریف میکرد میگفت شهید هاشمی خیلی شجاع بود وسخاوت داشت یک روز یک نفر احترام سفره را نگه نداشت هاشمی یک مشتی زد روی کتفش وقتی رفتم دیدنش گفت ابوالفضل اینهمه قدرت بدنی را از کجا آورده درد از زیر پاهام زد بیرون ،همیشه موتورهای ماشینها تنهایی بلند جا به جا ودرست میکرد. وقتی از آخرین مرخصی که برگشت از فرمانده خواست برن برای دلجویی رفت واز دلش درآورد به فرمانده گفته بود که من ای دفعه شهید میشم چون مرخصی که بودم مادرم خواب دیده بود شهید شدم که این طور هم شد وقتی که شهید شد همه برای ایشان مراسم ختم گرفتیم ودیگر رفیقهای هاشمی در پادگان نماندیم اولش با ما مخالفت کردن گفتند که بایدما همان جا بمانیم ولی شروع کردیم به شلوغ کاری تا مجبور شدن هر کدام ما را به جایی بفرستند چون در آنجا ماندن برایمان سخت شده بود همیشه ابوالفضل جلوی چشم ما بود نمی توانستیم طاقت بیاوریم .

    ۱۶ اسفند ۹۷ ، ۱۳:۳۱حسین هاشمی

    علی شاملو فرزند رضا رفیق شهیدتعریف میکرد ابوالفضل هاشمی سربازی بود یک اختلاف بین طائفه هاشمی شاملو افتاد قرار شد هیچ کس به همدیگر سلام ندهیم یک روز توی کوچه نشته بودم دیدم ابوالفضل از پایین داره مرخصی میاد با خودم گفتم خدایا چکار کنم به بهترین دوستم سلام ندم اگر بدم بزرگان فامیل منو نمی بخشند سرم را انداختم پایین به بهانه با یک چوب کوچک  شروع کردم زمین را کندن یعنی خواستم بگم شما را نمی بینم وقتی ابوالفضل این حرکت منو دید صدام زد علی آقا بیا وقتی رفتم روبوسی کردیم فرمود کسانی که با هم اختلاف دارن به من وشما مربوط نمیشه طوری با آدم برخورد میکرد انسان همیشه بابرخوردش دیگر به اختلاف نمی توانست فکر کند و میگفت کسانی که باهم یا با پدرم اختلاف دارند میرم به منزل آنها یعنی چه طائفه هاشمی و شاملو نداریم همه باهم برادریم این جمله را علی محمود خانی فرزند فیض الله هم میگفت با برخورد رفتار خوب به خانه همه رفت آمد داشت باعث شده بود روستا همه باهم خوب باشند .

    ۱۵ اسفند ۹۷ ، ۱۵:۱۹حسین هاشمی

    پدرم یک روز تعریف میکرد گفت همسایه به نام حاج غلام حسین شاملو برف پشت بام خود را می ریخت پشت دیوار خانه ما وقتی آب میشد نم میداد به دیوار خانه بنده چندین بار به ایشان تذکر دادم ولی اعتنائی نکرد یک روز در کوچه در عموم صدام بلند شد یک دفعه دیدم ابوالفضل آمد گفت پدرم بیا بریم خانه وقتی دید من آرام نمیشم یواشکی به در گوشم گفت پدرم خدا را خوش نمیاد به کسی که بی اولاده بچه دار نمیشه ولی پسر شما جلوی شما ایستاده به دیگران خوش نمیاد میگویند حاج برات جلوی پسرش به کسی که دلش شکسته است زور میگه وقتی این حرف را از پسرم شنیدم انگار برق گرفت مرا حالم بعد شد پسرم فهمید منو سریع برد خانه و شب نشینی رفتیم خانه همسایه بابت دلجویی 

    ۱۵ اسفند ۹۷ ، ۱۴:۵۵حسین هاشمی

    یک روز از خانه درآمدم برم مرغداری پیش داداش ابوالفضل شش سالم بود وقتی کوچه داشتم میرفتم سه برادر به نام حمید جعفر و جواد محمدی جواد به من گفت بچه مو زرده داره میاد بنده یک سنگ برداشتم پر تاب کردم خورد به پاش وقتی داد هوار کردو برادرانش دنبالم کردن،  من بااینکه به خانه نزدیک بودم ولی به هوای داداشم دویدم به طرف مرغداری وقتی رسیدم از پنجره مرغداری شروع کردم به ناسزا گفتن وقتی برادرم از سالن آمد به من گفت حسین بیا برو مغازه بیسکویت بخر بیار من به هوای پول رفتم پیشش رسیدم یه کشیده زد من خواستم فرار کنم تو راه گرفت دوباره زد بنده چند روز به خانه ازترسم نرفتم وقتی صدای موتورش میامد از ترسم می‌لرزیدم یک روز نمی دانستم خانه است وقتی در را باز کردم رنگم پرید فهمید خیلی میترسم این حال منو دید گرفت بغلش بوسید و نصیحت کرد فرمود هیچ وقت دواع نکن اگر دیگران به شما زور گفتن از خودت دفاع کن ولی دیگر نبینم داری به کسی ناسزا میگید  به دیگران احترام بگذار. دوستدار شما حسین هاشمی

     

    ۱۵ اسفند ۹۷ ، ۱۳:۳۶حسین هاشمی

    بیاناتی از زبان غلامعلی زائرایان رفیق شهید ابوالفضل هاشمی یک روز با شهید داشتیم در سر کوه موتور سواری میکردیم فرمود غلام دوست دارم در بلند ترین جا خانه بسازم گفتم چه حرفیه میزنی  گفت چی گفتم مگه بند منظورش را فهمیدم که مزارش را میگفت فرمود غلام خیلی آدم تیزی هستی نمیشه پیش شما حرف زد وقتی شهید شد مزارش همان جایی شد که بالای کوه موتورسواری می‌کردیم حرفش یادم نبود وقتی مزارش را گنبد کردن حرفش یادم آمدگفتم ابوالفضل به آرزویی که داشت رسید، ابوالفضل هاشمی خیلی شجاع بود ،سخاوتش سفره علی (ع) 

    ۱۵ اسفند ۹۷ ، ۱۳:۰۱حسین هاشمی

    زنده نگه داشتن یاد و خاطره شهدا کمتر از شهادت نیست. 

  • حسین هاشمی
  • ابم.

    ۱۷ آذر ۹۸ ، ۰۶:۵۵شعری که ابوالفضل هاشمی در دفترچه خاطرات خود نوشته ،اشکی که فردا بر مزارم می ریزی

    به جای دسته گلی که فردا بر مزارم می ریزی 🌹🌷🌹

    امروز  با  شاخه  گلی  کوچکی  یادم  کن 🌷

    به جای اشکی که فردا برمزارم می ریزی 😭

    امروز  با  تبسم  مختصری  شادم  کن🤗

    ۱۷ آذر ۹۸ ، ۰۶:۴۳شعری که ابوالفضل هاشمی در پشت یکی از عکسهای خودنوشته

                                        🌷     همیشه در قلب منی   🌷

    من امروز که جز شور جوانی به سرم نیست 🌹

       عکسم تو نگه دار که فردا اثرم نییست 🌹

    ۱۷ آذر ۹۸ ، ۰۶:۳۴شعر که ابوالفضل هاشمی در دفترچه خاطرات نوشته

    ما ره گذران شوق رسیدن داریم 🌷

    امید صدای حق شنیدن داریم 🌷

    ما چون زار عشق نا بینا 🌷🌷

    امید جمال یار دیدن داریم 🌷

    ۱۷ آذر ۹۸ ، ۰۶:۱۳شعری که ابوالفضل هاشمی در دفترچه خاطرات نوشته

    دوست دارم هر کس عیب مرا پیش رو گوید 🌹

    نه مثل شانه اگر رفت پشت مو به مو گوید🌹

    ۱۷ آذر ۹۸ ، ۰۶:۰۲غلامعلی زائریان

    وقتی ابوالفضل به آخرین مرخصی می آمد من فرار کردم به خوانوادش مژدگانی دادم مادر ابوالفضل بیشتر از همیشه خوشحال شد مژدگانی یک جفت دست کش دست بافت داد رفیقهای ابوالفضل مثل همیشه دورش را گرفتندوقتی خواست برود آمد خداحافظ کرد وبار دیگر حلالیت خواست در آخرین مرخصی یه حال عجیبی داشت دیدم وقتی خواست برود به در تک تک خانها رفت و حلالیت خواست ومن به یاد جمله ابوالفضل افتادم که در بالای مزارش متور سواری میکرد گفت من میخواهم بالای کو که یک خانه ویلایی بسازم گفتم هم درشهر ویلا می‌سازند شما در بالای کوه ابوالفظل  گفت اینجا صفای دیگری دارد مزارش گنبد شد گفتم ابوالفضلبه آرزویی که داشت رسید خیلی شجاع بود مثل ابوالفضل من کسی را ندیدم 

  • حسین هاشمی
  • ۱۷ آذر ۹۸ ، ۰۷:۰۹شعری که ابوالفضل هاشمی در دفترچه خاطرات برای خواهر های خود نوشته

    اگر خواهر ز دل با تو گویم جانی یابم .

    اگر جانی کنم پیدا ترا تنها نمی یابم .

    اگر جانی کنم پیدا  و هم تو را یابم .

    ز شادی

     دست پا گم میکنم خودرا نمییابم.

  • حسین هاشمی
  • ۱۷ آذر ۹۸ ، ۰۷:۳۷شعری که ابوالفضل هاشمی در دفترچه خاطرات برای مادر خود نوشته .

    قلبم شده پر خون و هجران تو مادر .

    فکرم شده اینگونه پریشان تو مادر .

     هر روز  کنم  آرزوی تو افسوس .

    دستم شده کوتاه زه دامان تو مادر.

    فرمانده ابوالفضل در روستای تو آباد منزل شهید ابوالفضل هاشمی میگوید هرروز میگفت یک مادر دارم مادر نیست بگو فرشته دلتنگ پدر مادرش زیاد میشد آمدیم به تشیع جنازه وقتی به آبگرم رسیدیم پرسیدیم دیدیم کسی خبر نداره جویا شدیم فهمیدیم پیکر شهید را هنوز تحویل ندادند بی سرو صدا برگشتیم دوست داشتم همان روز باشیم من در مسجد از معرفت وشجاعت و این جوان بگم هیچ وقت دوست نداشتم از خودم جداش کنم ولی او ما تنها گذاشت حیف شد در پادگان حکم یک فرمانده را داشت همه بهش احترام میگذاشتند وقتی بود انگار هیچ کم کسری نداشتیم دلم قرص بود. با زیر پیراهن میخوابیددر صورتی که همه همیشه  آماده می خوابیدند می گفتم ابوالفضل هم سردت میشه هم هر آن احتمال حمله بشه یه لبخند کوچولو میکرد میگفت هیچ قمی نداشته باشید. دشمن از لباس نمی ترسد از جوان ایرانی هراس دارد، 

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی
    سرداران آتش

    "گاهی رنج و زحمتِ زنده نگهداشتن خون شهید، از خود شهادت کمتر نیست. رنج سی ساله امام سجّاد علیه الصّلاة والسّلام و رنج چندین ساله زینب کبری علیهاسلام از این قبیل است. رنج بردند تا توانستند این خون را نگه بدارند. بعد از آن هم همه ائمّه علیهم السّلام تا دوران غیبت، این رنج را متحمّل شدند. امروز، ما چنین وظیفه‌ای داریم. البته شرایط امروز، با آن روز متفاوت است. امروز بحمداللَّه حکومت حق - یعنی حکومت شهیدان - قائم است. پس، ما وظایفی داریم."



    طبقه بندی موضوعی
    آخرین نظرات